درباره سله باقلا








سله باقلا!

حتماً هنگام قدم زدن در بلوار انزلی گل های زیبای این گیاه دوست داشتنی و زیبا را در دست قایقرانان تعاونی های بلوار که مشغول جلب مشتری هستند، دیده اید. اگر هم تاکنون به تالاب انزلی تشریف برده باشید، شاید از نزدیک این فرش سبز گل دار را در مرداب دیده اید. گویی باغبان هستی، با دستان هنرمند خود، تالاب را با یکی از زیباترین آفریدگان خود گل آرایی کرده است. نمی دانم زیستگاه منحصر به فرد تالاب با چیدن هر شاخه از این گل چقدر (از نظر کمی واقعاً چقدر؟؟؟) خسارت می بیند. اما شک ندارم که کاری زشت و ناپسند بوده و یقین دارم که به سود تالاب بی همتایمان نخواهد بود.


نیلوفر آبی، لاله ی تالاب، سله باقلا یا پسته ی دریایی با اسم علمی Nelumbo nucifera نه تنها در ایران، بلکه در دنیا نیز با نام های مختلفی شناخته شده و گیاهی ست چندساله و آبزیست. در صورت وجود شرایط محیطی مناسب، دانه اش می تواند تا سال ها سالم باقی بماند. این گیاه، بومی ِنواحی گسترده ای از ویتنام تا افغانستان بوده و گسترش آن به عنوان گیاهی زینتی و خوراکی، طبیعی به نظر می رسد. در سال 1787 برای اولین بار به عنوان گیاهی زینتی برای باغهای آبی و پارک ها و کلکسیون های باغ های گیاهشناسی وارد اروپا شد. امروزه این گیاه در آفریقا کمیاب بوده، اما در جنوب آسیا و استرالیا که معمولاً در باغهای آبی کشت می گردد، فراوان تر است.

این گیاه، در واقع گل ملی هند و ویتنام است. ریشه های این گیاه در خاک استخر، مرداب یا رودخانه جای گرفته در حالی که برگ هایش بر روی سطح آب شناور است. گل ها معمولاً روی ساقه های نازکی که چند سانتیمتر از سطح آب بالاتر آمده اند یافت می گردد. این گیاه معمولاً تا ارتفاع 150 سانتیمتر قد کشیده و گسترش افقی آن نیز تا حدود 3 متر است. اما برخی گزارشات تأیید نشده ارتفاع آن را تا بیش از 5 متر اعلام کرده اند. برگ ها ممکن است تا قطر 60 سانتیمتر رشد کرده در حالی که گل های زینتی آن قطری تا 20 سانتیمتر دارند. ارقام مختلفی از نیلوفر آبی وجود داشته، رنگ گل ها از سفید برفی تا زرد و صورتی روشن متفاوت است. این گیاه از طریق دانه یا ریزوم (ساقه های زیرزمینی) تکثیر می گردد. یکی از قدیمی ترین دانه هایی که تاکنون روییده و به گیاهی زنده و سالم تبدیل شده، یک میوه ی نیلوفر تقریباً 1300 ساله بوده که از بستر دریاچه ی خشک شده ای در شمال شرقی چین به دست آمده است.
پژوهشگران گزارش داده اند که نیلوفر آبی، توانایی قابل ملاحظه ای در تنظیم دمای گل هایش در دامنه ی محدودی، همانند انسان و سایر حیوانات خونگرم دارد. دانشمندان می گویند که این گیاه می تواند دمای گل خود را بین 30 تا 35 درجه سانتیگراد ثابت نگه دارد، حتی هنگامی که دمای هوا تا 10 درجه سانتیگراد بالای صفر پایین بیاید. آنها می گویند که شاید بالا نگه داشتن دمای گل به منظور حمایت از حشرات خون سرد گرده افشان باشد. نتایج این پژوهش در مجله ی نیچر منتشر شده است. گونه های گیاهی بسیار کمیابی هستند که چنین توانایی در تنظیم دمای خود داشته باشند.
گل ها، دانه ها، برگ های جوان و ریشه ها خوراکی اند. در آسیا گلبرگ ها به عنوان ادویه و چاشنی استفاده می شوند. در حالی که از برگ های بزرگتر برای پیچاندن غذا استفاده می شود. در کره، برگ ها و گلبرگ ها به صورت دم کرده یا جوشانده استفاده می گردد. در کره از ساقه های زیرزمینی این گیاه به عنوان سبزیجات در سوپ، گوشت سرخ کرده و غذاهای پختنی استفاده می شود. گلبرگ ها، برگ ها و ریشه ها نیز همگی به صورت خام قابل خوردن بوده اما خطر انتقال انگل وجود دارد. بنابراین توصیه می شود که پیش از خوردن، پخته شوند.
ریشه ها سرشار از فیبر غذایی، ویتامین C، پتاسیم، تیامین، ریبوفلاوین، ویتامین B6، فسفر، مس و منگنز بوده در حالی که میزان اسیدهای چرب اشباع آن بسیار اندک است. در چین و ویتنام پرچم ها را خشک کرده و به عنوان یک خوشبوکننده در چای می ریزند. دانه های نیلوفر آبی را می توان به صورت خام یا خشک شده و بوداده، مصرف کرد.

هندو ها شکوفه های نیلوفر آبی را به افسانه های آفرینش مربوط به خدایان ویشنو، براهما و الهه های لاکشمی و ساراسواتی نسبت می دهند. نیلوفر آبی، در فرهنگ هندو، از زمان های باستان، سمبلی از خدایان بوده است. این گیاه اغلب نمادی از زیبایی خدایان بوده، به عنوان مثال اغلب ویشنو به صورت نیلوفر آبی به تصویر کشیده شده است. گلبرگ های باز شده ی آن نمادی از شکوفایی روح است. توسعه ی زیبایی گل هایش از غنچه ی بسته تا شکوفه ی کامل، نمادی از تعهد اخلاقی و معنوی، مهربانی و ملایمت است. به خصوص، براهما و لاکشمی، خدایان قدرت و باروری و ثروت، نیلوفر آبی را به این نمادها نسبت می دهند. در پیکرنگاره های هندو، اغلب خدایان، به صورت نشسته بر روی گل های نیلوفر آبی نمایش داده می شوند. در زبان هندی نیلوفر آبی به نام کمال कमल (Kamal) معروف است که یک نام رایج برای مردان بوده و برای زنان نیز به صورت کماله Kamala استفاده می گردد.

در کتاب های مذهبی هندو از جمله در کتاب مقدس Vedic بارها به گیاه نیلوفر آبی اشاره شده است. به عنوان مثال:
One who performs his duty without attachment, surrendering the results unto the Supreme Lord, is unaffected by sinful action, as the lotus leaf is untouched by water. (Bhagavad Gita 5.10)
کسی که به وظایف دینی خود عمل کرده و خود را تسلیم خدا نماید، همانند برگ نیلوفر آبی که با آب خیس نشده و در آن غرق نمی شود، خود را به گناه نمی آلاید (بهاگاواد گیتا 5-10)


Author: Reza Pourseyfi

گفت‌وگو با ادشير پورنعمت


گفت‌وگو با ادشير پورنعمت آناليزور سابق و مدیرعامل فعلی ملوان

دی ماه گذشته، شهر انزلی تجربه ی گرانی را از سر گذراند که هنوز ابعاد و اثرات گوناگونش آشکار نشده است. پس از کش و قوس های بسیار، باشگاه فوتبال ملوان که مهمترین واکنشهای اجتماعی مردم انزلی به آن مربوط است، توسط ارتش به دولت فروخته شد. «سازمان منطقه آزاد انزلی» به عنوان عضوی از بدنه «ریاست جمهوری» در حالی 80 درصد سهام این باشگاه قدیمی را از نیروی دریایی تحویل گرفت که دسته های مختلف سیاسی شهر سعی می کردند توفیق این اتفاق را به نام ثبت کنند. «سازمان منطقه آزاد انزلی» که بر منطقه ی همجوار انزلی حکم می راند، متعهّد شد هیچ گاه نام ملوان را تغییر نداده و آن را از انزلی به جایی دیگر منتقل نکند. همچنین وعده داد که با بودجه کلان خویش ملوان را از تأسیساتی استاندارد که شایسته ی یک تیم فوتبال است، برخوردار کند. در ترکیب جدید مدیران عالی ملوان، به جای احمد دنیامالی، ریاست هیأت مدیره به کمال فیروزآبادی (مدیرعامل سازمان منطقه آزاد انزلی) رسید که حکم خود را از فرمانده ی نیروی دریایی ارتش دریافت نمود. امّا سایر اعضای هیأت مدیره شامل محمود موسوی، بهمن امیری مقدم، ابراهیم پوررمضان و محمود آقایی، حکم خود را از محمود صلاحی (رئیس شورای عالی مناطق آزاد) دریافت کردند. این هیأت نیز اردشیر پورنعمت، آنالیزور فصل پیش ملوان را به سمت مدیرعاملی محبوب ترین باشگاه شهرستانی برگزیدند. انتخابِ اردشیر پورنعمت، واکنش های مثبت بسیاری را در میان مطبوعات ورزشی کشور برانگیخت که از ورود یک مدرس بین المللی فوتبال به عرصه ی مدیریت باشگاهی خوشنود بودند؛ ولی در خود شهر، مردمی که خاطره ی چندان خوشی از مدیران دوران قبلی ملوان نداشتند، سعی کردند در مقابل انتخاب این انزلیچی ِدرس خوانده، سکوت کنند. برای اطّلاع و آشنایی شما با سوابق و دیدگاه های اردشیر پورنعمت، متن گفت و گویی را که با او در ماهنامه «موج» داشتم در زیر می آورم:

