به ياد احمد عاشورپور (7)


يادت بخير گيله مرد
به ياد احمد عاشورپور (7)

هرگز نمی‌توان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی را فراموش کرد. خاطرات آن کوچه پس کوچه ها، دویدن‌ها و زمین خوردن‌ها، شادی‌ها و غصه‌ها! لحظه‌ای چشم را می‌بندم و آن روزها را به یاد می‌آورم، آه که چقدر قشنگ بود، ای کاش هرگز تمام نمی‌شد. ای کاش هیچوقت بزرگ نمی‌شدم، ای کاش...! دوران کودکی و نوجوانیم در خانه مادربزرگ در یک روستای بسیار زیبا و آرام که صبحهایش بوی شالیزار می‌داد و شبها آسمانی پر از ستاره و سکوت سپری شد، آرامشی که هم اکنون در روستا یافت نمی‌شود. دبستانی که در آن درس می‌خواندم دو کیلومتر با خانه‌ی مادر بزرگ فاصله داشت و من باید از یک جاده ی خاکی پر پیچ و خم که دو طرفش پر از درختهای صنوبر و بید مجنون بود می گذشتم تا به مدرسه برسم.
یک روز صبح که نم نم باران بهاری می‌بارید و من کتابهایم را داخل یک پلاستیک سفید پیچیده بودم تا خیس نشود به سوی مدرسه راه افتادم. بین راه وقتی نزدیک قهوه خانه‌ی مش هادی رسیدم صدای قشنگ یک موسیقی محلی نظرم را جلب کرد. مش هادی توی قهوه خانه همه چیز می‌فروخت. تنها کسی بود که موتور برق داشت. یک تلویزیون سیاه و سفید و رادیو هم داشت. آن صدای قشنگ از رادیو به گوش می‌رسید چون تلویزیون صبح ها برنامه نداشت. آه که چقدر این گیله‌مرد قشنگ می خواند «وارش .ارش واره دانه دانه...» ایستادم و غرق ترانه شدم. مش هادی ایستاده بود و هاج و واج مرا نگاه می‌کرد. من هم که تمام فکرم غرق صدای زیبای خواننده بود یادم رفت که به مش هادی سلام بگویم. بنده خدا فکر می‌کرد برای خرید، پول کافی ندارم و خجالت می‌کشم. خواننده‌اش کیه؟ او که خنده‌اش گرفته بود گفت «ننم اما هر کی ایسه دانه ایمروز وارانه، تو بوشو تی درسه بخوان پسرجان». صدای زیبای آن خواننده‌ی گیله‌مرد در گوشم بود و چند بیتش را حفظ کردم و تا مدرسه با خودم زمزمه کردم. «گمی عزیزجان، تره قوربان، وارش زنجبیلی شورشور». طوری عاشقانه می‌خواند که مرا به یاد عشق گداعلی هم محلی مان بخ نرگس انداخت. توی محل همه می‌دانستند که گداعلی عاشق دختر مش صفر بود. می‌گفتند او شبها اطراف خانه ی نرگس می‌رفت و از فراغش آواز سر می‌داد. آخرش هم او دیوانه شد. عشق هم عشق های قدیم. با آن که من سن و سالی نداشتم کاملا مرا تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی رسیدم مدرسه برای معلم خواندم. اگر چه معلم گیلانی نبود اما خوشش آمد چون او هم هنرمند بود و تئاتر مدرسه به کاکل او می چرخید و من هم که پشروی تئاتر بودم. بعدها یک شب رادیو گوش می‌دادم که برنامه‌ای پخش می‌شد به نام ترانه های درخواستی که مجری‌اش آقای موسوی بود. من آن شب فهمیدم که نام آن خواننده‌ی بزرگ «عاشورپور» است. استاد عاشورپور هیچوقت دنبال حاشیه و سرو صدا نبود. بارها متوجه شدم که دیگران آهنگهایش را بدون اجازه از وی می‌خوانند و او نه تنها ناراحت نمی‌شد بلکه شادمان هم می‌شد. در زمان حیات استاد عاشورپور باید و شاید در خور ايشان به وی پرداخته نشد تا این که به دلیل کهولت سن و بیماری در دی ماه هشتاد و شش در تهران درگذشت. عاشورپور هرگز نمرده و هیچوقت فراموش نمی‌شود. او همیشه در دل مردم گیلان و ایران زنده است. اگر چه مانند او هرگز موسیقی گیلان بر خود نخواهد دید. یاد و خاطره اش گرامی باد.

Author: Mohammad yoosef Raad

هیچ نظری موجود نیست: