نگاهی به آیین‌های ارامنه در کریسمس

آیین‌های ارامنه‌ی ایرانی

علل پیدایی و اسکان ارامنه در ایران:
دوستی ملتهای ساکن در دو واحد جغرافیایی ایران و ارمنستان ریشه در هزاره‌های تاریخ دارد. ملل ایرانی و ارمنی علاوه بر تعلق نژادی به قوم مادر-هند و اروپایی- به طور مشخص از اواخر سده‌ی هفتم پیش از میلاد دارای تاریخ مکتوب دوستی هستند. در سال 612 پیش از میلاد، ملّت ارمنی به سرکردگی «بارویر barouyr» به یاری امپراتوری ماد می‌شتابد تا با هم‌پیمانی بابل، حکومت در خال ضعف آشور را براندازد. به همین علّت هم بارویر از طرف پادشاه ماد به دریافت تاج مفتخر و به مثابه‌ی نخستین پادشاه ارمنی در عرصه‌ی تاریخ پدیدار می‌شود. بعدها وقتی داریوش ِاول، شاه هخامنشی به دنبال سرنگونی دولت ماد و پدیداری شورش‌هایی در کشورهای همپیمان امپراتوری ماد، این شورش‌ها را در سالهای 522- 520 پیش از میلاد سرکوب می‌کند، در متن نوشته‌های پارسی و عیلامی کتیبه‌ی معروف بیستون از ارمنستان به نام سرزمین "ارمینه" و از ساکنان آن با نام "ارمینیان" یاد می‌کند. از همان زمان ارمنی‌ها به صورت جسته‌گریخته، در اینجا و آنجای قلمرو پهناور پادشاهان ایران می‌زیسته‌اند؛ اما ارمنی‌های هم میهن‌ ما از سال 1604 میلادی به بعد در ایران ساکن شده‌اند. به این صورت که شاه عباس‌صفوی که در سال 1590 میلادی، معاهده‌ای با عثمانی منعقد کرده و بر اساس آن ارمنستان و آذربایجان و گرجستان را به عثمانی‌ها واگذار کرده بود، در سال 1603 میلادی با تقویت قوای نظامی خود و بهره جستن از درگیری‌های داخلی امپراتوری عثمانی به سوی ماورای قفقاز روی آورد و بخش‌های وسیعی از آذربایجان و ارمنستان را تسخیر کرد. یک‌سال پس از آن حکومت عثمانی سپاهی عظیم را برای جنگ با قوای شاه‌عباسبه میدان نبرد گسیل داشت. شاه‌ صفوی برای اجتناب از جنگ تصمیم به عقب‌نشینی گرفت. وی برای آن‌که نیروهای عثمانی را دچار گرفتاری و مانع کند، به هنگام عقب‌نشینی روستاها و آبادی‌های سر راه را ویران کرد. بدینگونه در سال 1604 میلادی به دستور شاه‌عباس صفوی بسیاری از روستاها و آبادی‌ها و شهرهای شرقی با خاک یکسان شدند و بیش از سیصد‌ و پنجاه‌هزار نفر از ارمنیان ساکن در آنها به زور به داخل ایران مهاجرت داده شدند. در این زمان شهر معروف «جوقا GOUGHA» که در کنار رود ارس واقع شده بود و همچون بسیاری دیگر از شهرها و آبادی‌ها ویران شد و اهالی آن به حوالی پایتخت شاه‌عباس یعنی شهر اصفهان کوچانده شدند. بعدها شهر جدید ارمنی‌نشین مجاور اصفهان را با نام «جوقای‌نو» (جلفا) به وجود آوردند که امروزه جزئی از شهر بزرگ اصفهان است. بدینگونه برای نخستین بار اسلاف ارمنیان هم‌میهن ما در سال 1604 میلادی در جوقای‌نو "جلفا" در اصفهان ساکن شدند و به مرور زمان در سراسر ایران پراکنده گردیدند. امروزه اما از نظر جغرافیای سکونت، ارامنه‌، در شهرهای اصفهان، فریدن، اراک، تهران، رشت، انزلی، قزوین، آبادان و اهواز بیشتر از دیگر شهرهای ایران پراکنده‌اند و معمولا در هرکجا که به طور انبوه سکونت اختیار کرده‌اند، کلیساها، مدارس و انجمن‌های فرهنگی ویژه‌ی خود را دایر کرده‌اند.