***
سالها قبل، نصرت ايراندوست تيمي به اسم «اميد جوانان» داشت. در آن زمان كه هنوز پلي بر «نهنگ‌روگا» وجود نداشت، چند بازيكن اين تيم با شنا خود را از جزيره قلمگوده به انزلي مي‌رساندند. يكي از آنها اردشير پورنعمت بود. وقتي بهمن صالح‌نيا ملوان را شكل داد، سفيران استعداديابش تيم‌هاي بسياري در همين شهر مهيّا داشتند كه بهترين‌ها را دستچين كنند. محمدرضا مرادي هم مربّي جوانان ملوان بود، بازي اردشير جوان را ديد و براي «جوانان ملوان» او را پسنديد. در سال 1353 جوانان ملوان با او، محمود فكري، ناصر قنبريان، سعيد ميرنظامي و خيلي‌هاي ديگر در مسابقات كشوري چهارم شدند. وقتي ملوان افتخارات جام تخت‌جمشيد را مي‌ربود اردشير به سربازي رفت. بعد از انقلاب به تيم بندر پيوست كه جمعي از همان فوتباليست‌هاي «جوانان ملوان» بودند. با تعطيلي ليگ ايران بازي‌هاي داخل شهر انزلي قوي‌تر و جدّي‌تر برگزار مي‌شد. تيم بندر با شكست ملوان، قهرمان انزلي گرديد. دو سال بعد بهمن صالح‌نيا با هنر خود ستاره‌هايي مثل نياكاني و جهاني را كه سنشان بالا رفته بود دوباره دست‌چين كرد و كنار عزت‌الهي و قايقران و ديگران، اسكلت نويني از ملوان خويش ساخت. در كوچ ِبهترين‌هاي تيم بندر به تيم دردانه‌ي شهر، اردشير در بندر باقي ماند. از آن پس اخراجي‌هاي ملوان، بزرگان تيم بندر مي‌شدند و انشعابي‌هاي ملوان، استقلال انزلي را تشكيل دادند. با شروع جنگ، اردشير پورنعمت فوتبال را رها كرد و براي هميشه دست از بازيگري فوتبال هم كشيد. در سال 65 وقتي سي‌سالش بود، در قامت مربّي به فوتبال برگشت. بعد از تيم آماتوري «مجاهد» مربّي‌گري «هلال‌احمر» را برعهده گرفت. دو سال بعد مربّي تيم منتخب نوجوانان گيلان شد. بعد از مدتي تيم هلال‌احمر نيز به دليل ناتواني‌ مالي از مسابقات استاني كناره گرفت. اردشير به دعوت غفور جهاني به كلوير رفت تا تيمهاي پايه استقلال انزلي را ساماندهي كند. در سال 72 با جوانان استقلال انزلي قهرمان كشور شد. پس از انتقال باشگاه استقلال انزلي به چوكا، شاخه جوانان از كوچ به غرب گيلان سرباز زد. با حمايت برهانيِ شهردار، به صورت يك باشگاه مستقل تحت پوشش شهرداري انزلي درآمد. با وجود صعود به ليگ 1، به دليل دگرگوني‌هاي شوراي شهر، تيم را ترك كرد. معرفي بازيكناني چون جواد شيرزاد، عارف محمدوند، علي حسني‌صفت، مسعود غلامعلي‌زاد، كيوان ساجدي، مرتضي بهشتي حاصل تلاشهاي او در زمين كلوير بود. هشت سال قبل محمد احمدزاده از او براي خدمت در ملوان دعوت كرد امّا پس از مخالفت مسئوولين باشگاه به صومعه‌سرا رفت تا تيم قبلي احمدزاده را تمرين دهد. با انتخاب صفايي فراهاني، فوتبال ايران به سوي بين‌المللي شدن گام برداشت و كميته آموزش فدراسيون مستقيماً زيرنظر AFC قرار گرفت. در آن زمان اردشير مدرك درجه 2 مربّي‌گري ايران را داشت. تصميم گرفت بازيهاي آخر «صنعت صومعه‌سرا» را رها كند و به كلاس B بين‌المللي بپيوندد. در آنجا شاگرد ممتاز شناخته شد و مدرك B را در جيب گذاشت. طبق قانون فيفا به دليل ممتازي، براي رفتن به كلاس ليسانس A توصيه شد. به سفارش فدراسيون كتاب ليسانس A مربّي‌گري را به فارسي ترجمه كرد و به عنوان پاداش بدون پرداخت هزينه در كلاس A بين‌المللي حاضر شد كه «برنارد شوم» آلماني مدرسش بود. در دور پاياني ليسانس A به عنوان شاگرد برگزيده، اجازه تدريس در كلاس C بين‌المللي را نيز اخذ كرد (مدرس در داخل كشور).
ولي هنوز در انزلي جايي براي مربّي‌گري‌اش نبود و مسير تدريس را ادامه داد. پس از 7 دوره تدريس كلاس C، در سال 2001 به دعوت كميته جوانان فدراسيون (پس از قبولي در تست زبان انگليسي) به عنوان تنها نماينده ايران به كلاس حرفه‌ايِ رده‌ي جوانان درمالزي رفت كه تحت نظارت فدراسيون فوتبال انگليس برگزار مي‌شد. در آنجا به مرحله دوم راه يافت و در سال 2003 با كسب ليسانس مربوطه به ايران برگشت. AFC به فدراسيون توصيه كرد از او در بالاترين رده فوتبال جوانان كشور استفاده شود اما فدراسيون فوتبال ايران به اين توصيه ترتيب اثر نداد. دو سال پيش با انتخاب AFC به عنوان تنها نماينده ايران در دوره آموزش ژان ماري گونش در هندوستان شركت كرد و با برگزيده شدن، اجازه تدريس در سطح منطقه را نيز گرفت. بعد از يكسال اين عنوان را به سطح قارّه آسيا ارتقا داد و كلاسهايي در نقاط مختلف آسيا برگزار كرد. سه ماه پيش در اجلاس ده روزه زوريخ (مقر فيفا) به سخنراني پرداخت و توصيه شد تا او را در رديف اليتها يعني كساني كه مي‌توانند كلاس A بين‌المللي را تدريس كنند، قرار دهند.
بلافاصله يك كلاس B به او پيشنهاد شد تا با تدريس و گذراندن اين چند دوره، در سال آينده ميلادي رسماً لقب اليت (نخبه) را كسب نمايد. اردشير پورنعمت چندماه پيش دوباره پس از سالها به ملوان بازگشت و اكنون (مصاحبه در ابتدای فصل پیش انجام شده) آناليزور تيم فوتبال ملوان بندرانزلي است.

آيا در فوتبال ايران با سطحي كه دارد، آناليز كردن تيم‌هاي رقيب تعيين كننده است؟
فكر مي‌كنم هست. ما دو نوع آناليز داريم. آبجكتيو و سابجكتيو. يعني آناليزي كه با آمار سر و كار دارد و آناليزي كه با اهداف مربي سر و كار دارد. آناليز آماري نيازمند دستگاه و نرم‌افزار خوب است. ولي يكجا هست كه بالا مي‌نشيني و نگاهِ هدفمند مي‌كني و مي‌گويي من مي‌خواهم سيستم بازي اين تيم را بدون ابزار آماري تحليل كنم و حدس بزنم. اين تحليل آبجكتيو و هدفمند به درد ما مي‌خورد. آناليز ابزاري و نرم‌افزاري به درد ما نمي‌خورد چون ابزار كاملش را نداريم. علاوه بر اينكه در ايران آمارها را به طور خام در اختيار بازيكنان قرار مي‌دهند كه بيشتر موجب استرس آنها مي‌شود. اين كه بيست تا پاسي كه كامپيوتر نشان مي‌دهد كي داده شده و تحت چه فشار و شرايطي بوده، نيازمند تحليل هدفمند انسان است تا هدف تيم حريف را شناسايي كند.

ما هم قبول داريم كه از كامپيوتر و آمار نرم افزاري درست استفاده نمي‌شود اما شما به عنوان تحليلگر اگر آمار و ابزار را داشته باشيد دستتان براي ايده‌پردازي بازتر است.
صددرصد. ولي به نظر شخصي من اگر بازي را زنده ببينيم، برداشت‌ها اصيل‌تر است و ممكن است سالم‌تر هم باشد. بعداً مي‌توانيم به آمار مراجعه كنيم براي چك كردن. چندبار فيلم بازي را ديدن خيلي مفيدتر است. از روي مشاهده ببينيم چطور حمله مي‌كنند؟ تاكتيكشان چيست؟ چند هافبك به فوروارد اضافه مي‌شوند؟ اين‌ها را كامپيوتر نمي‌گويد و نيازمند ديدن بازي است. بنابراين نگاه آبجكتيوي بهتر است تا سوبژكتيوي. معتقدم ذهن انسان خيلي مهمتر از آمار است. ابزار هر چقدر پيشرفته باشد، در لحظه‌ي مسابقه به درد ما نمي‌خورد و براي بعد از مسابقه است. شما هيتسفيلد را ببينيد كه وقتي به كنار زمين مي‌آيد و دستور مي‌دهد كل جريان بازي با تاكتيك ذهني او برمي‌گردد. آن هم در كشور آلمان كه خودش جزو پيشگامان ابداع اين ابزار است. هيتسفيلد بعد از بازي از اين ابزار استفاده مي‌كرد. از آن گذشته آيا فوتبال پله اصيل‌تر است يا فوتبال مسي؟ چقدر فوتبال آن زمان هنرمندانه‌تر بوده و فوتبال الان بيشتر ماشيني است (مثل فوتبال كره و ژاپن).

به نظر شما فوتبال ليپي اصيل‌تر است يا فوتبال ريكارد؟
ريكارد. فوتبال ليپي مصلحت‌گرا و نتيجه‌گراست. مبتني بر اين است كه اول گل نخورند و بعد گل بزنند. الان همه اين را مي‌خواهند اما خيلي‌ها مثل اكثر برزيلي‌ها اين را نخواستند و فداي زيبابازي‌كردن شدند. اين‌ها شاهزادگان تكنيك هستند. به نتيجه هم فكر مي‌كنند اما به هنر فردي بازيكنان متكّي‌ترند. اگر ميليتاريستي و ماشيني جلو برويم به روزي مي‌رسيم كه فوتباليست‌ها از تماشاگران بيشترند و اين خطرناك است. روزي كه تعداد خبرنگاران، تحليلگران و مفسّرين فوتبال بيش از تماشاگران مي‌شود و مردم ديگر به فوتبال عشق نمي‌ورزند.

شايد اين موضوعِ «نوع فوتبال» مدخل خوبي براي ورود به بحث فوتبال انزلي باشد. بياييم دو سبك فوتبال را كنار هم بگذاريم. يكي همين سبك فوتبال برزيلي يا فوتبال آمريكاي جنوبي و ديگري سبك فوتبال ايتاليا. به نظر مي‌رسد سبك فوتبالي كه ما در انزلي دنبال كرده‌ايم و ملوان مشخصه آن است، سبك فوتبال ايتالياست.
درست است. مسائل زيادي در سبك فوتبال دخالت دارد. اولين مسأله مربّي و فلسفه فوتبالي اوست. اينكه مربّي چگونه فكر مي‌كند. اگر نتيجه‌گرا باشد كاملاً در سبك دخالت دارد. او سيستم و تاكتيك‌هايي انتخاب مي‌كند كه به هدفش برسد. همچنين مربّياني هستند كه به نتيجه و فوتبال زيبا فكر مي‌كنند يا آنهايي كه فقط فوتبال زيبا را مي‌خواهند. علاوه بر آن، فرهنگ و آداب و رسوم مردم مؤثر است.
مي‌خواهيم اين مشخصه‌هاي فرهنگي را برشمريم و متّصلش كنيم به اين گونه‌گوني سبك. مثلاً يكي از مشخصه‌هاي فرهنگ آمريكاي جنوبي آن روحيه تغزّلي است كه به همه‌ي چيزها يك وجه خيالي عظيم مي‌بخشد. مثل ادبياتش كه به سمت رئاليسم جادويي رفته است.
خب اين الآن مستقيماً روي كورد‌ينشين تسلّط بر توپ تأثير دارد. در آمريكاي جنوبي بازيكنان انگار با توپ شعر مي‌گويند. به اين ترتيب فوتباليستي مثل رونالدينيو حركت با توپش مثل يك شعر قشنگ است. فوتبال برزيل يك فوتبال شاعرانه است. ولي در عوض برگرديد به آن خشونتهاي سيسيلي در ايتاليا و حالتهاي پرخاشگرانه و تدافعي مردم آنجا.
همان چيزي كه در شهر ما هم رگه‌هايي از آن مي‌بينيم.
دقيقاً. و اين يكي از دلايل است. به غير از فرهنگ‌ها، آب و هوا هم هست. اين بحث اتفاقاً دلمشغولي خود من بوده. ما در كشور ايران ضمن اينكه به لحاظ سبكي هميشه تقليد كرده‌ايم (به دليل اينكه مربّيان صاحب سبك نداريم)، برخوردار از چند اقليم بسيار متفاوت هستيم. يك سمتش جنوب گرم است كه كاملاً تحت تأثير فوتبال مبتني بر توانايي‌هاي مردمي است. چون هماهنگي بدن در چنان آب و هوايي بالاست يك سمتش شمال و شمال‌غربي است با زمين‌هاي گل‌آلود و فوتبالِ مبتني بر قدرت بدني. فوتباليست‌هاي شمال بر اثر تسلّط و بازي كردن در زمين‌هاي سخت و گل‌آلود، خود به خود به قدرت روي‌ مي‌آورند. در چنين زمين‌هايي وقتي توپ داري نمي‌تواني با تدارك تدريجي حمله كني. بنابراين مجبور مي‌شوي توپ را كه گرفتي مستقيماً بيندازي روي دروازه. در اينجا چون زمين مناسب نداشتيم سبك بازي مستقيم غلبه پيدا كرده است.

يعني بازي انگليسي كه از كشوري با آب و هواي نظيرِ اينجا مي‌آيد.
دقيقاً! پس ايران به خاطر تنوّع اقليمي نتوانسته يك سبك خاصي را دنبال كند. نوع تربيت بازيكنان از ديگر عوامل مؤثر بر سبك فوتبال است. ما در شمال بازيكنان را چگونه تربيت مي‌كنيم؟ ظرف 10 ساله گذشته چند بازيكن فانتزيست مثل محسن گياهي تربيت كرده‌ايم؟ ما اگر 10 بازيكن مثل گياهي داشته باشيم مي‌توانيم برويم به سمت سبك آمريكاي جنوبي. آنهم به شرطي كه زمين اجازه كار بدهد. پيداست كه اين زمين گل‌آلود و نابسامان هيچ‌وقت اجازه نمي‌دهد بازيكناني مثل گياهي در سيستم بازي جاي بگيرند و آن سبك خاص بازي متولّد شود. طبيعي است كه ما در اين شرايط زميني روي آورده‌ايم به سيستم بازي مستقيم.

چطور در اسپانيا دو سبك مختلف فوتبالي كه كاپلو و رايكارد ارائه مي‌كردند در كنار هم و در يك اقليم و شرايط فرهنگي يكسان حضور داشتند؟
بله امّا ديديم كاپلو با سبك فوتبال ايتاليايي قهرمان شد اما كنارش گذاشتند. درحالي‌كه رايكارد قهرمان نشد امّا به كارش ادامه داد. اينجا موضوع فرهنگ فوتبالي به ميان مي‌آيد. فرهنگ فوتبال اسپانيا سبك كاپلو را نپذيرفت. اين فرهنگ فوتبال بسيار مهم است. يكي از دلايل دوري فوتبال آسيا از اروپا، همين فرهنگ فوتبال است كه در آسيا وجود ندارد.

اين فرهنگ فوتبال چگونه شكل مي‌گيرد؟ يقيناً تصميم دولت شكل دهنده اين فرهنگ نيست. پول هم نمي‌سازد چون نمونه‌ي بزرگي چون فوتبال آمريكاي جنوبي را داريم. چيزي كه باقي مي‌ماند تاريخ فوتبال است و تماشاچي. مثلاً در انزلي هم تاريخ قابل توجّه فوتبال داريم و هم تماشاگر زياد. چطور مي‌توانيم به يك فرهنگ مستقل فوتبالي دست پيدا كنيم.
به نظر من فرهنگ فوتبالي را برنامه‌ريزي مناسب مي‌تواند شكل دهد. ما براي چهار سال آينده هيچ برنامه مدوّني نداريم. در حالي كه ژاپني‌ها تا سال 2050 برنامه سالانه فوتبالشان را به فيفا اعلام كرده‌اند، ما حتّي نمي‌دانيم سال بعد كجا هستيم. مديّريت زمان در اينجا وجود ندارد. تربيت نيروي انساني هم نداريم. چند نفر آدم متفكّر و صاحب انديشه توانسته‌ايم تربيت كنيم، خود من كه شغلم فقط تدريس است، آنقدر جلوي پايم سنگ مي‌اندازند كه از همين موقعيّت بين‌المللي دستم كوتاه شود و نتوانم به بالاتر برسم.

اين حرف شما پذيرفتني است براي كشوري مثل ژاپن كه آمده يك فرهنگ فوتبالي را از صفر ساخته است ولي در كشوري مثل برزيل كه نه تنها مديريّت نابساماني دارد، دچار فقر شديد مالي هم هست چطور؟ آيا چون تاريخ فوتبال و تماشاچي دارند؟
بله آنها تاريخ و الگو دارند. پله يك الگو و قهرمان است. برزيلي‌ها سالهاست كه قهرمان جهان شده‌اند و اين تاريخ به آنها كمك مي‌كند. چرا مي‌گويند در معماري داخلي يك باشگاه عناصري تعبيه كنيد كه وقتي بازيكن وارد آنها مي‌شود در مسير گام برداشتن در ساختمان، تاريخ باشگاه از برابر چشمانش عبور كند؟ در همين محوّطه باشگاه ملوان پيشنهاد كردم يك موزه براي تاريخ ملوان بسازيم تا جواني كه مي‌آيد اين تاريخ را ببيند بعد برود قرارداد امضا كند يا برود سر تمرين. خيلي تأثير‌گذار است. در مورد برزيل بحث‌هاي ديگري هم وجود دارد. ببينيد، ما دو نوع آموزش داريم. يا از كل به جز مي‌رسيم يا برعكس. در فوتبال ماشيني از جزء به كل مي‌رسند. يعني كودك را مي‌آورند تحت نظارت قرار مي‌دهند و همزمان با آموزش مي‌گويند برو در تيم بازي كن. اما برزيلي‌ها به علّت فوتباليست‌هاي زيادشان از كل به جزء مي‌رسند. اوّل بازي مي‌كنند بعد از ميان صدها فوتباليستِ ذاتي، يكي را انتخاب مي‌كنند. با تمرين كردن در فوتبال يا مي‌توانيم پرفورمنس(عملكرد) را بالا ببريم يا لرنينگ (يادگيري) را. من بازيكني داشتم كه مي‌توانست مسير زمين تمرين تا خانه را روپايي بزند و برگردد. چند ساعت مي‌توانست توپ را روي هوا نگه دارد. امّا وقتي او را در ارنج گذاشتم نمي‌توانست بفهمد هافبك چپ يعني چه. يعني عملكرد عالي ولي يادگيري ضعيف. شما بايد جوري آموزش دهيد كه يادگيري را بالا ببريد. تمرين هم بايد نزديك به شرايط بازي باشد. فوتباليست برزيلي اوّل مي‌رود فوتبال بازي مي‌كند و در شرايط فوتبال، خودش ياد مي‌گيرد. در اين مرحله تأثير سبك‌هاي آموزشي نمايان مي‌شود.

فوتبال محلات انزلي چه پيشينه تاريخي منحصر بفردي داشته كه زماني توانسته دوران درخشاني را رقم بزند؟
فوتبال انزلي از جهتي به فوتبال برزيل شبيه است چون مثل آنجا روي غريزه استوار بوده است. در زمانهاي قديم فوتبال محلات آنقدر قوي بوده كه هر كدام از تيم‌هاي محلي ما با يكي از باشگاه‌هاي كشور برابري مي‌كردند. اگر باشگاهي مثل شاهين تهران وجود داشت ما در انزلي تيمي به نام پرستو داشتيم كه فوتباليست‌هاي مطرحي در آن بازي مي‌كردند. يا تيم پريسا كه از بازيكنان قدر غازيان تشكيل شده بود. تيمي مثل كارگر داشتيم كه كارگران بندر در آن بازي مي‌كردند. از سر كار مي‌آمدند و مسابقه مي‌دادند. تيم كلوير كه آقاي غفور جهاني از آن آمد در جام گندم طلايي قهرمان ايران مي‌شد. يا تيم مطرح باشگاه گيو و خيلي تيم‌هاي ديگر. فوتباليست‌هاي انزليچي قدرت بدني بسيار بالايي داشتند چون نسل بچه‌هاي قايقران بودند. يعني از ژن پدراني كه پاروزنان بي‌نظيري به حساب مي‌آمدند.

وجود زمين كافي هم خيلي به فوتبال ما كمك مي‌كرد.
بله مثلاً زمين بالون صحرايي باعث شده بود فوتبال غازيان رشد كند و قوي شود. هر تكه‌اي از آن زمين را مي‌ديدي، دو تيم مشغول مسابقه بودند. وقتي زمين پهناور بالون صحرايي از بين رفت، فوتبال غازيان هم ضعيف شد. در انزلي زمين‌هايي مثل شهاب در كلوير يا زمين پاس در ميان‌پشته بود كه تيم‌هاي محلي مطرحي را معرفي كرد. زندگي هم ارزان بود و هيچ كس ادعايي نداشت. وقتي زمين‌ها از بين رفت، فوتبال غريزي انزلي هم از بين رفت. اين چند زمين باقي مانده هم به همّت بعضي از بچه‌هاي دلسوخته انزلي حفظ شده است. شهرداري حتي مي‌خواست كاربري زمين شهاب كلوير را تغيير بدهد و در آنجا آپارتمان بسازد. همان زمين آمدن بسيار به فوتبال ما كمك مي‌كند. در زمان قديم فوتبال خودجوش و از كل به جزء برزيلي را داشتيم كه نام انزلي را در سطح اول فوتبال كشور تثبيت مي‌كرد. يك آدم نخبه‌اي مثل آقاي صالح‌نيا هم آمد و استعدادهاي اين تيم‌ها را جمع كرد و تيم كلوني نويني را ساخت. همين تيم بعدها به ملوان تبديل شد و هنر كم‌نظير آقاي صالح‌نيا اين بود كه از نيروي دريايي استفاده كرد چون آن زمان نيروي دريايي اسپانسر قدرتمندي بود. در شرايط آن زمان آقاي صالح‌نيا با تيزهوشي خود بهترين انتخاب را كرد. تيم ملوان هواپيماي اختصاصي در اختيارش بود كه خيلي از تيم‌ها به خواب هم نمي‌ديدند. خود آقاي صالح‌نيا در اولين كلاس بين‌المللي ايران كه یک آلماني برگزار كرده بود جزء نخبه‌هاي مربي‌گري شناخته شد. يكي از چيزهاي ديگري كه به غرور فوتبالي ما كمك مي‌كرد، بازي با تيم‌هاي خارجي بود. انزليچي‌ها جزء اولين گروههايي بودند كه بازي‌هاي بين‌المللي مي‌كردند. تيم كلوني با روسها بازي مي‌كرد و با شكست آنها اعتماد به نفس زيادي به دست مي‌آورد. اين ريشه داشتن فوتبال همان تاريخ فوتبال است كه فرهنگ را مي‌سازد. عجيب‌ترين موضوع هم اين است كه به اين تاريخ هيچ اهميّتي نمي‌دهيم و حتي يك موزه كوچك هم برايش نساخته‌ايم.

بياييد موضوعِ رابطه‌ي متوازن فرهنگ و سبك فوتبال را به شهر انزلي اندازه كنيم. در انزلي به سبك فوتبال ايتاليا يا فوتبال اقليمِ معتدل اروپايي شبيه‌تريم امّا از لحاظ فرهنگي به برزيل و آمريكاي جنوبي نزديك‌تريم، همان طور كه اسپانيا در اروپاي مركزي به فرهنگ فوتبال آمريكاي جنوبي نزديك‌تر است. در ملوان آن تاريخ و الگوي فوتبالي را داريم. بازيكنان ملوان همانطور كه سيدجلال رافخايي هم در مصاحبه شماره قبل مي‌گفت، اين مسأله را حس مي‌كنند كه بازيكن ملوان بودن يك غرور و هويّت خاصي به آنها مي‌دهد كه تيم‌هاي ديگر اكثراً ندارند. در مدارس انزلي كه مي‌رويم مي‌بينيم پسربچّه‌ها از صبح تا آخرين ساعت مدام از فوتبال حرف مي‌زنند. درست برعكس شهرهاي ديگر، فقط بازيكنان تيم شهر خودشان الگوي ورزشي و حتّي رفتاريشان است. با چنين شرايط منحصر بفردي، براي كامل شدن آن فرهنگ فوتبالي و صاحب سبك شدن در فوتبال به چه چيزي نياز داريم؟
الآن نياز به ابزار مناسب داريم. اوّل مربّي آگاه به سبك. دوم ابزار زمين كه بتواند آن سبك و فلسفه را اجرا كند. در همين ملوان سبك و فلسفه فوتبال آقاي ايراندوست به كل از سبك آقاي احمدزاده متفاوت بوده است. آقاي ايراندوست به اين نتيجه رسيد كه در زمين نامساعد انزلي نمي‌تواند با فوتبال زيبا نتيجه بگيرد بنابراين مبناي بدنسازي‌اش را روي قدرت بدني گذاشت تا بازيكن با قدرت بدني و در گل‌ولاي حريف را شكست دهد. در حالي كه آقاي احمدزاده طرفدار فوتبال زيبايي است كه در اين زمين امكان‌پذير نيست. طبيعتاً ديديم كه ملوان در فصل گذشته بيشترين امتيازات را در بيرون از خانه گرفت. چون فلسفه مربّي با ابزار و امكانات پارادوكس داشت. اگر شما در انزلي فوتبال زيباي برزيلي مي‌خواهيد بايد ابزار آنجا را در اختيارش قرار دهيد. دولتمردان قبل از همه بايد زمين‌ها را درست كنند.

و نه فقط زمين شماره يك استاديوم اصلي، بلكه همه‌ي زمين‌هاي تمريني و محلّي و زمين‌هاي مدارس.
بله اگر شهر انزلي 10 زمين مناسب و 10 مدرسه فوتبال خوب داشته باشد خود به خود يك فرهنگ فوتبال استاندارد جهاني( با پتانسيل‌هاي بالايي كه وجود دارد) مشكل مي‌گيرد. اين زمين خيلي مهم است. اگر مي‌خواهيم از چمن مصنوعي استفاده كنيم بايد زمين‌هاي تمرين كوچك را با چمن مصنوعي بسازيم نه زمين شماره يك شهر را. مگر خيلي مشكل است كه زمين ورزشگاه تختي با زيرسازي مناسب، چمن طبيعي داشته باشد؟ شما مي‌‌دانيد كه انزليچي‌هاي قديمي مثل جبار صمدي، استاديوم انزلي را جوري ساخته بودند كه به راحتي آب را هدايت مي‌كرد. سنگ‌هاي بزرگي زير زمين فوتبال آنجا گذاشته بودند. فضاي خالي بين اين سنگ‌ها، يك سيستم زهكشي مناسب بود. بعدها در اوايل انقلاب يك نفر آمد اين زمين را پنج‌ شش متر كند و همه‌ي زيرسازي و سيستم زهكشي آنجا را از بين برد. من مي‌گويم اصلاً چه اشكالي دارد براي انزلي يك زمين استاندارد بسازند؟ وقتي آقاي علي‌آبادي در مصاحبه‌اش مي‌گويد انزلي براي من يك استان است و به اندازه يك استان براي ورزش ما مدال مي‌آورد، چرا براي اين شهر يك‌ميليارد تومان نمي‌دهند تا زمين ورزشگاه تختي استاندارد شود؟ مگر در كاشان نساختند؟ مي‌توانند پيست دوميداني همين زمين تختي را بردارند و يك زمين استاندارد بسازند.