اشتراکات فرهنگی اقوام ایرانی و ارمنی:
ارمنی‌ها و ایرانی‌ها هم تعلق قومی به قوم مادر هند و اروپایی دارند و هم، زبان آنها به یک خانواده‌ی زبانی تعلق دارد و هم این‌که دوستی و برادری تاریخی چند هزارساله (به ویژه حکومت تقریبا پانصدساله‌ی پارت‌ها و اشکانی‌ها در ارمنستان) باعث شده که این ملت ها دارای پیوندهای ریشه‌دار فرهنگی با یکدیگر باشند. بسیاری از سنت‌ها و آداب متداول ایرانی‌ها از سوی ارمنی‌ها به عاریت گرفته شده و یا با همان ترتیب اولیه و یا قدری تغییر و دستکاری مورد بهره‌برداری قرار گرفته است. به عنوان مثال سنت‌هایی نظیر سنت تقدیس آب که نزد ایرانیان باستان رواج داشته و از سوی ارمنی‌ها هم مورد استفاده قرار گرفته و با نام «وارتاوار vartavar » متداول شده است. یا چهارشنبه‌سوری ایرانیان باستان نزد ارمنی‌ها نیز معمول شده و با نام «دَرِندِز darendez» یا «دیارانداَراج diarandaraj» رواج یافته و این سنت باستانی حتّی پس از پذیرش مسیحیت در ارمنستان از سوی کلیسای ارمنی مورد پذیرش واقع شده و امروزه یکی از سنت‌های کلیسایی هم محسوب می‌شود.
ارمنستان به دلایل تاریخی و سیاسی از سال 301 میلادی به مثابه نخستین کشور جهان، دین مسیح را به عنوان دین رسمی و دولتی خود پذیرفت و با کشورهای مجاور خود از جمله ایران که دارای دین متفاوتی بودند با مسالمت و برادری به زندگی ادامه داد.
اعیاد ارمنی:
ارمنی‌ها دو گونه عید (مسیحی و ملّی) دارند. مهمترین اعیاد کلیسایی مسیحی عبارتند از: عید میلاد مسیح و دیگر اعیاد مربوط به آن و اعیاد مربوط به حضرت مریم و صلیب‌مقدس که در زبان ارمنی به آن «خاچ – khach» اطلاق می‌شود. البته غیر از این‌ها اعیاد گوناگون کلیسایی دیگری نیز وجود دارند. اعیاد مسیح با رویدادهای گوناگون زندگی وی ارتباط دارند که مهمترین آنها عید میلاد و عید غسل تعمید و عید موسوم به «زادیک‌ zadik» و «هامبارتسوم hambartsom» به معنای رستاخیز است. پاره‌ای از اعیاد ارمنی‌ها نیز جنبه‌ی ملی دارند و به مناسبت رویدادهای مهم ملی، طبیعی و تاریخی برپا می‌شوند. امروزه بسیاری از اعیاد ارمنی‌ها با اعیاد و رسوم کلیسایی درهم آمیخته‌اند و به صورت یک کل واحد در آمده‌اند که هم از سوی کلیسا پذیرفته شده‌اند و هم از سوی مردم ارج نهاده می‌شوند.
ارامنه و آئین‌های ویژه‌ی عید میلاد مسیح:
امروزه عید میلاد مسیح که بزرگترین عید ارمنی‌های مسیحی است همه‌ساله با شکوه و جلال فراوان در میان مسیحیان جهان و ارمنی‌های ایرانی برگزار می‌گردد. عید میلاد یا «ظهور الهی» بزرگترین وهمگانی‌ترین جشن مسیحیان جهان است. ارمنی‌ها عید میلاد مسیح را با عید غسل تعمید حضرت مسیح که به آن «جراورهنک – Grorhnek» اطلاق می کنند به طور همزمان جشن می‌گیرند. ازعمده‌ترین دلایل این اختلاط ایام آن است که تاریخ دقیق ولادت حضزت مسیح (ع) به طور کامل روشن نیست و در میان فرقه‌هالی گوناگون مسیحی بر سر تاریخ دقیق تولد مسیح اختلاف نظر وجود دارد. در قر ن دوم میلادی به طور رسمی روز ششم ژانویه روز تولد حضرت مسیح شمرده می‌شد و تا قرن چهارم میلادی نیز این روز به طور رسمی جشن گرفته می‌شد، اما از آن پس کلیسای کاتولیک رم روز تولد مسیح را 25 دسامبر و روز غسل تعمید او در رود اردن را ششم ژانویه اعلام کرد.
در سر میز جشن ویژه‌ی میلاد مسیح معمولا پیش از خوردن شام، بزرگان خانواده نان مقدس را بین اعضای خانواده تقسیم می‌کند تا در جام فرو برند و سپس جام‌ها را با آرزوی تندرستی یکدیگر بنوشند. مراسم این شب ویژه را ارمنی‌ها «تاتاخوم Tatakhoum» یا «ختوم khetom» می‌نامند و بدین‌گونه سال نوی ارمنی آغاز می‌شود.
بعد از برگزاری آیین ویژه‌ی تاتاخوم و صرف شام ویژه، مردم دسته دسته به خانه‌های یکدیگر برای دید و بازدید می‌روند و به یکدیگر مژده یا «آودیس» می‌دهند. چند روز قبل از عید میلاد مسیح ارمنی‌ها روزه نگه می‌دارند و در شب پنجم ژانویه که به ارمنی‌ به آن «ناواگادیک – navagadik» اطلاق می‌کنند، بعد از شرکت در مراسم ویژه یا «باداراگ ‌badarag» که در کلیسا برگزار می‌شود، به خانه می‌آیند و پای سفره‌ی سال نو می‌نشینند و به صرف شام ویژه‌ی سال‌نو می‌پردازند. شام ویژه‌ی شب تاتاخوم معمولا شام پلو و کوکو و ماهی‌شور و ماهی خشکانده یا ماهی دودی (‌دستپیج) است، چرا که ارمنی‌ها در این شب از خوردن غذاهای تهیه شده با گوشت حیواناتی که خون آنها هنگام ذبح ریخته می‌شود، اجتناب می‌ورزند. روز ششم ژانویه معمولا ارمنی‌های جوان و مردها برای دیدار عید یه خانه‌ی برگترها می‌روند و سال نو را به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها تبریک می‌گویند. در روز ششم ژانویه بر سفره‌ی عید در خانه‌ی ارمنی‌ها اغلب شیرینی‌های ویژه مانند شیرینی موسوم به نازوک (نازک) گاتا، شکلات و آجیل به چشم می‌خورد. مرسوم است که معمولاً پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها و پدر شوهرها و مادرشوهرها به اولاد و عروسان و دامادهای خود هدیه می‌دهند. در مدارس ارمنی نیز قبل از تعطیلی مدرسه کیسه‌های کوچک حاوی آجیل و خشکبار به دانش‌آموزان هدیه داده می‌شود که گونه‌ای برقراری مساوات بین دانش‌آموزان دارا و ندار تلقی می‌شود.
پژوهشگران ارمنی‌ تزیین درخت کاج در شب عید میلاد مسیح را سنتی دیرینه می‌دانند که با کیش پرستش درخت که در میان ارمنی‌های عهد کهن متداول بوده است، همانندی دارد. برخی نیز آن را سنتی به عاریت گرفته شده از اروپاییان به حساب می‌آورند. همچنین این رسم را به اشاره‌های کتاب مقدس به «درخت حیات» و «درخت دانش» ربط می‌دهند. در کشورهای مسیحی جهان معمولاً در شب کریسمس درخت کاج را تزئین می‌کنند، اما ارمنی‌ها شب پنجم ژانویه این کار را انجام می‌دهند.
از دیگر سنت‌های سال نو‌ی مسیحی رویای «بابانوئل» است که ارمنی‌ها به آن «بابا کاقاند ‌kaghand» و «ابا زمستان» اطلاق می‌کنند. درباره‌ی منشاء بابانوئل نیز بین پژوهشگران مسیحی اتفاق نظر وجود ندارد و هریک نظریه‌‌ی خاص خود را پیش می‌کشند. شایع‌ترین نظریه درباره‌ی بابانوئل همان پندار مربوط به «سانتاکلوز» آلمانی است که داستانش از این قرار است: گویا «سانتاکلوز» جوانی بوده که در قرن چهارم میلادی می‌زیسته و از مشاهده‌ی این که دوشیزگان تهیدست به علت فقر و نداری از تهیه‌ی جهیزیه عاجزند و به همین دلیل تن به ازدواج نمی‌دهند رنج می‌برده است. لذا سانتاکلوز شبی از شب‌ها درون کیسه‌هایی را پر از زر می‌کند و از سوراخ دودکش بخاری به درون خانه‌ی دختران دم‌بخت می‌ریزد تا آنها با استفاده‌ی از طلاهای سانتاکلوز برای خود جهیزیه تهیه کنند و به خانه‌ی بخت بروند. در عین حال پژوهشگران معتقدند افسانه‌ی «بابازمستان» یا «بابانوئل» از اعصار بسیار کهن در خاور زمین رواج داشته است. در میان ارمنی‌های اعصار کهن نیز در جشن «ناواسارد» و عید "بون باری گندان" پخش‌کردن هدیه میان مردم و دادن جایزه وزدن نقاب بر چهره متداول بوده است که می‌تواند اشاره‌هایی نمادین به «بابا زمستان» یا «بابانوئل» امروزی باشد. گذشته از این افسانه‌ی «بارتو bartev» که شباهت بسیار زیادی به بابا‌نوئل دارد در میان ارمنی‌ها شایع بوده است. بارتو شخصیت محبوب کودکان ارمنی بوده که با کلاه بوقی و ریش سفید و چوبدست و کیسه‌های پر از هدایا میان کودکان شادی قسمت می‌کرد.

‌عکس‌ها از: آروین ایلبیگی
Author: Ahmad Nourizadeh
دی‌ماه 88

مدرسه‌سازی در انزلی

دم خروس!

«شصت‌و‌هفت مدرسه‌ی آسیب دیده از برف شدید دی ماه پارسال در این شهرستان هنوز بازسازی نشده اند... این تعداد مدارس بین بیست تا صد‌درصد آسیب دیده اند... از این تعداد پنجاه و سه واحد دچار ترکیدگی لوله ها و تأسیسات‌، خرابی ناودان، سایه‌بان و پارکینگ، سیزده واحد علاوه بر موارد یاد شده دچار قوس چوبهای پوشش سقف و سربندی ساختمان و چهار واحد علاوه بر موارد بالا دچار ریزش سقف و ایمن‌نبودن فضای مدرسه برای حضور دانش‌آموزان شده اند.»
(فرازی از گزارش وضعیت فیزیکی مدارس شهرستان، تهیه شده توسط اداره آموزش و پرورش انزلی)

«به همت سازمان نوسازی مدارس گیلان امسال با تحویل پروژه های مدرسه‌ی راهنمایی اسدآبادی، دبیرستان دخترانه‌ی نرجس آبکنار و دبیرستان شهید فرامرزی، که تا یک ماه آینده آماده‌ی بهره‌برداری خواهند بود، تعداد مدارس تخریبی بندرانزلی کاهش خواهد یافت... تا پارسال چهل درصد مدارس بندر انزلی تخریبی بودند که امسال با تحویل پروژه های ذکر شده این میزان کاهش خواهد یافت... این حق دانش‌آموزان با استعداد انزلی است که از یک فضای آموزشی استاندارد و مطلوب برخوردار باشند.»
(اسماعیل بشارتی -رئیس اداره ی آموزش و پرورش بندر انزلی- هفدهم آذرماه هشتاد‌و‌هفت)

این که مسئولان و متولیان امر فرهنگ و مقوله‌ی پراهمیّت آموزش و پرورش دغدغه‌ی محیط زیست ِ تحصیلی فرزندان این آب و خاک را دارند و غمش را می خورند جای بسی مسرّت و خوشحالی ست؛ تا آن جا که آدم دلش می‌خواهد به نشانه‌ی شادی -به قول یکی از دوستان - کلاهش را از سر بگیرد و با همه ی توان، تا بالاترین ارتفاع ممکنه از سطح زمین بیندازدش بالا!
باور بفرمایید اذعان و اقرار آقایان به محق‌بودن دانش آموزان مستعد این سامان به بهره گیری از حداقل امکانات ِ نه فقط آموزشی، که حیاتی! یعنی داشتن سرپناه و به تبع آن تأمین جانی، چیز کمی و رخداد کوچکی نیست که بشود به همین سادگی ها از کنارش گذشت. با این حال طبیعی ست که شنیدن این نکته‌ی بدیع که «انزلی از سابقه‌ی درخشانی در عرصه‌ی علم و تحصیل بر خوردار بوده و از جمله اولین شهرهای ایران است که در آن مدرسه ساخته شده است» (اسماعیل بشارتی- همان) یا این جمله‌ی حکیمانه که «در صورت حل برخی مشکلات آموزشی و حمایت های مسئولان، می‌توانند در عرصه‌های مختلف علمی، فرهنگی و ورزشی افتخار بیافرینند» (اسماعیل بشارتی- همان) آدم را حالی به حالی کند و اشک شوق را در چشمانش جاری و ساری. که البته تجربه ی تاریخی نشانمان داده که این شادکامی و به‌روزی غالباً دوام و قوام چندانی نداشته و نخواهد داشت . کافیست پس از استماع بیانات پر مغز و گهربار آقایان، سیری کنید در شهر و چشمی بچرخانید و دیدی بیاندازید بر پیکر نحیف و بیجان و شرحه‌شرحه‌اش تا حساب کار بیاید دستتان. آن موقع است که در یک چرخش یکصد و هشتاد درجه‌ای ِمزاج‌، تحول ِ حالی رخ می دهد در احوالاتتان و اختلال مفاهیم و تعارضات شدید شخصیّتی می‌آید به سراغتان. تا جایی که می خواهد دلتان که در اولین فرصت ممکنه از مرتفع‌ترین جای این سرزمین، نه کلاهتان که خودتان را، پرت بفرمایید پایین! این گونه است که در همین زمان، یک سوم شخص مفرد، از ناکجای وجودتان می زند بیرون و در حالی که سرش را به نشانه‌ی تعجب آمیخته با تأسف به چپ و راست تکان می‌دهد می‌پرسد: «بالاخره فهممان نشد قسم حضرت عباس را باور کنیم یا دم خروس را !؟».
دم خروس کجاست؟
وقتی چند سال پیش دبستان ابتدایی آزادگان تخریب شد به بهانه‌ی نوسازی، و حتّی آن زمان که تابلوی «محل احداث دبیرستان شهید فرامرزی» نصب شد روبروی ساختمان مخروبه‌ی مدرسه، نه من -که هم درس خوانده بودم و هم درس داده بودم آن جا- که به گمانم هیچ کس دیگر مخالفتی نداشت (نه به دل و نه به زبان) با اجرای طرح احداث واحد آموزشی جدید در آن مکان . اما اقدام عجیب، غیر موجه، غیر اخلاقی و به زعم بنده غیر قانونی ِ اداره فخیمه‌ی آموزش و پرورش شهرستان انزلی در پایین کشیدن تابلوی معرّف بنای مذکور به عنوان «دبیرستان شهید فرامرزی» بلافاصله پس از افتتاح پروژه و انتصاب تابلویی بر سر در ساختمان تازه تأسیس با عنوان «اداره ی آموزش و پرورش شهرستان بندر انزلی» که مبین تغییر کاربری آن واحد است امری بود غریب که با توجه به افاضات پیش گفته‌ی متولیان امر در خصوص مصایب شدید و مشکلات مالی و اعتباری عدیده بر سر راه تجهیز و نوسازی اماکن آموزشی ِ در حال تخریب و دارای مخاطرات جدی ِ جانی برای محصلان، شبهه‌برانگیز و غیر‌قابل فهم است. در هر حال، اساساً رفع ابهام از این داستان و استفهام نقادان و پرسش‌کنندگان با توجه به مسبوق به سابقه بودن این چنین اقدامات شگفت‌انگیز و شوک‌آفرین در عرصه‌ی مدیریت کلان شهری -در حوزه های مختلف عمرانی، اجتماعی، فرهنگی، آموزشی...- و رشادت و پایمردی مسئولان امر در اجرای تام و تمام و بی‌چون و چرای طرح‌هایی این چنین فاقد توجیهات شرعی و عقلی! که اصولاً مورد انتظار نبوده و نیست، امّا برای خالی نبودن عریضه، به خصوص تخلیه‌ی هیجانات ناشی از اصابت وقایعی اینچنین مفاجات وغیر مترقبه و این که بعد ها نگویند که نگفتید! نکات ذیل - البته فقط به جهت تنویر و تهییج افکار عمومی- تقریر می‌گردد:
1- آیا تغییر کاربری یک واحد آموزشی به ساختمانی اداری،همیشه و در همه‌ی دنیا این قدر مشکوک، رازآلود، بی‌مقدمه و شعبده‌گون صورت می‌گیرد؟
2- اساساً برای انتقال و استقرار واحد‌های اداری و ستادی آموزش و پرورش در یک شهرستان، تنها گزینه‌ی پیش رو و نقطه ی هدف، واحدهای آموزشی موجود -آن هم فقط از نوع تازه تأسیس و آفتاب مهتاب ندیده‌اش- است؟
3- در این وانفسای کمبود فضاهای آموزشی استاندارد -به زعم خود آقایان- و وفور سازه‌های پرخطر و غیرایمن تحت عنوان مدرسه، محروم‌نمودن فرزندان این سامان از حداقل حقوق حقه‌شان یعنی بهره‌گیری از محیطی آرام و امن توجیه‌پذیر است؟
4- این که ساختمانی را تحت عنوان مدرسه بسازند و تحت همین نام افتتاحش کنند و در هنگام ارایه‌ی بیلان و عملکرد فعالیت‌ها جزو افتخارات و دلاوری‌هاشان به حساب بیاورند و بعد آن را کسر کنند از تعداد بناهای آموزشی غیر قابل استفاده و تخریبی، و سپس دوباره همان را در ملأ عام و با رندی تمام مفتوح کنند به عنوان ساختمانی اداری و ستادی، خداوکیلی شرعی و عقلی ست؟
5- اصولاً کسی از مسئولان تاکنون تأمل و تعقّلی کرده است بر هزینه‌های تحمیلی حاصل از این تغییر کاربری؟ این که ساختمانی را با لحاظ کلیه مؤلفه‌ها و نیازمندی‌های یک واحد آموزشی بسازند و هنوز رنگ ِروی دیوارهایش خشک نشده بخواهند بدلش کنند به ساختمانی اداری یقیناً هزینه‌ساز و هزینه‌زاست. تصوّرش را بفرمایید؛ چه خواهد شد سرنوشت آن همه میز و نیمکت و صندلی و تیر و تخته، و چه باید بیاورند بر سر اتاق‌هایی که تحقیقاً به شکل و شمایل کلاس های درس و مدرسه ساخته شده؛ نه محل کاری برای کارمند های یک اداره؟!
6- این که اعتبارات احداث ساختمان کذایی مذکور از کدامین محل تأمین شده مساله‌ی دیگری ست که قابلیت تأمل دارد. اگر بهره گرفته باشد از منابع مالی و اعتبارات خیرین ِمدرسه‌ساز که گیر ِشرعی دارد و حساب عاملین این عمل افتاده است با کرام الکاتبین. اما اگر به واقع طبق اظهارات مسئولین امر تأمین اعتبار از محل سازمان نوسازی مدارس محقق شده است حالا که کلاس درس و مدرسه ای در کار نیست تخلّف ِصورت‌گرفته هم بدیهی ست و حساب و کتاب ش هم قاعدتاً با قانون است، البته اگر که عاملش خواب نباشد!
7- از همه‌ی این ها گذشته، تکلیف نوستالژی چه می شود؟ چه کسی پاسخ می دهد به خاطراتی که گم می شوند و شده‌اند پشت دیوارهای بلندی که آقایان دور‌تا‌دورشان کشیده‌اند و می‌کشند. اصولاً آدم‌های گذشته چه باید بگویند به آدم‌های آینده وقتی که بپرسند از ایشان که کودکی‌ات را چگونه و کجا گذراندی؟ قبول بفرمایید حالا دیگر سخت شده است حرف زدن از گذشته. سخت می شود نشان دادن «فردوسی» و «شهدا» و «بوزرجمهر» و «فرامرزی» و «آزادگان»... از پشت این دیوارهای سخت و سنگی و بی‌روح که تدارک دیده‌اند برایمان‌. باید قبول بفرمایند آقایان که تخریب مکان و تغییر ِ نام ونشان یک مدرسه، تغییر و تخریب نیم ِبیشتر گذشته‌ی آدم هاست . یک جور دستکاری هویتشان... بازی با هویت آدم‌ها هم که اساساً خطرناک است. خطرناک...این دیگر شوخی نیست. این را که دست‌کم باید قبول بفرمایند آقایان. راستی قبول می‌فرمایید آقایان؟!...


Author: Amin Haghrah

خاطره انزلی قديم

خاطراتی از سالهای دور

هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچّه در این جهان سرشار و غنی با معادن زیر زمینی و روی زمینی شب ها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می شوند. بعضی از همین ها را که شبیه کودکی های خودم هستند در پیاده روهای شهر کنونی ِخودم تهران دیده ام و از سر کنجکاوی جویای چند و چون آمدن شان به این دنیای رها در رنج و شکوه شده ام. جواب همه یا یکسان است که از طرف باند های استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر به شان دیکته شده است ویا تقدیر و پیشینه ای همانند دارند: "...پدرم توی تصادف مرد. من، برادرم و مادرم توی راه آهن یه اتاق اجاره کردیم که ماهی هفتاد هزار تومان اجاره می دهیم. یه جوری باید اجاره رو سر ماه بدیم دیگه" می پرسم برادرت چه کار می کند؟ آب دماغ را بالا می کشد و مف آویخته از سوراخ بینی را روی سنگ های پیاده رو پمپاژ می کند. می گوید: "...کارتن و پلاستیک از آشغالدونی ها جمع می کنه و می فروشه ... زمستون از سرما عاجز هستیم تابستون هم از گرما خفه می شیم...". بعد از این مکالمه های دردناک توی پیاده روهای شهر بالای 10 میلیونی که به میدان تاخت و تاز موتور سوارها و "زانتیا "ران های جوان و دلیر از قرص های اکستازی(!) و نمی دانم چه و چه به خانه می‌آیم و می نشینم و به فکر فرو می شوم...