در مورد مدارس فوتبال و «آموزش صحيح و به‌ روز» وضعيّت انزلي چگونه است؟
در حال حاضر چند مدرسه فوتبال انزلي، تكنيك را آموزش مي‌دهند. مدارس فوتبال ما در تابستان است يعني وقتي كه زمين‌ها خوب است. اما بازيكن همين مدرسه وقتي زمستان مي‌شود، در قالب تيم نوجوانان شهر نمي‌تواند خوب بازي كند. وقتي بزرگ‌تر مي‌شود در ليگي بازي مي‌كند كه باز هم در فصل بارندگي برگزار مي‌شود. بهره‌وري او چون در فصل تابستان و زمين خشك آموزش ديده است، بالا نخواهد بود. يعني وجود ناهماهنگي. در مدارس فوتبال عملكرد‌ها خيلي خوب است اما يادگيري اصلاً خوب نيست. ما يك‌سري مدارس فوتبال تابستاني داريم كه هيچ استانداردي ندارند و صرفاً براي پر كردن اوقات فراغت بچه‌هاست. خانواده‌ها هم به اين دلخوشند كه بچّه‌شان فصل تابستان يك جايي مشغول به ورزش است. اما چيزي كه واقعاً به آن احتياج داريم، پايگاه‌هاي قهرمان‌سازي در فوتبال است. يعني پايگاه‌هايي كه نخبه‌ها را بر‌مي‌گزينند و در طول سال آموزش مي‌دهند. وقتي تابستان تمام شد، بايد بهترين‌هاي آن مدارس را برداريم و در مدارس و پايگاه‌هاي كه قهرمان مي‌سازد، آموزش را ادامه دهيم. استعداد با خوابيدن در خانه رشد نمي‌كند. استعداد در زمين فوتبال شكوفا مي‌شود.

از لحاظ علمي در چه سني بهتر است اين سنجش و انتخاب انجام گيرد؟
12 سالگي. از 12 تا 16 سالگي سن طلايي فوتبال است و مي‌توان استعداد يك بازيكن را سنجيد. ضمن اينكه بعضي‌ها دير رشدند و بعضي زود رشد. حتي در مدارس فوتبال، ايراد بزرگتر اينست كه وقتي مي‌خواهيم در مسابقات مدارس شركت كنيم، از بازيكناني استفاده مي‌كنيم كه هيكل بزرگتري دارند چون مربي حتي در آن سطح هم مي‌خواهد اول شود! حتي در 10 ساله‌ها چون به دنبال قهرماني است، زودرشدها را انتخاب مي‌كند. در نتيجه آن كسي كه ديررشد است محو مي‌شود. بازيكني كه بيرون مي‌ماند، فوتبال را رها مي‌كند در حالي كه شايد پنج‌ سال ديگر مي‌توانست به يك بازيكن بزرگ تبديل مي‌شود. شما ببينيد در رده نوجوانان تيم‌ملي عربستان مي‌آيد قهرمان جهان مي‌شود اما بزرگسا‌لانش به كجا مي‌رسند؟ آيا تيم‌هاي اروپايي اهميّتي به نتايج تيم‌هاي پايه مي‌دهند؟ آنها به آموزش اهميّت مي‌دهند. اگر در انزلي مثل آن چيزي كه باشگاه سپاهان داير كرده، مدارس فوتبال دايمي داشته باشيم، مي‌توانيم به شرايط مطلوبي برسيم. ارتباط با آموزش و پرورش هم بسيار مهم است چون مربيان استعداد ياب به كمك معلمين ورزش نيازمندند.

براي اين خيل كودكان و نوجوانان انزليچي كه عاشق فوتبالند و اكثر ساعات روزشان هم در اختيار سازمان آموزش و پرورش است، چه كاري ضروري است؟ آيا نمي‌شود هر سال نشست‌هايي بين مربيان مدارس فوتبال و معلمين آموزش و پرورش در جهت هماهنگي بيشتر برگزار كرد؟
الان خيلي از معلمان ورزش ما مربي فوتبال هم هستند. خوشبختانه در شهر ما هميشه اين ارتباط برقرار بوده امّا بايد بهتر شود. خود آقاي بهمن صالح‌نيا هم در سالهاي قديم معلم ورزش بوده و تيم آموزشگاههاي انزلي را قهرمان ايران كرده بود.

غير از مدارس دايمي بايد دنبال چه باشيم؟
الان ‌AFC پروژه‌اي دارد به اسم Asia visian كه طي آن با انتخاب چند ليگ استاني از هر كشور و نظارت و كمك‌هاي ويژه به رشد فوتبال آنجا كمك مي‌كند. در ايران سه پايگاه را در نظر گرفته بودند. يكي اصفهان، دومي شيراز و براي سومين هنوز جاخالي است. {در حال حاضر قزوین هم صاحب پایگاه آسیاویژن شده است} هر چقدر به مسئولين شهر گفتيم از طريق سازمان تربيت بدني پيگيري كنند تا گيلان سومين پايگاه شود، هيچ‌كس كمكي نكرد. اگر گيلان انتخاب مي‌شد آن وقت انزلي به لحاظ سبقه‌ي فوتبالي و افتخارات و استعدادهاي غيرقابل مقايسه‌اش با رشت، به سادگي به عنوان شهرِ اصلي انتخاب مي‌شد. مي‌توان گفت هنوز هم دير نشده است. اول از همه بايد رايزني‌هاي سياسي با تربيت بدني و فدراسيون فوتبال انجام شود.
كنفدراسيون فوتبال آسيا حرف فدراسيون فوتبال را به رسميّت مي‌شناسد و آنها بايد ما را معرفي كنند. اگر اينجا پايگاه آسيل ويژن شود، آن‌ها امكانات را سرازير مي‌كنند. مدرس‌هاي طراز اول فوتبال مي‌فرستند. كمك مي‌كنند تا استاديوم بسازيم و همه‌ي زمين‌هاي تمرين شهر را تجهيز كنيم. اين يكي از راه‌هاي عملي است كه متأسفانه هيچ كس قدمي برنمي‌دارد. علاوه بر اين باشگاه‌هاي انزلي بايد با باشگاه‌هاي دنيا ارتباط داشته باشند. الان باشگاه اينترميلان براي آبادان مدرسه مجهز فوتبال تأسيس كرده است. رئال‌مادريد در بم شعبه زده است. اينجا چرا كاري صورت نگرفته؟ چرا باشگاهي مثل ملوان نمي‌تواند با مثلاً آژاكس ارتباط برقرار كند؟ چقدر ما انزليچي در هلند و ديگر نقاط دنيا داريم كه مي‌توانند و خودشان هم بسيار مايلند تا به ما كمك كنند. حتي در آرژانتين انزليچي‌هايي هستند كه مشتاق كمك به شهرشان هستند. چرا با آنها ارتباط برقرار نمي‌كنيم؟ از طريق ارتباط با باشگاه‌هاي اروپايي مي‌توانيم بعضي از بچه‌ها را هم براي آموزش به اروپا بفرستيم. آژاكس آمستردام تنها تيمي است كه اصلاً بازيكن هلندي ندارد. چون بسيار علاقه‌مند به اين كارهاست. ما تا وقتي كه بزرگ فكر نكنيم نمي‌توانيم به نتيجه برسيم. تا وقتي افق ديدمان پرداخت حقوق ماهيانه بازيكن است، نمي‌توانيم استراتژي توسعه فوتبال داشته باشيم. استراتژي نداريم چون آدمهاي كاربلد سرجايشان نيستند.

پس يكي از كارهايي كه هم‌‌اكنون لازم است، ترسيم استراتژي فوتبال انزلي‌ست. اين استراتژي مي‌تواند در قالب يك سمينار علمي تدوين شود. سميناري كه كارشناسان، متفكرين و بزرگان فوتبال انزلي كنار هم بنشينند و بحث و جدل و تبادل ايده صورت گيرد. به شرطي كه خروجي اين سمينار و استراتژي ترسيم شده‌ي آن، در برنامه مسؤولين هم اجرايي شود. در آنجاست كه اولويّت‌بندي مشخص مي‌شود.
بله. پيشنهاد خوبي است. و فراموش نكنيم اگر پروژه‌هايي مثل آسيا ويژن را مي‌خواهيم، بايد دوباره تيم اول انزلي يعني ملوان عناويني به دست بياورد. ما به اين برد تبليغاتي نياز داريم. اگر ملوان امسال در جام‌حدفي قهرمان شود، فدراسيون فوتبال چاره‌اي جز بهادادن به فوتبال انزلي ندارد. جام‌حذفي نزديكترين راه است براي رسيدن به ليگ قهرمانان آسيا. به نظرم ملوان خيلي راحت مي‌تواند به اين عنوان دست پيدا كند. چون اول شخصيت قهرماني را دارد و دوبار قهرمان شده است. دوم به خاطر فلسفه مربي‌اش و سوم به خاطر هماهنگي خوب بازيكنان كه چند سال است با هم كار مي‌كنند. امسال ملوان خيلي به جام حذفي نزديك است. فقط بايد يك مقدار نتيجه‌گرايي هم به سبك بازيشان اضافه شود. راه‌يابيِ سپاهان به ليگ قهرمانان بسيار روي تصميم اي‌اف‌سي تأثير داشت. وگرنه مگر سپاهان چه دارد كه اينجا موجود نيست؟ اگر آنها فولاد مباركه را دارند، ما بندر و منطقه ‌آزاد را داريم. ما نيروهاي پنهان زيادي داريم كه بايد جمعشان كنيم. تمام انزليچي‌هايي كه در زمينه‌هاي مختلف توانمند هستند را بايد رصد كنيم و حامي قرار دهيم. اگر به تيم اول شهر كمك كنيم تا اتفاق خوبي برايش بيفتد، راه باز مي‌شود تا بتوانيم در فدراسيون حرفمان را به كرسي بنشانيم.

يكي از چيزهايي كه در راه پيشرفت بازيكنان ملوان مهم است موضوع زبان است تا بتوانند فوتبالشان را در اروپا دنبال كنند. براي داشتن باشگاهي كه بازيكنانش وقتي به رده بزرگسالان رسيدند به يك زبان بين‌المللي هم مسلط باشند چه كاري بايد انجام داد. آيا تأسيس يك مدرسه زبان در باشگاه ضروري نيست؟
بله مدرسه زبان امكان‌پذير است اما مهم‌تر پاسخ دادن به اين سؤال است كه چرا هيچ‌وقت در باشگاهِ ملوان بازيكن‌ ترانسفر نكرده‌ايم؟ چرا خودمان مستقيم بازيكن را به اروپا نمي‌فرستيم؟ در اروپا انزليچي‌هايي داريم كه مي‌توانند خط ارتباط ما باشند. در آلمان كسي را داريم به اسم محمّدجاني كه سالها قبل هم در تيم فوتبال كلن بازي كرده است. محمدجاني بازيكن تيم پرستوي انزلي بود و از همين تيم محلّي ما مستقيماً لژيونر شد و به آلمان رفت، چرا به اين فكر نمي‌كنيم كه فروختن مستقيم بازيكن به تيم‌هاي اروپايي خيلي‌خيلي بيشتر ثمره‌ي مالي براي تيم مي‌آورد؟ اگر اين برنامه‌ريزي‌ها را انجام دهيم هم براي ديگر بازيكنان انگيزه ايجاد مي‌كنيم، هم سود مالي براي باشگاه مي‌آوريم و هم خودبه خود با باشگاه‌هاي اروپايي ارتباط برقرار مي‌كنيم. واقعاً در شأن انزلي و در شأن فرهنگ مردم انزلي هست كه اين ارتباطات بين‌المللي را داشته باشد.

از لحاظ ساختاري چه چيزي در باشگاه ملوان نيست كه اين امر عملي نمي‌شود؟
باشگاه ملوان بايد يك كميته روابط بين‌الملل داشته باشد. چنين كميته‌اي را نداريم چون بچه‌هاي كاربلد را به كار نگرفته‌ايم. خيلي‌ها در انزلي هستند كه مي‌توانند مسؤول اين كميته باشند. چرا مي‌ايستيم تا بازيكن قراردادش تمام شود و تيم را ترك كند؟ اگر بازيكن را مستقيماً به اروپا بفرستيم، هر وقت كه او قرار داد ببندد و پول بگيرد، درصدي عايد باشگاه مي‌شود. خود بازيكن هم راضي است كه يك‌ميليارد دستمزد بگيرد و 300 ميليونش مال باشگاه باشد. ما دور خودمان حصار كشيده‌ايم و مي‌ترسيم بيرون برويم. اگر كميته روابط بين‌الملل را با مسؤوليت دادن به آدم‌هاي كاربلد ايجاد كنيم آن وقت به اين مسأله خواهيم رسيد كه بازيكنان ملوان بايد مشكل زبان خارجي‌شان را حل كنند. وقتي بازيكن اين تشكيلات و ثمره‌اش را ببيند، قانع مي‌شود كه بايد زبان خارجي‌اش را تقويت كند.