کردمحله در غازیان بندر انزلی با دریا پانصد-ششصد متر فاصله داشت. شب‌های بی‌خوابی و شکم دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمه‌ها و تپش‌های موج‌های دریای توفنده عجین شده بود. تابستان‌ها که جماعت برای شنا در آب دریا به این شهر می‌آمدند مادر‌بزرگ‌ها را هم می‌آوردند که کلّه سحر پیش از رفتنشان به دریا برای آب تنی‌، در تدارک سوروسات ناهار باشند و بعد از خرید از بازار محله هم بچه‌های یکی دو ساله را در خانه ترو خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که صبح زود می رفتم بازار محله و جلوی قصابی "باقر" و سبزی فروشی "‌عسگر فلستین‌" نوبت می‌گرفتم تا زنبیل‌های پرو پیمان خرید مادر بزرگ های روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هن و هن کنان یک جوری به هر جان کندنی که شده برسانم در منزل شان و یکی دو قران کاسبی کنم. تابستان را این گونه سپری می کردم و با شروع پاییز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی می خرید و دستم را می گرفت و می برد مدرسه ی سر کوچه که "سنایی" نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا می رسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می رسد و عریانی فقر ما را گرم می کند.
اما وای و هزار وای از زمستان‌. کار ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی "‌شوکور‌" که حتما اسمش "‌شکرالله‌" بوده به خانه بود و راه انداختن منقل‌. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کرسی را نمی‌داد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیر کشنده را به عشق لباس عیدی تاب می‌آوردیم. درست انگار همین دیروز بود. حتّی پیش از آن که از روی آتش چهارشنبه‌سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را که ریشه در کیش پرستش آتش و مهر پرستی ما ایرانی ها دارد ، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه که یک فضای باز محدود دو – سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چپرونی‌های اطراف رودخانه‌ها و مرداب انزلی منتهی می‌شد می‌نشستم و یک ضرب ور می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم که کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانه ی فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود‌، اما می‌دانم که زندگی‌ام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشی‌ناپذیر حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغا‌گر بر‌شونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی می‌بینم. حتماً او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشتی یک خانواده‌ی پر عده از عهده‌ی هر کسی ساخته نیست.
وقتی چسناله‌های بچه گانه ی من امانش را می‌برید و طفلک عاصی می‌شد سر سفره‌ی فقر سرخوش، با وقار و خوشدلی سخی‌ترین و غنی‌ترین مرد دنیا لبخنده ای بر لب می نشاند که شادی جان کودکانه‌ی مرا مژده می‌داد و در اثیر به جولانم می کشاند، می گفت "‌بسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت وشلوار برات بیاره... مادرت هم می‌ره از عزت شوهر سکینه برات یه پیرهن می‌خره. دیگه گریه نکن..." نه تنها دیگر گریه نمی‌کردم و چسناله‌های بی‌خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در کام پدرم که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچگاه به حرمت انسانی‌اش پشت پا نزد نمی‌پاشاندم. بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می‌کردم. شربت اوغلی به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می‌آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه‌های غازیان می‌دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه‌های فقرش نهاده و پرسه می‌زند تا بچّه‌ای مثل من عاشق کت و شلوار چهارخانه یا راه راه افتاده بر شانه های او بشود وبا ور‌ور‌زدن‌های بچّه‌گانه‌اش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آن ها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را که امروز به آنها میان عامه مردم واژه‌هایی مثل "‌تاناکورا‌" و "‌استوکی‌" اطلاق می‌شود، بار کیسه‌ها و چمدان‌های زهوار در رفته‌شان می‌کردند و می‌آوردند انزلی و خیلی ارزان می‌فروختند. عزت و سکینه و لباس‌های "‌تاناکورایی‌" وقتی به محله می‌رسیدند همه‌ي زن هایی که مثل من زاده فقر بودند و با شرف می زیستند خبر‌دار می‌شدند و آن روزها در غیاب تلفن و موبایل و فاکس از بالای دیوارها و چپرها خبر را به یکدیگر مخابره می‌کردند و به یکباره جلوی در خانه‌ی عزت و سکینه غلغله بر پا می‌شد...
بعد از کیفوری‌های چند روزه کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوار گلی فرو می‌کردم می‌آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می‌کرد و شیرینی‌خوری‌ها را که به آنها "‌واز‌" می‌گفت می چید. بعد‌ها دانستم که واژه‌ی "‌واز‌" در زبان انگلیسی به گلدان اطلاق می‌شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی به دلیل مراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریستها وارد زبان محاوره‌ای آذری ما شده است. مادرم در کودکی با خانواده‌اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم که خاله‌ی من بود و نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش در باکو در گذشت. حتماً این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود. خلاصه شب قبل از عید در اتاق کاهگلی زیر کت و شلوار آویخته از میخ با رویای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می‌کشیدم و در رؤیاها فرو می‌شدم و گهگاه ناخنکی هم به شیرینی‌های توی "واز"ها که از قنادی "فرد" یعنی از "اصغر بدری" خریده بودیم می زدم و با کام شیرین در اوج رویاها غوطه می‌خوردم. حتّی به این که چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی، هیچ فکر نمی‌کردم.
روز اول عید وقتی با شادمانی و تبختر بچّه گانه لباس های تازه خریده از شربت اوغلی را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پز بدهم‌، یک باره می دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیز "...کت و شلوار تازه ات همینه؟ مثل انچوچک شدی.." حالم را می گرفت و توی ذوق می زد. من کاری نمی توانستم بکنم جز این که در جوابش بگویم "حقش بود نصیبه خله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شب عید لباس عزا تنت می کردی..." این تنها حربه ی من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه‌خله یک زن یل بود که با آن قد و قواره‌ی مردانه‌اش که کت وشلوار مردانه هم می‌پوشید توی محله جولان می‌داد و باج می‌گرفت. یک روز وقت باج‌خواهی نصیبه خله توی حیاط گاراژ که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدل‌های پنبه در آن توقف می‌کردند، جعفر جنی با نصیبه‌خله که رفته بود گاراژ تا راننده‌ها را تلکه کند درگیر می‌شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی اش جعفر جنی را بر زمین می‌افکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها بادبروتش را می‌خواباند...
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه‌های زندگی در انتظار حادثه‌ی آخرین هستم‌، امّا هرگز آن روزها و آن سالها و آن زندگی را که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد. چرا که در سال‌های جوانی و اوج با همان محله و کوچه‌ها و آدم‌ها زندگی کرده‌ام و با بوی اقاقی‌ها که در بهار کوچه‌های محله را عطرناک می کردند، زیسته‌ام.
من به اقتضای کارم امکان داشته‌ام که برای سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان، و ... سفر کنم و خاطره‌های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار کودکی‌های من در کوچه‌های کرد محله‌ی غازیان است و چهره‌های آدم هایی که در کودکی با آن ها زیسته ام و در کنارشان لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدم‌های کودکی و گذشته‌ی من و آی همه‌ی آدم‌ها به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد...

Author: Ahmad Nourizadeh

گوش شهرداری



گوش شهرداری



اگر هنوز در میان شما كسی هست كه معتقد باشد انزلی جزو شهرهای متفاوت ایران است و مردمانش چیزهایی به چشم می بینند كه نزد دیگران غریبه است، با او موافقم! اینجا انزلی ست؛ شهری كه یاد نمی‌گیرد چگونه از نهادهای مدنی‌اش استفاده كند و دو شهردار پیدا می‌كند!! شهری كه اعضای شورایش برای مخالفت با دیگری، جلسه‌ها را از رسمیت می‌اندازند تا برای مدّتها نه جلسه‌ای باشد و نه مصوّبه‌ای! شهری كه نمی‌تواند حتّی چندمتر زمین خالی معرّفی كند تا حكومت برایش استادیوم جدید بسازد!... بگذارید با طولانی كردن این لیست، خاطرات تلخ و جفنگ زندگی در این شهر را برایتان زنده نكنم. برای خندیدن به وضعیت ِجفنگ ِ این بندر ِ«خفته در خواب» فقط كافی ست در میدان انزلی بایستید و تصویری را كه شهرداری از آینده بشارت داده است تماشا كنید. بله اینجا تنها نقطه‌ی ایران است كه طراحی و مشاوره‌ی مهمترین پروژه‌ی «طراحی شهری» یعنی طراحی میدان اصلی شهر را به یك شركت تبلیغاتی محوّل می‌كنند. شاید وقتی برایتان بگویم آن شركت تبلیغاتی چه سابقه‌ای دارد و پیشتر چه زخمی بر تن شهرتان زده است، حتّی نتوانید بخندید.

***
مثالی برای گوش: دو سال پیش، شهردار محبوب ِدومین شورای شهر انزلی (حكیمی‌نژاد) مجوّز ساخت یك اتاقك استوانه‌ای ِآجری را در لبه‌ی ساحلی بلوار انزلی صادر كرد. این بنای بی‌هویّت ظاهراً برای استفاده‌ی پرسنل یكی از از تعاونی‌های قایق‌سواری مستقر در بلوار ساخته شد امّا اندازه و حجمش طوری ست كه نمی‌توان برایش هیچ مصرفی جز خلق آلودگی بصری در برابر چشم‌انداز خلیج انزلی برشمرد. حالا دیگر از نمای رهاشده و درب ِهمیشه بسته‌اش پیداست كه خود اعضای تعاونی هم توجیهی برای استفاده از این زگیل بزرگ نمی‌بینند؛ امّا مدّتها پیش كه تازه از ساختش گذشته بود، تصمیم گرفتم در یك عصر شلوغ، چند ساعت روی نیمكت روبرویی بنشینم و به حرفهای مردمی كه برای اوّلین بار با آن روبرو می‌شدند، گوش دهم. سعی كردم از هیچكدام از شهروندان مستقیم سؤال نكنم و فقط گوش تیز كنم تا واكنشهای رهگذران را بشنوم. نتیجه جالب بود: هیچكس از دیدن آن بنا حس رضایتمندی نداشت. بعضی‌ها چهره درهم كشیدند یا با تعجّب نگاه كردند و خیلی‌ها با غرولند یا فحش و ناسزا به بانیان ِقضیه، واكنش نشان دادند.
می شود گفت آدمها تا حدّی درك مشترك از زیبایی و زشتی دارند و دستكم برآیندشان از تصاویر و پدیده‌های زشت گریزان است. امّا سؤال اینجاست كه اگر شهرداری هیچ مكانیزمی برای نظرخواهی و علاقه سنجی ِمردم نسبت به طرح‌های خود ندارد، حتّی نمی‌تواند یكی از كارمندانش را چند ساعت گوشه‌ای بگمارد تا حرفهای مردم را بشنوند؟ چرا شهرداری اغلب اوقات «گوش» ندارد یا شنوایی‌اش تا حدّ ناامیدكننده‌ای دچار مشكل است؟ چرا مرتّب از مردم و منتقدان و تشكلهای غیردولتی می‌شنویم كه شهرداری و شورای شهر گوش نمی‌دهد؟ چه اتفاقی می‌افتد كه ما مدام آدم‌هایی را برای شورای شهر برمی‌گزینیم كه می‌دانیم صدایمان را خوب نمی‌شنوند؟

***
وقتی شهرداری انزلی – عجولانه و بی‌تحقیق- قسمت مركزی میدان را با رؤیای «ساختن» تخریب كرد و برایمان كابوس جدیدی ساخت، به همراهی همفكران، نامه‌ای تنظیم كردیم و نوشتیم و هشدار دادیم كه بازسازی ِ«قلب شهر» بدونِ نظرخواهی و اطلاع‌رسانی، آنهم توسط افرادی غیر از معماران و هنرمندان شهیر، راهی جز شكست نخواهد داشت. هشدار ما با اعتراض تشكلهایی مثل انجمن توسعه همراه شد تا شهرداری برخلاف معمول، گیرنده‌های شنوایی‌اش اندكی كار كند. درنتیجه پس از مدّتی موقتاً عملیات متوقف شد و چند هفته بعدتر بنـر ِبسیار بزرگی در پیشانی میدان نصب گردید كه نشان می‌داد هدف از تخریب سازه‌های نازیبای قبلی چه بوده و چه خواهد شد. متن شهرداری این است:
«پروژه ميدان امام خميني (ره) بندرانزلي – طرح آبشار كلمات و فواره موزيكال – كارفرما: شوراي اسلامي شهر و شهرداري انزلي – مشاور و مجري طرح: كانون تبليغاتي تنديس»


اگرچه اعلان جدید با مصاحبه شهردار جوانش (بدرالدین بدری) در تضاد است امّا چنان حیرت‌انگیز است كه نیازی به صحبت از تناقض‌های آن نباشد. حیرت اینجاست كه اگر بخواهیم هركدام از بندهای این پروژه را با تساهل و بی‌خیالی بپذیریم، به خطای بدتری می‌رسیم. فرض می‌كنیم انزلی یك شهر جدیدالاحداث باشد و هیچ تاریخ و گذشته و هویتی ندارد كه در میدان اصلی‌اش، نمادی برگرفته از آنها بگذارند! آنوقت باید فرض كنیم در شهرمان هوّیت‌سازی هم لازم نیست تا بتوانیم در نمادی‌ترین نقطه‌ی شهر «فوّاره» بگذاریم! حال فرض كنیم مدیران شهر از هوّیت مستقل هم گریزان باشند و به فوّاره بسنده كنند، آن وقت بدیهی‌ترین اقدام این است كه از معماران و هنرمندان طراز اوّل كمك بگیرند. تازه با همه‌ی اینها اگر علاقه ای هم به برگزاری «مناقصه و انتخاب مشاور» یا برگزاری «مسابقه رسمی طراحی شهری»، نداشته باشند، به مغز هیچكدامشان نمی‌رسد به جای استخدام یك شركت معتبر، به سراغ یك «كانون تبلیغاتی» بروند!!! یقین دارم هیچكدام از كارشناسان معماری و شهرسازی نخواهند فهمید چرا بدرالدین بدری و شورای شهر انزلی، یك «كانون تبلیغاتی» را برای طراحی و مشاوره در حیثیتی‌ترین پروژه‌ی طراحی شهری انزلی انتخاب كرده‌اند! امّا ایكاش موضوع در همین حد بود. قضیه وقتی از كمدی می‌گذرد و به تراژدی می‌رسد كه بدانیم آن «كانون تبلیغاتی» كذایی (ظاهراً شیوه‌ی انتخابش نیز به هیچكس مربوط نیست!!) همان شركتی ست كه تابلوی سه‌گوش عظیم‌الجثه‌ی حاشیه میدان را طراحی و نصب كرده!! و چون خاری در چشم‌انداز مناره و میدان، سالهاست خودآگاه و ناخود‌آگاه ِشهروندان را رنجانده است؛ بیلبورد بزرگی كه به «ننگ» ِمدیریت شهردار سابق (جوادپور) معروف است و هیچكس نفهمید با آن اندازه چرا در میدان نصب شد و چرا با وجود اعتراض همه، هرسال قراردادش تمدید می‌شود! حالا طراح و سازنده‌ی آن «ننگ» می‌خواهد مركز میدان را نیز به دست بگیرد و قلب شهر را برایمان طراحی كند و بسازد!!
وضعیت ما و شهرداری انزلی در این پروژه مثل آن است كه شما دوستی داشته باشید كه برهنه در انظار ظاهر می‌شود و آنگاه كه هزاربار آگاهی‌اش دادید و به لباس دعوتش كردید، بپذیرد اشتباه كرده است و برود جامه‌ای بر خود بدوزد. امّا وقتی برگشت ببینید فقط یك جفت جوراب لنگه به لنگه پوشیده و جز آن هیچ ندارد! آیا آنچنان دوستی واقعاً گوش دارد و حرفتان را شنیده است؟

Author: Arvin Ilbeygi

درباره احمد نوری زاده



" او در قلب ملت ارمنی به جاودانگی تاریخ خواهد پیوست."
(سرکیس گراگوسیان - شاعر و نویسنده ی ارمنی تبار لبنانی )

"او با آثار خود برای ارمنی ها غرور ملی کسب می کند و ما وظیفه داریم که ارزش های این انسان بزرگ و شاعر و مترجم ارزنده را بستاییم و آرزو کنیم که قلم پرتوان او همیشه پربار و پایدار باشد"
(توروس تورانیان - نویستده و منتقد ارمنی تبار سوری)

"ایشان بزرگترین مترجم ادبیات ارمنی در جهان است که با آثار خود ملت ارمنی را با شگفتی مواجه کرده است. من به جرات می توانم بگویم در تاریخ ادبیات ارمنی هرگز چنین پدیده ای رخ ننموده است..."
(هراچیا ماتئوسیان - نویسنده ی نامدار ارمنستانی)