تا سال 2009 هم ‌زمان زيادي باقي نيست.
بله اين مسئله مهمي است. آيا باشگاه ملوان تا سال 2009 ديگر استانداردهايي را كه AFC همه را ملزم به رعايتشان كرده خواهد دانست؟ اگر تا 2009 اين استانداردها را كسب نكند ممكن است اجازه حضور در ليگ برتر را هم نداشته باشد. آيا در باشگاه كميته‌اي تشكيل داده‌ايم كه براي فراهم كردن اين استانداردها برنامه‌ريزي كند؟ 2 سال وقتِ خيلي كمي است. اين استانداردها به قسمت‌هاي مختلفي تقسيم مي‌شود. مثلاً از لحاظ تشكيلاتي مدير باشگاه بايد توسط هيأت مديره‌اي كه خودشان با انتخابات و رأي مجمع عمومي سركار آمده‌اند، برگزيده شود. بايد گردش مالي‌اش واضح باشد و حسابهاي روشني داشته باشد. اسپانسر‌هايش مشخص باشد. استاديوم اختصاصي داشته باشد. اين استاديوم اختصاصي به اين معنا نيست كه خودش استاديوم بسازد. در همه جاي دنيا دولت‌ها استاديوم مي‌سازند بعد در اختيار باشگاه قرار مي‌دهند تا نگهداري‌اش كند. همين استاديوم انزلي را مي‌توانند در اختيار ملوان بگذارند و ملوان هزينه‌ي حفظ و نگهداري‌اش را بپردازد. وقتي باشگاه مالك 90 ساله يك استاديوم باشد، يكي از استانداردهاي AFC را محقّق كرده است. در سال 2009 اگر قهرمان ليگ برتر شويد و اين استانداردها را رعايت نكنيد نمي‌گذارند وارد ليگ قهرمانان شويد. در شأن مردم انزلي هم هست كه تيم‌هاي خارجي را در استاديوم انزلي ببينند. چرا مردم اصفهان بايد بازي بين‌المللي ببينند و مردم انزلي نبينند؟ مسابقه فوتبال آنها كجا و فوتبال انزلي كجا؟ يك زماني تيم‌ ملّي كره در استاديوم انزلي در مقابل ملوان بازي كرده است. ما روزبه روز ضعيف‌تر شده‌ايم اما استعدادهايمان هنوز پابرجاست. پروژه آسيا ويژن امكان كمي نيست. در ايالت چيناي هندوستان جايي كه نه فوتبال دارد و نه مسابقه‌اي،AFC يك استاديوم مجهز شصت‌هزار نفري ساخته است كه هيچ‌وقت هم از تماشاچي پر نمي‌شود! چرا در انزلي نباشد؟ در شأن مردم انزلي هست كه مديرانش بزرگتر فكر كنند و به دستاوردهاي بزرگتري برسند.
Author: Arvin Ilbeygi

سردیس استاد عاشورپور


موقع طراحی از چهره ی عاشورپور، (برای ساخت یک سردیس کوچیک یادبود در اولین سالگردش)، مجذوب لبخند بی نظیری شدم که در عین سادگی برام آشنا و ناشناخته بود!
ساعت ها به عکسهایش با اون لبخند معروفش نگاه کردم تا چیزی که می سازم درصدی از روح عاشورپور را که مثل یک رودخونه جاری ست همراه داشته باشد. می دانم چیزهای زیادی از عاشورپور هست که نمی دانیم. چیزهایی که هنوزم که هنوز است رنگ صدایش را خاص می کند. چیزی که باعث لبخند فراموش ناشدنیش می شود.
حین ساختن مجسمه وقتی به گردن و حنجره رسیدم یاد حرفش افتادم که می گفت:
«من وقت برای مردن ندارم»
بی اختیار دست از کار کشیدم و به مجسمه نگاه کردم و گفتم: «می دونم».


Author: Ali Baghban
* سردیس استاد عاشورپور از طریق سایت گروه کاسپینو و سایت رسمی استاد عاشورپور عرضه خواهد شد. درآمد حاصل از فروش این مجسمه ها صرف خرید کتاب (غیردرسی) برای کودکان مدارس فقیرنشین انزلی خواهد شد.
عکس: رضا بهرامی نژاد

به ياد احمد عاشورپور (10)


رفيق عزیز سلام
از من خواسته بودی تا برای بزرگداشت عاشورپور چیزی بنویسم امّا راستش اصلاً دلم نمی‌خواهد چیزی برای هیچ بزرگداشت کذایی‌ای در آن شهر بنویسم. به گمان من هیچ بزرگداشتی برای عزیزی مانند عاشورپور بهتر از این نیست که صدایش را گذاشت در هزاران سی‌دی و کاست و به بچّه‌های آن شهر هدیه داد. آن‌ها حقّشان است که بدانند یک روزی آدم‌های قدبلند نیز در این شهر گام برمی‌داشته‌اند. متنفّرم از این که برای مراسمی قدم بردارم که مشتی شاعر درجه‌ی سه و چهار ِدرب و داغان می‌خواهند بیایند تویش و گوشه عقده‌هایشان را آنجا پر و خالی کنند. نه دوست عزیز من ... محافظه‌کاری را یک دم باید گذاشت کنار و گفت: آقایان و خانمها! در مراسم چنین مردی تنها سکوت کنید و اجازه دهید موسیقی‌اش شهر را بغل کند... از روی دریای‌مان بگذرد و مرداب را در بر بگیرد. روی سقف‌های شیروانی بسرد و با بچّه‌صیادهای فقیر ِحاشیه‌ي شهر برقصد و برقصد.... نمی‌توانید؟ زورش را ندارید؟ خب بیشتر از این به آن عزیز رفته بی‌حرمتی نکنید. ملّتی که سرسوزنی بلد نیست شادی کند و قدر شادمانی را بداند باید هم ترانه و هم ترانه‌خوان را غریبانه بدرقه کند. و حالا من هم از لج تمام آن مرده‌پرست‌های بی‌شرم، نه سر خاکش می‌آیم و نه برایش عاشقانه می‌نویسم. امّا ای کاش من هم مانند تو عکسی به یادگار با او داشتم. این‌جا که نشد شاید آن ور بشود.

قربانت.رضا. از بچ‍ّه‌های دار و دسته. زمستان هشتاد و هفت

Author: Reza Bahrami

به ياد احمد عاشورپور (9)

دریا کجا و ما کجا؟
به ياد احمد عاشورپور (9)

سن و سال من کمتر از عاشورپور بود اما از کودکی می دانستیم که او هنرمندی بزرگ، انسانی والا و مردی مبارز است. البته از منظر کار تخصّصی - موسیقی- هم تنها کسی بود که در گیلان کار جدّی و با کیفیت ارایه می‌داد. ما هم جسته و گریخته کار هنری می‌کردیم و به عینه می‌دیدیم که بین اهالی هنرمورد تأيید همگان است. جمع وجوه انسانی و نگاه متعالیش به مقوله‌ی هنر از او انسانی ساخته بود که بودن ِدر کنارش برای همه لذّت‌بخش بود.
روزهای آخر، در انزلی و به میزبانی من نشستیم و با هم گفت‌و‌شنودی داشتیم. دیگر نه زمانه آن زمانه بود که ایشان بتواند عرضه‌ی وجود کند در مسایل هنری و نه بستر مناسب و مساعد. حالا هم همینطور. برای ما هم مساعد نیست. حقیقتاً اگر یک هنرمند بخواهد که برداشت واقعی از اتفاقات پیرامونی خود داشته باشد امکانش مهیا نیست. زمانه به گونه‌ای بود که ایشان خیلی دردها را با خودش برد و خیلی گفتنی‌هایش ناگفته ماند. گفتنی‌های ما هم البته... خود من خیلی مسایل دارم و گفتنی هایی که با آنها در عالم خفقان درونم زندگی می‌کنم. این واقعیّت ماست. من و هم نسلان من، هم آن بیچاره را می بینیم که شب گشنه می‌خوابد وهم آن میلیاردری که نمی‌تواند پولهای توی جیبش را خرج کند. هم بی انصافی‌ها را می‌بینیم و هم انسانیّت‌ها را. هنرمند همیشه به واسطه‌ی این نارسایی‌ها جنگی با خودش دارد، و از این منظر به اعتقاد من شایسته‌ترین بین ما مهندس احمد عاشورپور بود. البته هنرمندهای دیگری هم بودند که بدبختانه فقط مهتاب را به خواب می‌دیدند و صحبت از شعرِ عاشقی می‌کردند. آقای عاشورپور هنرش واقعا جنبه‌ی اجتماعی داشت. من این مسأله را به آقايي که آمده بود نزد من برای همکاری گفتم. به او گفتم که؛ آقا برایت متأسفم. گفت؛ چرا؟ گفتم سالهای سال است که می‌خوانی و من هنوز بعد از این همه سال تو را در ... می بینم. گفتم انسانی مثل شما باید ناگفته‌های سرزمینمان را بگوید. مردم خیلی بر گردن ما - هنرمندان- حق دارند. یک کلمه شعر با یک آواز درست به نظر من بهتر از صدها جلد کتاب است. چون آن کسی که مخاطب ماست شاید نه سواد ِکتاب خواندن داشته باشد و نه پول ِکتاب خریدن را. ولی همان شخص با شنیدن یک شعر یا ترانه‌ی خوب ممکن است که دنیایش عوض شود. شاید عقایدش عوض شود. شاید گفتارش عوض شود. شاید افکارش روشن‌تر شود. شاید چشمهایش بهتر ببیند. شاید گوش‌هایش بهتر بشنود.


به هر حال ما هنرمندانی داریم که در خط سیر آقای عاشورپور حرکت نکردند. واقعیّت این است که ما برای خودمان مرکزیت قایل بودیم و هستیم. هیچ‌وقت زادگاهمان را ترک نکردیم. چون از اينجا - انزلی- که خارج می‌شوی تنفّس آدم عوض می‌شود. هنرمندان امروزه اصالت و مرکزیّت خودشان را از دست داده‌اند. اینکه مهندس عاشورپور عرق خاصی داشت به مرکزیّت سبب شد که حالا بچه‌ها در همه‌جا - حتّی در کوهستان هم- آنقدر دوستش دارند. متأسفانه بعضی از هنرمندان که نه معلومات و نه عرق ترانه‌سازی داشته‌اند آمده‌اند و خواسته‌اند چیزهایی بگویند، اما این‌ها هیچ‌وقت برای ما نه موسیقی درستی شده‌اند و نه ترانه‌های درستی. باید درد‌ها و غم‌ها را هم دید تا بتوان کار درست را عرضه کرد. عدّه‌ای از تساهل و مصلحت اندیشی در هنر صحبت می‌کنند. من معتقدم مماشات در هنر غلط است. هنرمند نباید چیزی را که راهش را عوض می‌کند برای آن قلم بزند و قدم بردارد. سکوت بهتر است. مخاطب یک روزی می‌فهمد که هنرمند چرا ساکت بوده. این قانع‌کننده تر است ازآن چیزی که بوی دوگانگی می‌دهد و خالق آثار به ظاهر هنری به او عرضه می‌کند. در عالم هنرمند هیچ وقت دوگانگی راه ندارد. عاشورپور این گونه بود...
من آن کپور کوچکم
نشسته غم بر پولکم
در گوشه‌ی گنداب شهر
عمرم به سر آمد دگر
دریا برام یه آرزوست
گنداب شهری پیش روست
غم ها کجا، شادی کجا؟!
دریا کجا و من کجا؟!...