پروفسور احمد نوری زاده - ادیب، مترجم، پژوهشگر، بنیانگذار ارمنی شناسی فارسی و تنها شاعر غیرارمنی جهان که به همین زبان نیز شعر می گوید- به سال 1330 در خانواده ای پر جمعیت، درغازیان بندرانزلی به دنیا آمد. پدرش کارگر ساده ی شرکت آتش نشانی ِ انزلی بود و کردمحله - زادگاه او- به گفته خودش، در آن زمان محله ای کثیرالمله و انترناسیونالیستی با قومیت ها، فرهنگ ها و خرده فرهنگ های مختلف از ارمنی ها، روس ها، آشوری ها، گیلک ه ، آذری ها، فارس ها بود که همین امر بعلاوه مصاحبت و مراودت ِ مداوم او به خصوص با ارامنه - از دوران کودکی- هم چنین به دلیل سکونت خانوارهای ارمنی در همسایه گی خانه ی محقر ِ پدری ، سبب ساز آشنایی و قرابت او با زبان شفاهی ارمنی گردید.
با گذر زمان، علی رغم ِ دغدغه ی فراوان تأمین معاش وغم بی حساب نان، ذوق هنری و طبع لطیفش او را به حوزه ی ادبیات - به خصوص مطبوعات ادبی - کشاند. این گونه شد که علاوه بر فعالیت در عرصه ی روزنامه نگاری، سرودن شعر به زبان پارسی را نیز به طور جدی آغاز کرد. آشنایی او به زبان شفاهی ارمنی وعلاقه شدیدش به ترجمه ی متون ادبی خارجی، او را به فراگیری زبان نوشتاری ارمنی ترغیب نمود. از این رو به مدت 4- 5 ماه نزد مرحوم "آرشی بابایان" شاعره ی معروف ارمنی، الفبای این زبان را آموخت. سپس با جدیت و ممارست، از طریق کتب خودآموز، زبان نوشتاری ارمنی را نیز فرا گرفت.از آن پس به طور جدی به ترجمه و معرفی ادبیات معاصر و متون کهن ارمنی در مطبوعات فارسی زبان ایران همت گماشت.
با گسترش دامنه ی فعالیت ها در حوزه ی ادبیات ارمنی، فراگیری مبنایی و ریشه ای زبان کهن ارمنی -گرابار- دغدغه ی اصلی ش شد و به همین دلیل با عزیمت به اصفهان، نزد مرحوم خاژاک درگریگوریان- رییس دانشکده ی ارمنی شناسی دانشگاه اصفهان- مدّتی را به آموختن این زبان گذراند. احمد نوری زاده در سال های 1349-1348 کار ترجمه و معرفی آثار شاعران ارمنی را آغاز نمود که البته در گام اول، از همکاری دوستان ارمنی ش برای انتخاب اثر و ترجمه ی تحت الفظی اشعار بهره می گرفت. اما با فراگیری کامل زبان مورد علاقه اش، از سال 1350 به طور کاملا مستقل، کار ترجمه ی ادبیات ارمنی و چاپ و نشر آثار شاعران و نویسندگان ارمنی زبان را آغاز نمود.
اولین کتابی که از وی به طور مستقل انتشار یافت، مجموعه ی شعری از "گالوست خانتس" شاعر نامدار ارمنی تبار ایرانی بود که با نام " قدرت معجزه گر" از سوی انتشارات گوتنبرگ به بازار عرضه شد. سال بعد مجموعه ی دیگری از این شاعر، با نام " سلام بر تو ای انسان" را آماده ی چاپ کرده که توسط انتشارات دنیا به بازار کتاب عرضه شد. بعدها به مرور آثاری از "هومانس تومانیان" ، شاعر و نویسنده ی نامدار ارمنی ، " یقیشه چارنتس"، "آکسل باگونتس"، "هراچیا کوچار" و دیگران را ترجمه نمود که با نامهای "آی وطن! آی وطن!" ، " سروده های سرخ" ، " 26 کمیسر" و " تسولاک" به خوانندگان پارسی زبان عرضه شدند.
در حال حاضر احمد نوری زاده تنها شاعر غیر ارمنی جهان است که به زبان ارمنی شعر می سراید و برای خوانندگان ارمنی زبان در جمهوری ارمنستان و دیگر کشورهای دارای جوامع ارمنی یک چهره ی شناخته شده و محبوب است به حدی که برنامه ریزان آموزشی جمهوری ارمنستان، بخش هایی از منظومه ی " ماسیس کوه نیست" اثر ماندگار وی را به همراه زندگینامه ی این شاعر ایرانی به عنوان یک درس در کتاب درسی دانش آموزان مقطع دوم راهنمایی مدارس ارمنی زبان گنجانده اند که دانش آموزان ارمنی تبار آن را در کتاب ادبیات خود می آموزند و امتحان خواهند داد. نوری زاده تا کنون با انتشار بیش از ده ها جلد کتاب و صدها مصاحبه ی مطبوعاتی و رادیویی و تلویزیونی کوشش های ارزنده ی بسیاری را در راستای شناساندن تاریخ و فرهنگ ارمنی به جهانیان به عمل آورده است و به همین جهت در ارمنستان به او "فرزند پارسی گوی ملت ارمنی" لقب داده اند.




به یقین مهمترین و ماندگار ترین اثر ادبی نوری زاده تاکنون، کتاب منحصر به فرد "صد سال شعر ارمنی" ست که در سال 1369 توسط انتشارات چشمه به دوست داران آثارش عرضه گردید. چاپ اول این کتاب پس از چندسال نایاب شد و در بازار سیاه کتاب به 10 برابر قیمت روی جلد به فروش رسید. صد سال شعر ارمنی در برگیرنده ی ترجمه ی 500 شعر و منظومه از 72 شاعر نامدار ارمنی جهان است و خواننده با مطالعه ی پیشگفتار 150 صفحه ای کتاب با برخی جنبه های تاریخ و فرهنگ هزاران ساله ی ارمنستان آشنا خواهد شد.
احمد نوری زاده به پاس 40 سال تلاش بی وقفه در زمینه ی شناساندن فرهنگ و ادب ارمنی جوایز و عناوین جهانی بسیاری را نیز کسب نموده است که از جمله مهمترین آنها می توان به:
- جایزه ی جهانی ِ فرهنگی ِ " گارپیس پاپازیان" به جهت یک عمر فعالیت ادبی از کشور اتریش. سال 2000میلادی.
- جایزه ی عالی ترین نشان فرهنگی جمهوری ارمنستان به نام " موسس خورناتسی " از روبرت کوچاریان، رییس جمهوری ارمنستان. سال 2001 میلادی.
- جایزه ی بزرگ انجمن نویسندگان ارمنستان با نام " گانتق ". سال 2005 میلادی.
- و دريافت مدرک پروفسوری از دانشگاه شمالی ایروان، سال 2001 میلادی اشاره نمود.
همان طور که پیشتر گفته شد، نوری زاده علاوه بر ترجمه و چاپ آثار نویسندگان و شاعران ارمنی در روزنامه ها و مجلات ادبی، تا کنون بیش از 30 جلد کتاب منتشر نموده که این خود موید تاثیر گذاری و جریان سازی او در حوزه ی ادبیات ارمنی و حتی فارسی ست.
وی در حال حاضر مشغول نگارش رمان بلند 3 جلدی " گذرگاه رنج " است. رمانی که خودش درباره ی انگیزه ی خلق آن می گوید "آن چه من را به نوشتن این رمان مجبور کرد، تجربه های مستقیمی بود که از کودکی با کار شروع شد و در جوانی با نوشتن و روزنامه نگاری گره خورد و سر از وقایع تاریخی دهه های اخیر درآورد ... اگر زندگی فرصت بدهد و من بتوانم هر سه جلد رمان را که دارای دوره بندی های ویژه ی خود هستند به پایان ببرم، دست کم دخترم و همسرم خواهند توانست شناختی از زندگی گذشته ی من کسب کنند و در عین حال داستان جالبی را بخوانند!".

پی نوشت :
تعدادی از آثار منتشر شده ی احمد نوری زاده:
" 26 کمیسر" یا " کمون باکو" از " هراچیا کوچار"
" سرودهای سرخ " مجموعه ی شعر اثر" یقیشه چارنتس"
" آی وطن! آی وطن!" مجموعه ی شعر و قصه از "هوهانس تومانیان"
" تسولاک" یک داستان بلند از " آکسل باگونتس"
" صد سال شعر ارمنی" نمونه های شعر بیش از هفتاد شاعر ارمنی با پیشگفتار 148 صفحه ای درباره ی تاریخ و فرهنگ ارمنی
کتاب پژوهشی " تاریخ و فرهنگ ارمنستان"
"باغ سیب ، باغ ِ باران و چند داستان دیگر": بیست داستان کوتاه و بلند از 15 نویسنده ی نامدار ارمنی
"سلام بر شما ارمنی ها": مجموعه شعرهای ارمنی نوری زاده
"در شب تنهایی و رویاها ": مجموعه شعر های ارمنی نوری زاده
" رازقی ها بگذار عطر بفشانند": مجموعه شعر های فارسی نوری زاده
" در شب تنهایی و زمستان جهان": مجموعه شعر های فارسی نوری زاده
" پتر اول " اثر "آلکسی تولستوی".

Author: Amin Haghrah

گروه فرهنگی «کاسپینو» تصمیم دارد در آینده ی نزدیک، بزرگداشت پروفسور احمد نوری زاده را در زادگاهشان بندرانزلی برگزار نماید. از دوستان و علاقه مندانی که مایلند در این راه کمک رسان ما باشند، خواهشمندیم برای گفتگوی بیشتر با ما تماس بگیرند. ایمیل های ما:
Caspino.org@gmail.com
Mojeno.anzali@gmail.com

هنر قايق رانی

سالكان ِپارو به دست

در روزگاری كه تالاب انزلی آرام آرام به مرگ نزدیك می شود و گاه به گاه از پشت تریبونهای خاموش ِعدّه ای می شنویم: «بگذار بمیرد»! و حتّی انزلیچی ها (كه این تالاب قلبشان بود) به سهل انگاری و بی تفاوتی مبتلایند،‌ آدم هایی عجیب –دور از هیاهوی جهان- در خلوت ِغریبانه و دالانهای «نی پوشیده»اش می زیند. آدمهایی ساكت و عمیق كه سخن ِآب را خوب می فهمند و انگار برای هیچ آبزی و مرغ ِهوایی غریبه نیستند. اگر صبح ِیك روز سرد زمستانی بر بلندی پلهای غازیان بایستی، می بینی روی آب شناورند تا از دروازه های تالاب به خانه ی محبوبشان وارد شوند. آن وقت مثل تماشای پرنده های مهاجری كه سبكبال رو به ابدیت می روند، به لحظه های دست نیافتنی ِآنها حسادت می كنی امّا نمی توانی درست بفهمی دردهای تن در آن سرمای سخت چگونه از یادشان رفته است.