Author: Hasan Khoshdel

به ياد احمد عاشورپور (8)


اندوه‌سرایی برای پیرمردی که جوان مرد!
به ياد احمد عاشورپور (8)

سعادتی رنج بارتر از نمردن سراغ دارید ؟
اینکه از پس سالیان دراز، به جایی رسیده باشی که
سربرگردانی و ببینی‌:
نه ابتدای راه پیداست، نه از"رفقا" خبری هست،
نه از همراهان، اثری.
همه، جا مانده‌اند و...تو مانده ای.
تو..."‌تنها‌" مانده‌ای...
و بیاندیشی‌: چه حاصل از این "‌دیر-‌زنده‌مانی"، اگر که نیمی از آن به خاموشی گذشته باشد‌؟!
سعادت رنج باری است، پیر شدن و نمردن،
جایی که جوانان پیر نشده می‌میرند.
و... پیرمرد جوان بود که مرد...
آن قدر جوان بود که "وقت مردن نداشت"... تو گویی خیال آن را هم...
گوش کن...
اینها را می توانی از پس صدای مرتعش و بی قید جوانکی جسور دریابی، که سرخوشانه می‌خواند: "‌دیل گیره یاره نیشانه..."
آواز خوان گیلانی "شق و رق" و"اتو کشیده"‌ای که
در دوران قهوه‌خانه‌نشینی و بساط‌گردانی مطربان محلی،
"مهندسی" می‌خواند و"ترانه" نیز هم...
فرنگ دیده بود و صاحب ایده و عقیده بود و- فارغ از نفی و اثبات‌–
هم برآن مسلک ماند تا آخر.
و شرافتش را، چون از بازار مکاره‌ی زمانه نخریده بود، هرگز هم به چیزی نفروخت.
سیلی خورد، حبس کشید، گریخت، ساکن غربت شد،
از خواندن "باز ماند"،...اما...باز..."ماند".
"دریا طوفان داشت"، "باد و باران داشت"، "هیچکس بیدار نبود"...
با این همه "‌گیله مردای" را هوای خواندن بود...
و خواند...و...خواند...
و...رفت...
و هنوز هیچکس، چون او، آوازهای عاشقانه برای "لیلی" نخوانده است.
"‌سرخ دستمالی" از او، یادگار ماست.
یادگار وعده هایی که داده‌ایم و اکنون به یاد می‌آوریم، امّا...
برایش سوگ سرود می‌سراییم.
برای او که دیگر نیست تا به پوزخندی مهمانمان کند
و شاید حتّی چشم غرّه‌ای!
راستی، جماعتی شرمسارتر از ما سراغ دارید؟!

Author: Ali Haghrah

به ياد احمد عاشورپور (7)


يادت بخير گيله مرد
به ياد احمد عاشورپور (7)

هرگز نمی‌توان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی را فراموش کرد. خاطرات آن کوچه پس کوچه ها، دویدن‌ها و زمین خوردن‌ها، شادی‌ها و غصه‌ها! لحظه‌ای چشم را می‌بندم و آن روزها را به یاد می‌آورم، آه که چقدر قشنگ بود، ای کاش هرگز تمام نمی‌شد. ای کاش هیچوقت بزرگ نمی‌شدم، ای کاش...! دوران کودکی و نوجوانیم در خانه مادربزرگ در یک روستای بسیار زیبا و آرام که صبحهایش بوی شالیزار می‌داد و شبها آسمانی پر از ستاره و سکوت سپری شد، آرامشی که هم اکنون در روستا یافت نمی‌شود. دبستانی که در آن درس می‌خواندم دو کیلومتر با خانه‌ی مادر بزرگ فاصله داشت و من باید از یک جاده ی خاکی پر پیچ و خم که دو طرفش پر از درختهای صنوبر و بید مجنون بود می گذشتم تا به مدرسه برسم.
یک روز صبح که نم نم باران بهاری می‌بارید و من کتابهایم را داخل یک پلاستیک سفید پیچیده بودم تا خیس نشود به سوی مدرسه راه افتادم. بین راه وقتی نزدیک قهوه خانه‌ی مش هادی رسیدم صدای قشنگ یک موسیقی محلی نظرم را جلب کرد. مش هادی توی قهوه خانه همه چیز می‌فروخت. تنها کسی بود که موتور برق داشت. یک تلویزیون سیاه و سفید و رادیو هم داشت. آن صدای قشنگ از رادیو به گوش می‌رسید چون تلویزیون صبح ها برنامه نداشت. آه که چقدر این گیله‌مرد قشنگ می خواند «وارش .ارش واره دانه دانه...» ایستادم و غرق ترانه شدم. مش هادی ایستاده بود و هاج و واج مرا نگاه می‌کرد. من هم که تمام فکرم غرق صدای زیبای خواننده بود یادم رفت که به مش هادی سلام بگویم. بنده خدا فکر می‌کرد برای خرید، پول کافی ندارم و خجالت می‌کشم. خواننده‌اش کیه؟ او که خنده‌اش گرفته بود گفت «ننم اما هر کی ایسه دانه ایمروز وارانه، تو بوشو تی درسه بخوان پسرجان». صدای زیبای آن خواننده‌ی گیله‌مرد در گوشم بود و چند بیتش را حفظ کردم و تا مدرسه با خودم زمزمه کردم. «گمی عزیزجان، تره قوربان، وارش زنجبیلی شورشور». طوری عاشقانه می‌خواند که مرا به یاد عشق گداعلی هم محلی مان بخ نرگس انداخت. توی محل همه می‌دانستند که گداعلی عاشق دختر مش صفر بود. می‌گفتند او شبها اطراف خانه ی نرگس می‌رفت و از فراغش آواز سر می‌داد. آخرش هم او دیوانه شد. عشق هم عشق های قدیم. با آن که من سن و سالی نداشتم کاملا مرا تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی رسیدم مدرسه برای معلم خواندم. اگر چه معلم گیلانی نبود اما خوشش آمد چون او هم هنرمند بود و تئاتر مدرسه به کاکل او می چرخید و من هم که پشروی تئاتر بودم. بعدها یک شب رادیو گوش می‌دادم که برنامه‌ای پخش می‌شد به نام ترانه های درخواستی که مجری‌اش آقای موسوی بود. من آن شب فهمیدم که نام آن خواننده‌ی بزرگ «عاشورپور» است. استاد عاشورپور هیچوقت دنبال حاشیه و سرو صدا نبود. بارها متوجه شدم که دیگران آهنگهایش را بدون اجازه از وی می‌خوانند و او نه تنها ناراحت نمی‌شد بلکه شادمان هم می‌شد. در زمان حیات استاد عاشورپور باید و شاید در خور ايشان به وی پرداخته نشد تا این که به دلیل کهولت سن و بیماری در دی ماه هشتاد و شش در تهران درگذشت. عاشورپور هرگز نمرده و هیچوقت فراموش نمی‌شود. او همیشه در دل مردم گیلان و ایران زنده است. اگر چه مانند او هرگز موسیقی گیلان بر خود نخواهد دید. یاد و خاطره اش گرامی باد.

Author: Mohammad yoosef Raad

به ياد احمد عاشورپور (6)

روشنايی‌ها
به ياد احمد عاشورپور (6)

مدت زیادی نبود که روسها از ایران رفته بودند – یادم می‌آید موقعی که سربازان روسی سوار قطار شده بودند و از ایستگاه راه‌آهن شاهی (قائم شهرفعلی) به طرف بندر شاه (بندر ترکمن فعلی) می‌رفتند تا سوار کشتی شوند، آن افسر فرمانده‌ی روس را که چند باری با فرمانهای خودش باعث فرار بچه‌ها از اطراف پادگان شده بود با رزین‌چوب (نوعی سنگ‌انداز که با تیوپ اتومبیل می‌سازند) چنان نشانه گرفتیم و زدیم که برق از چشمهایش بیرون زد و وقتی به پشت کف پلّه‌ای که از قطار بالا و پايین می‌روند افتاد، ما بچّه‌ها ترانه‌ای که چند روز قبل عاشورپور خوانده بود و پدرم صدایش را از رادیو برای اهل محل پخش کرده بود دسته جمعی خواندیم و کف زدیم و رقصیدیم(ریتم آهنگ یادم هست اما شعرش!!) به هر حال از آن روزها صدای گرم و دلنشین عاشورپور در حافظه ی نه تنها خانواده‌ی من ِ گيلانی ِ مهاجر در مازندران(شاهی آن روز) بلکه صدها کودک و بزرگ و کوچک و زن و دختر گیلانی مهاجر در مازندران جا باز کرد.
یادم می‌آید مادرم بارها پدرم را با توپ و تشر خواست از پای رادیو (cra) هفت موج که پدرم صد و پنجاه تومان از بابل خریده بود و اهل محل را با نوایش پالایش می‌کرد و با آواز عاشورپور، روزهای گذشته‌ی زندگی را یادشان می‌آورد، بلند کند و سر کارش بفرستد، که بیابا، برو سر کارت - صنار سه شاهی کاسبی کن- ولی پدرم دست زیر چانه می‌گذاشت می‌رفت در بهشت صدای عاشورپور و بیرون نمی‌آمد تا سیر و اشک‌آلود می‌شد. شنیدن صدای عاشورپور‌، شنیدن کلمات شیرین و خاطره برانگیزی که او با طنین ملکوتی و پر اوج صدایش می‌خواند، غربت زده ها را می‌گریاند و بچّه‌های پنج تا ده ساله‌ی آن روزها را بهت زده می‌کرد. زیرا همه‌ی احساس پدرها و مادرهایمان و زبان گیلکی را به ما سپرده بود تا سرمایه‌ی عزّت و امانت امروزمان کنیم. و اما چرا؟ چون پدرم زنگی دوباره‌ی خودش را مدیون نام عاشورپور بود. زیرا وقتی پدرم را به اتهام همکاری با مخالفین استقرار نظم توده‌ای (همان کمونیستی) در ایران، میلیشیای حزب توده دستگیر کرده و به زندانی برد که ترکمن‌های شمشیر به کمر بسته‌ی آمده از بندر شاه آن روز(بندر ترکمن فعلی) به شهر کارگری شاهی(قائم شهر فعلی) و حکم اعدام پدرم را صادر کردند و قراربود صبح زودِ فردا او را جلوی کلوپ حزب مقابل درب کارخانه ی نساجی برای عبرت چند هزار کارگر مخالف آنها را اعدام کنند (‌آخر اتهام پدرم این بود که چند نفر را روی زمین خوابانده بود و رویشان ملحفه انداخته بود و خون گاو و گوسفند رویشان ریخته بود و عکس گرفته بود- پدرم عکاس بود - و برای سید ضیاءالدین طباطبایی در تهران فرستاده بود که توده‌ای ها این جور آدم می‌کشند) به هر حال هنوز صبح نشده، یک آدمی به نام «برومند» با مقداری پسوند یا پیشوند – پهلوی‌چی – فامیل یا شاید عاشق صدای عاشورپور، همه کاره حزب به اصطلاح زحمت‌کشان مازندران – توده‌ای‌ها- که پدرم می گفت؛ رفیق جان جانی احسان طبری و ایرج اسکندری بود، پدرم را از زندان بیرون آورد و فرارش داد و پدرم نه ماه در کوههای سواد کوه و فیروز کوه سرگردان بود تا ورق برگشت، روسها بیرون شدند، حزب سرکوب شد و پدرم به خانه برگشت تا صورتهای من و سه برادر و یک خواهرم را که از سیلی بچه میلیشیاها کبود شده بود و تن مادرم که با نیزه‌ی میلیشیاهای حزب خون آلود بود درمان کند. و پدرم با خریدن همان رادیو (cra) هفت موج برقی بزرگ به اندازه‌ی یک کمد لباس و آواز عاشورپور نه تنها ما بچّه‌ها را بلکه همه‌ی بچه گیلکان مهاجر را مهمان بهشت آوازهای عاشورپور کرد و روح ما را از آلوده بودن به کینه ها پاک و منزه نمود. یادم می‌آید وقتی پدرم سومین فرزندش را- مرا- داماد کرد و جشن مفصلی گرفته بودیم، وقتی با اتومبیل دوری در شهر زدیم و با بوقهای ریتمیک ِ اتومبیل، اهل شهر را از روز خوشی که داشتیم با خبر کردیم، وقتی به خانه رسیدیم، پدر کلید ضبط صوت را فشار داد و عاشورپور به ما ، به نسل دومی که می‌رفت خاطره‌ی او را زنده نگهدارد، خوش آمد گفت و خوش خواند و خوش لحظه‌ها را جاودانه در حافظه‌ی ما ثبت کرد. من هم وقتی پسرم را داماد کردم، کلید ضبط صوت را فشردم تا فشردگی قلب خود از تنهایی غربت را نثار بهشت پر لطافت صدای عاشورپور کنم تا نسل سوم هم با یاد و خاطره ی پر جذبه‌ی صدای او روز را و شب را و همه‌ی لحظات خوش زندگی را به یاد داشته باشند. وای که آن شاعر بلند آوازه چه زیبا گفت؛ آنچه می ماند صداست... صدایت ای عاشورپور سماء صبح ما را سامان داد و ماندنی کرد. آیا هستی ما انسانها از هستی همین روشنایی‌های زندگی نیست؟ چرا. هست و هستیم.
Author: Gholamhoseyn Monirzad

به ياد احمد عاشورپور (5)


قطار ِابـر
به ياد احمد عاشورپور (5)

یك صبح جمعه از تابستان 86 وارد بلوار میرداماد شدیم. تهران، مثل پیرمردی كه با زحمت و زور و ریه‌ی ویران خودش را به كوه رسانده باشد، سعی داشت دمی خوب تنفّس كند. راننده‌ی تاكسی از اعتراضِ بی‌قاعده‌ی ما به موسیقی ضبط صوتش كج‌خلق بود (می‌خواست یكی از آن «ددِدِدِ»های وطنی را با بلندترین صدایی كه از دستگاه پخش برمی‌آمد نصیبمان كند). از نیم ساعت قبل با عادل بیابانگرد (شاعر) و تورج خامنه‌زاده (عكّاس) شروع كرده بودیم به خوشحالی از اینكه باز برای ملاقات یك هنرمند،‌ راه صعب و غمگنانه‌ای به سوی یك خانـه‌ی حقیر در پیش نیست. تورج از هفته‌ی قبل و سفرش برای دیدار حاج قربان اسماعیلی هنوز تلخ بود (خاطره‌ی دیدار نوازنده بزرگی كه در فقر مطلق روزگار می‌گذراند...) . كوچه‌ی بهار، «خانه‌ی عاشورپور» بود. عمارتی دوطبقه و قدیمی كه پیدا بود به سختی در برابر كنده شدن از آنجا و رشد یك بنای بلند و «به صرفه!» مقاومت كرده است. استاد احمد عاشورپور، پدر موسیقی نوین ِگیلان در این خانه زندگی می‌كرد. یك لحظه تصویر محو و مه‌آلودی از گذشته‌های شهر و زادگاه دوست‌داشتنی‌اش در ذهنم جان گرفت (بندری پر از درخت‌های میوه و شاخه‌های پرگل؛ با فراوانی ِبوته‌های گل سرخ آنچنان كه انگار شهر بر بستری از گل سرخ آرمیده باشد. لوتكا و كرجی‌های باربری، كشتی‌های بخار و بادبانی، مكتب‌خانه‌ها، مدرسه‌های نوین، سالن سینماتئاتر، درخت‌های بید و بنای ترنم موزیك و...). ولی هنوز خیلی از تكّه‌های زندگی‌نامه‌ی او برایم ناپدید بود. جزئیاتِ اجراهای زنده، محرّك و بهانه سرایش ترانه‌ها، وصف یاران همراه و ناهمراه، آرزوهای رفته از یاد، دلبستگی‌های كوچك و روزمره و خیلی چیزهای دیگر كه بی‌قرارِ پرسیدنشان بودم. از همه بالاتر، ردّ آن شور و اشتیاق عجیب به موسیقی و زندگی كه فقط می‌توان از چشم‌های یك نفر خواند. اشتیاقی كه امید را برای استاد احمد عاشورپور نامیرا ساخته و در این سالها هر آشناش كه دیده‌بودم به حیرت می‌گفت چطور این مرد امیدش مثل كوه است؟... عادل جوابِ صدای پشت آیفون را به گیلكی داد. خانم پرستار گیلكی بلد نبود امّا آوای گیلكی برایش نشانه‌ی «آشنایی» بود. داخل كه شدیم از بالای راه‌پلّه صدای گنگی از موسیقی به پایین می‌ریخت. همیشه دلم می‌خواست بدانم استاد احمد عاشورپور در اتاق تنهایی‌اش چه گوش می‌دهد. از پاگرد رد شدیم و چهره‌ی پیرمرد، بغض را دواند توی گلویم. در ورودی باز بود و صندلی او درست رو به در. همانجا می‌دانستم این «انتظار و بی‌قراری برای دیدار آدم‌هایی كه نمی‌شناسد امّا از شهر محبوبش آمده‌اند»،‌ تصویری‌ست كه تا آخر عمر رهایم نخواهد كرد. او همان آقای عـاشورپـور عزیز بود كه آوازش آرام‌ترین آواز جهان است. صدایی مثل قطاری از ابر، مداوم و خیال‌انگیز. ما را كه دید سریـع و به سختـی ایستـاد. مانند استقبال از مسافرانی دیرآشنا، گرم گرفت به روبوسی. خانم پرستار گفت: «از صبح منتظر شما هستند»؛ موج بزرگی مرا از ساحل آنجا كند و به عمق آب برد... روی تابلویی بر دیوار به نستعلیق نوشته بود: «من ندارم وقت مردن». نشستیم. سلامِآقای بارور – دوست شاعرش- را رساندم. به دلتنگی خاصی گفت: «چرا با شما نیامد؟». از انزلی پرسید و همان‌طور كه به خیسی توی چشم‌هایش چشم دوخته بودم سخن را به حرف از گذشته‌ها رساندم. ولی انگار در كنار استاد ایستاده بودیم و به قایق ِخاطراتی اشاره می‌كردیم كه در دریای مه گم شده‌ بود. یادآوری برایش سخت بود. خیلی سخت. چنانكه هنوز كامل نپرسیده، بی‌تابی‌اش از به «یادنیاوردن» وادارم می‌كرد بحث را به چیز دیگری عوض كنم. موسیقی ِاتاق ربطی به آثار او نداشت. معلوم شد انتخاب پرستار است و آقای عاشورپور هیچ اعتراضی بر شنیدن هرروزه‌ی آنها نمی‌كند. پرستار گفت: «این نوارها را از خانه‌ام آورده‌ام. آقا موسیقی را دوست دارند.» انگار بر قلّه ایستاده بودیم و می‌گفت «این كوه است!». پرسیدم نوار كارهای خودشان را ندارید كه بگذارید؟ گفت: «نه». آقای عاشورپور به میز روبرویمان اشاره كرد و گفت: «شما این میوه‌ها را شرمنده كردید.» عجیب نبود كه تعارف روزمره‌ی استاد نوگرا نیز فرقی با همه داشته باشد. عادل، زبان ِصحبت را به گیلكی برد. در چهره‌ی استاد لبخند نشست. تا به حال ندیده بودم كسی اینچنین از شنیدن آوای گیلكی مشعوف شود و توی چشم‌هایش این شعف عجیب موج بزند. اگر زبان برای ما وسیله و ابزار كشف و ارتباط بود،‌ برای او مام بود. موسیقی بود... همیشه دلم می‌خواست آخرین دیدارمان در هوای مرطوب انزلی باشد، روی «مول» یا عرشه‌ای مثل آن كشتی ِشكسته كه دیگر نیست، یا كوچه‌های فراموش شده‌ی غازیان، یا روی پلّه‌های كوتاه «بنای ترنّم موزیك» كه استاد احمد عاشورپور سالهای سال آرزو داشت آنجا بایستد و برای مردمی كه فقط برای موسیقی جمع شده‌اند، آواز بخواند. امّا نشد. نمی‌شود هیچ‌وقت.

Author: Arvin Ilbeygi

* گروه كاسپينو سايت استاد احمد عاشورپور را طراحي و راه‌اندازي كرده است. براي اطلاعات بيشتر به اينجا مراجعه كنيد

به ياد احمد عاشورپور (4)

به ياد احمد عاشورپور (4)

شخصیت قرمزی داشت عاشورپور. همیشه زیر ضربدر بود! ممنوع بود. آن قدر که همه، ترانه‌هایش را خواندند جز خودش. بچّه بودیم -1332 شاید - که از مسیر همین غازیان، رفت از ایران برای کار موسیقی و البته در امتداد فعالیت‌های سیاسی به بخارست. قریب بیست سال قبل‌تر، تقی ارانی پایه گذاشته بود «توده» را در ایران و در زمانه ی قحطی احزاب، تنها همین «توده» بود که پاسخ می داد به آمال و آرزوهای دور و دراز و آرمان خواهانه‌ی تجددطلبان و روشنفکران. و این گونه شد که او هم ، چون بسیاری دیگر-‌ از هدایت تا جلال آل احمد- به امید تغییر، به عضویت حزب در آمد. بازگشتش به زادگاه - انزلی- مصادف بود با ایام کودتا، و سبب ساز اقامتش در زندان، که مکرر شد.
بعدترها ما صدایش را از رادیو رشت می‌شنیدیم و کیف می‌بردیم. آن زمان رادیو دست ساواک بود و همین سبب شد که قوام و دوام نیابد خواندش در آن جا. و او هم دیگر نخواند، تا اویل دهه‌ی شصت که از ایران رفت... آن ها که ترک وطن می‌کنند می‌دانند که چه می‌گویم. مرضی‌ست که به جان آدم می‌افتد در غربت. به آن می‌گویند«‌شوک فرهنگی»؛ ماحصل جدا افتادن از رگ و ریشه! فکری اگر برای علاجش نکنی تو را می‌اندازد به هرز‌گی...شادخواری و...(سال 58 که رفتم از ایران به عینه تجربه اش کردم. برگشتم.)
عاشورپور هم همان سالها رفت. به گمانم فرانسه. اما رگ و ریشه‌اش نگذاشت که بماند و برگشت. و باز نخواند‌، یعنی که نشد که بخواند آن جور که دلش می‌خواست. تا که برای همیشه رفت.
مرد شریفی بود. روحش شاد...

Author: Ahmad Nourizadeh


* گروه كاسپينو سايت استاد احمد عاشورپور را طراحي و راه‌اندازي كرده است. براي اطلاعات بيشتر به اينجا مراجعه كنيد

به ياد احمد عاشورپور (3)

خاطره سوزی!
به ياد احمد عاشورپور (3)
برای احمد عاشورپور، که همه‌ی عمر ممنوع بود

«‌هنگامی که جنگ ِ بی‌حاصل‌، تندیس‌ها را واژگون می‌سازد و ریشه‌های بناهای ساخته شده را می‌خشکاند ، نه شمشیر مارس -‌آرس‌- و نه آتشبار هیچ جنگی نباید خاطرات ثبت شده‌ی زندگیتان را بسوزاند‌.» ویلیام شکسپیر - سونات LV


و این گونه است برادر! که این گونه باید باشد...
خاطره شاید فراموشانیده شود‌! شاید فراموشش کنند زوری‌، امّا هرگز سوخت نمی‌شود که برود هوا. که خاطرات ما‌، همه‌ی آنهایی نیست که آمده است روی کاغذ‌، یا که از گلوی دریده‌ی بلندگوها پرت می شود توی فضا... بیشترش -‌آن خوب خوب هایش‌- همین که پا می شوند و قوام می گیرند‌، راست می‌روند و خانه می‌کنند جایی که دست و عقل ِ جن هم نمی‌رسد بهشان‌، آدم ابوالبشر که سهل است!
آری برادر!
خاطرات جمعی توی دل آدم لانه می‌کنند نه زیر گل‌. که اگر حتّی عقل جمعی هم زایل شد و آلزایمر مقطعی آمد به سراغش، گم نشوند در هزارتوی پیچ در پیچ و بی‌سرانجام روزمرگی‌ها. که خفه نشود آواز ناب ِخاطرات هزارساله‌، زیر آوار ِ کشنده‌ی همهمه و هلهله‌ی حنجره‌های بی نشان و بی‌تعصب و بی‌گذشته...
خاطره که نیازی به اثبات ندارد. نسل به نسل‌، سینه به سینه، نفس به نفس آمده است پیش، و همین طور سبک‌، می‌رود جلو، خیلی بیشتر از ما...
اصلاً صنعت ِ ضبط و ثبت چه به کار ِخاطره می‌آید ، وقتی عمر بعضی‌هاشان سرخود به درازای تاریخ است‌، بی‌دغدغه‌ی سنگ و صفحه و ریل ِ کارتریج و نوار ماکسل و اسمت‌. بی‌خیال ِ کاغذ و سی‌دی و ال‌ام‌بی و اینترنت پرفیلتر ِکم‌سرعت!
خاطره یله است، یله برادر! گفتن و شنیدنش مجوز نمی‌خواهد.
خاطره‌سوزی‌، مراسم مضحکی‌ست که راه انداخته‌اند دسته‌ی دلقک‌ها و احمق‌ها، از آن زمان که فهم‌شان شده است، نه عقلشان که زورشان هم نمی‌رسد به داغ‌زدن وسوزانیدن دلها.
گیریم که بسوزانند. گیریم که در جمجمه‌ها بکارند بذر بی‌ثمر فراموشی را. چه فرقی می‌کند برادر؟ من و تو باز ترانه‌هایمان را در دلمان می‌خوانیم‌، مثل همه‌ی این سالها...