اگر صبح یك روز گرم تابستان همانجا باشی و هُرّ گرما صورتت را بسوزاند؛ اگر هم پلكهایت از نمك بسوزد و نتوانی درست دورها را ببینی، باز آنها همانجا روی آب شناورند. در حالی كه آفتاب با انعكاس آب، بر آنان بیشتر می تابد و پوست صورت و دستهایشان هرلحظه گرم تر می شود. محال است بتوانی از دوردست بفهمی چه عشقی این دختران و پسران را از جهان كنده و به سوی تالاب می برد. این چه طریقت ِعجیبی ست كه پاروزدن فقط برای پاروزدن را به آنها آموخته؟ پسران، شبیه سربازان آفتاب سوخته ای هستند كه جنگیدن برای نجنگیدن را فراگرفته باشند. تمام ِابزار رزمشان در یك قایق و یك پارو خلاصه می شود. دختران، مثل كمانگیران ِسفیدپوش، از پارو، هنر طلب می كنند. برایشان انگار «پاروزدن»، فراموش كردن ِ «پارو» و «پاروزدن» می شود. مثل نوازنده ای آرام و تودار كه ویولنسل بزرگی به بر دارد و با جلو رفتن ِآهنگ، ساز را از یاد می برد. این قوم ِقایقران كه ما انزلیچی ها فقط ردّ مدالهایشان را روی پرده های رنگی شهر دنبال كرده ایم (چه حقیر است این شناخت)، طریقتی مخصوص به خود دارند كه ما درست نشناخته ایم. این دختران و پسران ِپاروكش كه اغلب ِروزهای سال، ساعتها روی آب زندگی كرده اند، نگاهی دیگرگون به جهان، زندگی روزمره و عادات اجتماعی ما دارند... گاهی كه در تالاب صدای آزاردهنده ی موتور ِقایقی عجول، آسمان و آب را پریشان می كند، به خودم می گویم این تالاب دوست دارد فقط فرزندان پاروزنش به سراغ بیایند. می دانم مام تالاب وقتی زورق باریك یك دختر قایقران را از خود عبور می دهد، شادمان به یاد می آورد سالهای گم شده در تاریخ را كه پدران تنومند و بلندآوازه ی او تمام ِ عرصه ی تجارت و سفر را به مدد بازوان و قایقهایشان می چرخاندند. مردان ِخارق العاده ای كه بارها در سفرنامه ی مستشرقان ِ سفركرده به انزلی، با شگفتی و حیرت یاد شده اند و خیلی ها معتقدند پیشگامی ِ سالها بعد ِ انزلیچی ها در ورزش، از سلامت تن و بازوی ستبر آنها ریشه گرفته است. حالا میراث داران ِآن قوم ِقایق بان، دختران و پسران قایق رانند. زمانی مایحتاج و نیاز مردم شهر به دست آنها بود و امروز به غفلت فكر می كنیم به فرزندان ِ «بی چشمداشت»شان بی نیازیم. با شتاب و پرصدا، سوار بر قایقهای زشت موتوری از كنارشان می گذریم تا فقط آیین ِپاروكشی را برهم زده باشیم. مجرای بزرگ لوله های فاضلاب شهر را كنار تمرینگاهشان ول می كنیم تا از خودخواهی ما تنشان به امراض پوستی مبتلا شود. اگر آنها مثل راهبه های پاكدامن، جهان را رها كرده اند تا جوانی شان در تنهایی و سردی و گرمی ِسخت، از یاد رود؛ اگر بی هیچ مزد و منّت برای مابقی ِمردم شهر افتخار و سربلندی می خرند (با مدالهایشان)، اگر هیچ نیندوخته اند و آینده ای ندارند، عین خیالمان نیست! برای ما مهم نیست چون بلد نیستیم دوستشان داشته باشیم. چون نمی توانیم بفهمیم طریقت آنها چیست. ما مثل ِ آوارگان ِجزیره ی سرگردانی، از تالاب و رهروان ِقایق رانش جدا افتاده ایم. فقط از دور تماشایشان می كنیم تا یكروز در افق ناپدید شوند.

عكس: سايت قايقران كوچك

Author: Arvin Ilbeygi

تاريخ موسيقی انزلی (1)

تاريخ موسيقی انزلی
نگاهي به موسيقی در ايران قديم

از آخرین مطلبی که درباره ی موسیقی نوشتم مدّتی طولانی می گذرد. آن هم در حدّ مقاله های کوتاهی که توسط دوست عزیز و هنرمندم عزيز قاسم زاده در روزنامه های محلی گیلان چاپ گردید. اما بعد از این بنابه تشویق دوستان عزیزم (محمد - امین - آروین) در موج نو بر آن شدم مطالبی را در مورد موسیقی در شهر انزلی دنبال کنم. تا چیزی درآید که هم اکنون شما عزیزان دنبالش خواهید کرد. هدف از نگاشتن این مطالب فقط ادای دینی ست که نسبت به این شهر و به اصطلاح موطن عزیزم دارم و بس و دیگر هیچ. البته {مدتي بلند} ایده ی اصلی در مغزم رفت و آمد می کرد تا روزی رسید که به دیده ی نگاشتن آستین بالا زدم. حال اگر نقایصی است بر من پوشیده بگیرید و اگر چیزی قابل اضافه کردن است مرا از راهنمایی هاتان بی نصیب نگذارید. به امید این که بابی شود برای منبعی تقریباً کامل به عنوان «سیری در موسیقی انزلی از بدو تا کنون». منتها قبل از آن به من اجازه بدهید نظری گذرا هرچند اجمالی به سرگذشت موسیقی ایران داشته باشيم تا سطح شهرما نسبت به میهن عزیز و بزرگمان در عرصه ی موسیقی مشخص شود و ببینیم تا چه حدودی تأثیرگذاری بر روی هم داشته اند. عیارش با شما عزیزان. در ضمن برای شرح حال و توضیحات مطالب لازم است منبع و سرچشمه را خدمتتان عرض کنم. سرگذشت موسیقی ایران جلد 1و2 اثر روح ا...خالقی، مجله ی هنرو موسیقی، سایت های مختلف موسیقی و کمی هم از اطلاعات شخصی خودم، در این زمینه کل مطالب را شامل می شود که قبلا از شما بابت کسری و نقصان پوزش می خواهم. لازم به ذکر است اگر از شخصی نام برده می شود فقط از اسم آن که معروفیت دارد استفاده می شود و از کلمات استاد استفاده نمی شود زیرا سخن از بزرگان است و اهالی موسیقی با سادگی میانه ی خوبی دارند.
موسیقی انزلی به بخش های مختلفی انشعاب می پذیرد: 1- موسیقی صیادی 2- موسیقی ساحل و لب دریا 3- موسیقی روستایی
اما به نظر می رسد همه ی این انشعابات به یک جا ختم می شود و آن صید و صیاد و دریا و قایق و ... است که توسط بزرگان موسیقی این شهر بارها ذکر شده است. (هدف این است که این بزرگان با ذکر نام و ارجحیت به شما معرفی گردند). البته موسیقی هایی نیز در اطراف به این شهر سرازیر شد. آذری، طالشی، جنوبی و... که هر کدام تأثیر به سزایی در شکل گیری موسیقی این شهر داشته اند. البته موسیقی عروسی بعد از انقلاب و قبل از انقلاب (لب دریایی) را نباید از نظر دور داشت که چه میزان مثبت و چه میزان منفی بوده اند. اما بگذارید دفعات آینده راجع به این دو صحبت کنیم.