Author: Amin Haghrah
* گروه كاسپينو سايت استاد احمد عاشورپور را طراحي و راه‌اندازي كرده است. براي اطلاعات بيشتر به اينجا مراجعه كنيد

به ياد احمد عاشورپور (2)

خدا عاشورپور را خیلی دوست داشت
به ياد احمد عاشورپور (2)

چند روزی بود که هوا خیلی سرد شده بود و همه مردم منتظر بارش بودند. بالاخره بارش اولین برف زمستانی آغاز شد و لبخند بر لب مردم نشست. کوچک و بزرگ از زیبایی و پاکی برف صحبت می‌کردند، کوچه و خیابان مملو از جمعیّتی بود که شادمانه از راه‌رفتن برروی برف و خوردن نوشیدنی گرم و گاه شوخی‌های کودکانه و پرتاب گلوله‌های برف به یکدیگر سرخوش بودند. دو روز به همین منوال گذشت و روز سوم آغاز شد و بارش برف کماکان ادامه داشت، اوضاع نگران‌کننده شده بود. خیابانهای اصلی در حال مسدود شدن بود و عبور و مرور انجام نمی‌شد. کم کم دلهره و اظطراب جای سرخوشی را می‌گرفت. همه به یاد برف چند سال پیش رشت افتادند. سقف خانه‌ها سنگین شده بود و نگرانی ویرانی منازل و ادارات لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دیگر کسی به زیبایی برف و آدمک برفی داخل خانه و خیابان و لبخند معنی‌دارش توجهی نمی‌کرد، تو گویی آدمکان برفی که تعدادشان هم کم نبود دست به دست هم داده بودند تا چیزی را به مردم شهر بگویند که آنها از آن غافل و بی‌خبر بودند. انگار آدمکان برفی برای بقای خود مدام طلب ریزش برف می‌نمودند. روز پنجم و ششم شهر در سکوت فرو رفته بود و هر از گاهی دسته‌ی پرندگانی که از گرسنگی در حال مرگ بودند و آخرین توانشان را برای یافتن لقمه نانی خرج می‌کردند دیده می‌شدند. دیگر جای درنگ نبود. بالاخره ارتفاع برف به چند متر رسید و همه شوکه شده بودند. بارش شدید برف و پارو کردن مداوم پشت‌بام توان و قدرت بازوها را گرفته بود، احساس بدی داشتم و منتظر اتفاق بدتری بودم. در این بین ویبره‌ی موبایل را داخل جیبم احساس کردم. اس‌ام‌اس آمده بود که "استاد احمد عاشورپور به دیار باقی شتافت". شوک ناشی از این خبر بیشتر از بارش برف بود. خبر فوت استاد آتشی بر دل و جانم افکند که سرمای زمستان و بارش برف را فراموش کردم. پیام را sent to all کردم و خواستم که نفرات بعدی هم همین کاررا بکنند. غم عجیبی دلم را گرفته بود. وقتی به یاد گذشته می افتادم و مصایبی که مرحوم با آنها دست و پنجه نرم کرده بود را به خاطر می‌آوردم آتش دلم افروخته‌تر می‌شد. غم غربت و اجازه نداشتن برای اجرا در زادگاه خویش و بیماری باعث شد که استاد که همواره به زندگی و زنده بودن و مبارزه با مشکلات ایمان داشت و این را به دیگران هم نوید می‌داد در بیمارستانی در تهران فوت کند. طبق وصیّت خودش قرار شد در بی بی حوریه دفن شود. ما هم خود را مهیای مراسم تشییع نمودیم تا با وجود آن شرایط دشوار مراسمی در خور شأن برگزار شود. دو روز بعد دیگر برف بند آمده بود و زیبایی خودنمایی می کرد. کم کم راههای ارتباطی در حال باز‌شدن بود ولی عبور و مرور به سختی انجام می‌گرفت، ما که در این فرصت اندک تنها توانسته بودیم پوسترهای رنگی و اعلامیه تسلیت چاپ کنیم،‌ ساعت هشت صبح به بی‌بی‌حوریه رفتیم. به غیر از گروهی که برای فیلمبرداری حاضر بودند هیچکس نیامده بود. سریع پوسترها را دورتا دور قبری که صبح زود کنده شده بود بر روی چوبهایی که در برف فرو کرده بودیم نصب نمودیم. به تدریج برتعداد حاضرین افزوده می‌شد و دسته‌های گل و اعلامیه‌های تسلیت پشت سرهم بین حاضرین دست‌به‌دست می شد. مراسم تشییع باشکوهی برگزار شد و جمعیت مشتاق و عاشق به صورت دسته‌جمعی ترانه های استاد را خواندند. عاشورپور برای همیشه از پیش ما رفت اما صدای ماندگار و زیبایش که همواره مردم گیلان و ایران را به یاد خاطرات خوب و خوش گذشته می‌انداخت جاودان شد. الان که به شدّتِ بارش برف در آن زمان فکر می‌کنم می‌بینم آدمکهای برفی خیلی بیشتر از مردم، عاشورپور را دوست داشتند و این به من ثابت شد که آنها برای بقای خود تمنّای بارش برف نمی‌کردند. بلکه عشق آنها به عاشورپور بود که باعث می‌شد از خدا بخواهند تا برف بیشتری بر زمین ببارد. اگر نبود آن وضعیت فوق‌العاده هیچ‌گاه شاهد برگزاری چنان مراسم باشکوهی نبودیم. آدمکهای برفی تنها یک هفته شاهد تمام این ماجرا بودند چون بعد از آن دیگر نه برف بود نه آدمکان برفی. مردم شهر بودند و مزاری که مردی حماسه‌ساز در آن آرمیده بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.
Author: Mohammad Batdavvar

* گروه كاسپينو سايت استاد احمد عاشورپور را طراحي و راه‌اندازي كرده است. براي اطلاعات بيشتر به اينجا مراجعه كنيد

به ياد احمد عاشورپور (1)


چه باید کرد؟
به ياد احمد عاشورپور (1)

هر از چند گاهی خبری از کشوری در زمینه موسیقی به گوشمان می‌رسد به این مضمون که بزرگداشت فلان خواننده و یا نوازنده و یا فلان هنرمند... با استقبال مردم چه باشکوه برگزار شد! بگذارید اصلاً نام ببرم تا جوشش دلم فروکش کند... بزرگداشت راجر واترز در لندن، پاوروتی، بوچلی در ایتالیا، سانتانا در مکزیک، ری چارلز در آمریکا، سلن دیون در فرانسه، کیتارو در ژاپن، پل مک کارتنی در لندن، جان لنن و... نظایر این‌ها که اگر بیشتر بنویسم خیلی فضا اشغال می‌کند... برگردیم به همین جا که زندگی می‌کنیم. بیایید مقایسه نکنیم اما ارج نهادن را از دیگر کشورها یاد بگیریم کمی آن طرف‌تر حتّی در تهران برای اساتید بزرگ‌مان بزرگداشت و نکوداشت می‌گیرند به بهانه‌های مختلف. بزرگداشت زنده یاد بسطامی، شهناز، پایور، لطفی، شجریان و... امّا بیایید با هم کمی جلوتر بنشینیم و ببینیم در گيلان اوّل چه کسانی در این زمینه بار سنگین فرهنگ موسیقایی‌مان را بردوش دارند، بزرگانی مثل استاد ناصر مسعودی، فریدون پوررضا و در نهایت سخنم به این اسم ختم می شود: احمد عاشورپور. چند روزی مانده به سالروز درگذشت ایشان، این بزرگمرد تاریخ موسیقی کشورمان و شهرمان. واقعاً چه کردیم؟... عدّه‌ای از دوستانم سعی کردند کاری برای این کشتی نشسته بر گل انجام دهند و کشتی را روی تنگی کوچک بگذارند تا خیال دریا بر چشمانشان نقش ببندد اما بنابه دلایلی این کار میسر نشد. کاری به علتش ندارم که چه مسایل عقیدتي و فکری آن مرحوم بود که محدودش کرد؛ همیشه بر سر افکار خود ماند و جور کشید و موسیقی و صدایش را قربانی عقیده‌اش کرد. در هر لحظه از زندگی خودش افکارش همیشه از وی فردی مخالف در هر برهه از زمان ساخت و گاهی به این فکر می‌کنم که افکار و عقاید یک انسان می‌تواند در قالب هنر چه تاثیرپذیری‌هایی داشته باشد... امّا هیچ‌وقت نمی‌شود در اجتماعی که هنوز هیچ نمی‌دانند و یا «هیچ» می‌دانند کاری فرهنگی کرد -‌می‌دانم هنر چیز دیگری است- به این دلیل او کارهایش هیچ‌وقت درست پیش نرفت و همچنان بود که بود و ماند که ماند. حال که او نیست اما هنرش هست! تا جایی که صدایش جاودانه شد و ماند. اگرچه در حوزه‌ی حوضچه‌ی اکنون مجال شناکردن نمی‌یابد اما آن روز خواهد رسید که از وی قدردانی شود چون در دلها جای گرفت.

سال قبل در روز خاکسپاری وی از بزرگان موسیقی جز استاد مسعودی نیامد و حتی تلفنی استاد ذوالفنون هم مراتب تسلیت را ابراز کرد امّا خیل عظیمی از دوستدارانش در لحظه‌ی وداع کنارش بودند و چه باشکوه وداع کرد... حال گله‌ای هست که گفتنش کمی از درد دل می کاهد. این که در زمان حیاتش کسی برای او قدمی برنداشت چرا غیر خودی‌ها (به اصطلاح غیرهمشهری‌ها) بیشتر بر او ارج نهادند اما ما که سنگ همشهری‌بودن بر سینه می‌زنیم چه می‌کردیم؟! چه کردیم؟! چه کردیم؟!
چند روز پیش از دوستی شنیدم که برادر ِمرحوم عاشورپور از آقایی که اسمش محفوظ، تقاضایی کردند تا فيلم مستندي كه از آقاي عاشورپور ساخته بودند را در اختيار خانواده‌ي آن مرحوم قرار دهند و آن فرد پیشنهاد کرد که فلان مقدار به من بدهید تا فیلم را در اختیارتان بگذارم! واقعاً کار به کجا رسیده است! افسوس و تأسّف... در هر صورت اندکی درد دل و یادآوری خاطراتی شیرین از آوای وی در پرده‌ی خیال جاری می‌شود، شاید از این طریق تسلی خاطر خودمان را لااقل فراهم کنیم. (راستي نتيجه چه خواهد شد اگر نظرسنجی كنيم از شهرمان كه چند نفر استاد عاشورپور را می‌شناسند؟؟)
حالا از لیلی، دریا، آسمان، گیله مرد... خبری نیست. او آنها را به حال خود تنها گذاشت! و بهتر از این است که خود را تنها بگذارد. مردی بود که به جنگ تنهایی رفت اما دیگر از ساز و نقاره خبری نبود. واقعاً چه روزهای سختی در غربت تنهایی گذراند و آن‌وقت کجا بودند آنان که وی برایشان از لیلی و دریا و عشق می‌خواند؟ آیا دستش را گرفتند؟ او حتّی در زمانی از خانواده‌اش دور ماند و... چه قدر سخت بود اما هر چه بود گذشت. می‌دانست که روزی به شهرش بازخواهد گشت و از شهرش و مهتابش که بالای خانه‌ها هرلحظه رونمایی می‌کند خواهد خواند...

«ماه گردون چو رخ بنمود، جلوه‌ی شهر ما فزود
کرده دریا نثار رهش، آنچه گوهر نهفته بود

از پی صید دلها نگر، امشب این مه شد عشوه‌گر
گه شود پنهان لحظه‌ای جلوه‌گر

انزلی شهر زیبا، ای معبود دلها
مهتاب تو جان پرور، بلوارت بی‌همتا

برد امشب سبق از جنان این شهر خامشان
به هر گوشه‌اش نغمه‌خوان دلدادگان

چون بی خبر ازدنیا، دل دید امشب مرا
گفت او با من ار گردد‌، ماه تو هویدا

گو با من که گویی چه سان با او درد نهان
گفتم نثار راهش می کنم سر و جان...» (1)
روزگار می رود اما زنده می‌ماند یادش، چون صدایش بر دلها مهربانی می‌آفریند.
Author: Mohammad Shakiba

(1) ترانه‌ي «مهتاب بندرانزلي» – سروده‌‌ي استاد عاشورپور
برای دریافت فايل اين آهنگ، با ایمیل ما تماس گرفته و در قسمت موضوع بنویسید: مهتاب بندر
Email: mojeno.anzali@gmail.com