آن چیزی که قابل ذکر است این است که موسیقی ما تا اواسط قرن نهم هجری جنبه ی علمی داشته است چنان که رساله هایی از ابونصر فارابی، ابن سینا، صفی الدین ارموی، قطب الدین شیرازی و عبدالقادر مراغه ای موجود است. اما بعد از این بزرگان انگار توقّف وحشتناکی بر عرصه ی موسیقی حکم فرمایی می کند. به دلیل مساعد نبودن اوضاع اجتماعی و باورهای مذهبی، هنرمندان آن دوره منزوی و موسیقی به طبقه ی پایین تر از اجتماع کشیده می شود که سیر سقوطی تا دوران صفوی ادامه داشته است به عبارتی کمتر کسی به فرا گرفتن این فن و هنر رغبت یافته است در نتیجه موسیقی ما به دست اشخاصی با طبقه ی پایین افتاد که تا درجه ی مطربی نزول کرد و هر از گاهی کسانی می آمدند اما بنابر شرایط مجال شکوفایی نمی یافت تا دوره ی سلاطین صفوی که بیشتر مسایل و مبانی مذهبی برای انجام نیات خود استفاده می کردند و با اين برداشت نادرست كه در اسلام هم موسیقی ارزشی ندارد و حرام شمرده می شود این هنر روز به روز ضعیف تر گردید. رجالی اندک نوازندگی در خفا می کردند که از ترسشان مورد تکفیر قرار نگیرند. و بعد مهاجرت به اسپانیا و هندوستان و ترکیه که آن هم داستانی است که شاید از آن هم سخنی بگویم که جالب است در آینده. عین مطالب را باز نویسی می کنم از کتاب سرگذشت موسیقی ایران اثر زنده یاد مرحوم روح ا... خالقی:
ادوارد براون انگلیسی می نویسد: یکی از رجال موسیقیدان ابراهیم میرزا بوده (شاعر و موسیقی دان و خوشنویس) و به دست برادر خود شاه اسماعیل دوم صفوی در سال 984 هجری قمری کشته شد. از نوازندگان دیگر دوره ی صفوی می توان به حافظ احمد قزوینی، حافظ جلاجل با خزری، حافظ مظفر قمی، حافظ هاشم قزوینی، میرزا محمد کمانچه ای، محمد مومن شهسوار چهارتای، شمس شتر کوهی ورامینی، معصوم کمانچه ای، محمد تنبوره ای، سلطان محمد چنگی، که البته بعضی از این اشخاص بعد ها در دوره ی زندیه باعث شکوفایی موسیقی خواهند شد. در زمان کریم خان زند شخصی به نام پریخان باعث شد که موسیقی در تردد در نزد دربار ارج و منزلت بیابد و در برهه ای موسیقی دارای مقامی بس بزرگ شد. به دستور کریم خان زند در تمام میدان های شهر شیراز و کرمان گروه هایی از نوازندگان جوان که شاگردان اساتید دوره ی حکومتی قبل بودند پویایی و شکوفایی موسیقی را منجر شدند به نوازندگی بپردازند و برای آنان جیره و مواجب از طرف دربار مقرر گردیده بود از صبح سحر موسیقی صبحگاهی با ساز و دهل وکمانچه تا موسیقی شام که با شیپور و و یا نی نواخته می شود. دورانی بس طلایی بر موسیقی گذشت اما با گذشت از این دوره ی حکومتی به قاجار، موسیقی درباری شد و در مجالس لهو و لعب در اتاقها و حرمسراهای شاهان قاجاری جاي گرفت. (البته ناگفته نماند که موسیقی مذهبی از این مساله مستثناست زیرا موسیقی مذهبی دارای ارجی بس شگرف بود. در ماههای حرام و ایام سوگواری، موسیقی تعزیه که تا کنون ادامه دارد تأثیری دیگر گذاشت که مبحثی جداست و بعدا این را توضیح خواهم داد که در شهر انزلی هم این موسیقی دارای مقام و منزلتی بوده) در دوره ی قاجار دو استاد به نام زهره و مینا و دیگری فتح الله شعاع السلطنه فیروز میرزای نصرالدوله در کمانچه و عبدالعلی معتمدالدوله در تار بوده اند و یادآوری می کنم در کتاب خمسه ی نظامی هم درباره ی موسیقی بسیار گفته شده و نوشته شده توسط نظامی گنجوی که مجال بحث نداریم و واگذار به خودتان می کنیم.
بماند که در دوره ی قدیم تر در زمان هخامنشیان و ساسانیان و اشکانیان ستاره های موسیقی افول ناپذیر بوده اند. در جریان باربد ِ نکیسا ( استاد باربد) که به غلط دو نفر تداعی شده اند و درست آن که بگوییم باربد ِ نکیسا، مي خوانيم كه در دوره ی خسرو پرویز و داستان مرگ اسب محبوب خسرو پرویز که دستور داده شده بود که مرگ اسب شبدیز نباید که به زبان آورده شود چون شاه سر از بدن آن شخص که این خبر را ببرد جدا خواهد کرد. تا این که باربد نکیسا با نواختن ساز خود این موضوع را به شاه فهماند. پس در زمانهای مختلف از قراین پیداست که موسیقی چه اوج ها و سقوط هایی داشته است . نمی خواهم با کشورهای دیگر مقایسه کنم اما فعلا ایرانی به وسعت تاریخ از سیحون تا صحرای سینا مورد بحث است که بعدها وقايع تاریخ موسیقی ایران را شقه شقه کرد. (موسیقی افغانی، هندی، تاجیک، ترکی)

در جاهای دیگر کتاب مذکور آمده است: اوژن فلاندن که در زمان محمد شاه قاجار به ایران امده بود در سفرنامه اش می نویسد:
ایرانیانی که بسیار دولتمندند بر سر نهار، دو سه مطرب می آورند. یکی از آن ها خواننده که پیوسته آوازهای یکنواخت می خواند و اشعارش بیشتر از عشق و شراب و شجاعت صحبت می کرد. سازهایی با این آواز همراهست. یک دایره زنگی، یک چنگ ( تار) و یک نوع ویولون که آن را کمانچه می گویند. به گفته ی مؤلف ِسفرنامه کنسرتی که این سازها تشکیل می دهند زیاد خوش آهنگ نیست. موسیقی ایران بسیار عقب است! و دو دلیل دارد ک یکی این که موسیقی مانند نقاشی صنعتی تقلیدی نیست بلکه علمی است. دیگر این که موسیقی ایرانی به دست لوطیان و اشخاص بی سرو پا افتاده که کار دیگری از دستشان بر نمی آید.
تا دوره ی ناصرالدین شاه که نوازندگان را عمله مطرب می نامیدند (چه تأسفی بالاتر که نوازندگان با عمله یکی شوند امّا در دربار شاهی که در بارگاه شاه حق جلوس و نواختن داشتند به لغت پر افتخار عمله مطرب خاصه! نایل می شدند). این ها کسانی بودند که از طرف شاه وظیفه و مقرری داشته اند وگرنه با جزایی مواجه می شدند و روزگارشان سیاه بود چون در اندرون بوده اند و حق خروج نداشته اند (در اتاق خواب، حرمسرا، در مراسم خوش گذرانیهای شاهان و زیر درختان آلبالو و شکار و...)
عبدا...مستوفی می نویسد: چون اکثر این آش پزان درماه مهر بود و ماه عزاداری نبود عمله ی مطرب درباری هم یک قسمت این محوطه را اشغال کرده با آلات خود حاضر بودند شاه بر صندلی خود جلوس کرده عملیات آشپزان با نوای موسیقی شروع می گشت!
خلاصه با ظهور دوره ی جدید و آمدن رضاخان و سلسله ی پهلوی از طرفی موسیقی نظامی وارد صحنه می شود و با پيدايش تشکیلات آکادمیک و دانشگاهی موسیقی و تأثیر پذیری از فرهنگ موسیقی غرب و آمدن نت، تغییرات شگرفی درعرصه ی موسیقی ایرانی شکل می گیرد که در بحث آینده به آن خواهیم پرداخت...
Author: Mohammad Shakiba

حقيقت كثيف

حقیقت کثیف!
یادداشت های شهر شلوغ 5

شاید برایتان چندش آور باشد و پس از خواندن این یادداشت بگویید اَه... عجب آدم بی نزاکت و بی ملاحظه ای. اما باید خدمتتان عرض کنم این چیزی که می خواهم درباره اش برایتان بنویسم، پدیده ای است ناگزیر، که چه بخواهید و چه نخواهید هر روزه گرفتارش هستید و هیچ جور هم نمی توانید که از آن خلاصی یابید. این پدیده علی رغم ماهیت متعفن و حال به هم زنش، در هر حال یکی از نقش های اصلی سریال زندگی (حداقل شخصی) همه ی ما آدم ها را بازی می کند. اصلا فرقی هم نمی کند که طرف مذکر باشد یا م‍ؤنث. بی سواد باشد یا تحصیل کرده. منورالفکر باشد یا دگم و سنت زده. سالم باشد یا که مریض . موافق حکومت باشد یا ضد حکومت. چپ باشد یا راست. داخلی باشد یا اجنبی. قایل به دین ومذهب باشد یا که لامذهب و بی خدا. مسلمان باشد یا زرتشتی و جهود و نثارا. خودی باشد یا غیر خودی. رییس باشد یا مرئوس. حاکم باشد یا محکوم... واقعا از معدود مواردی ست که هیچ توفیری نمی کند آن طرف معامله که هست یا که چه کاره است. همه ی خلایق - انسان دو پا را عرض می کنم- هر روزه اساسی درگیرش هستند و تمام سعی و تلاششان بر این است که در موعد مقرر خدمتش برسند و به این واسطه ، گشایشی در کارشان حاصل کنند. حتماً می پرسید که این چیز نامطبوع که آن قدر ذکر خیرش رفت و به خاطرش این همه سیاه مشق کرده ام چیست. خب عرض می کنم...
اسم های مختلفی دارد این چیز! و از قدیم الایام هرکس به طریقی که باب دلش بوده صدایش کرده: ادب خانه - آب خانه - مبال - بیت الخلا - بیت الخلاص - آبریزگاه - توالت - دبلیو سی - دستشویی - جسارتاً؛ مستراح و البته مبادی آداب ترین اش؛ سرویس بهداشتی. حالا حتماً باز سؤال می فرمایید علّت وانگیزه ی نگارش سطور فوق و ضرورت ردیف کردن این همه اسم نامطبوع چه می تواند باشد. توضیح می دهم خدمتتان . البته به واسطه ی یک مثال، که فکر می کنم اگر نگاهی بیاندازید به آن، ماجرا بالکل می آید دستان. تصوّر بفرمایید، در یک روز خوش و مطبوع بهاری، به همراه همسرتان - یا کسی مشابه اش !- که به شدت رودربایستی هم داشته باشید پیشش و حفظ کلاس و دیسیبلین نزد ایشان، از اهم امور باشد برایتان، با خودروی شخصی یا که قرضی، قصد کرده اید که حالی به خودتان بدهید و صفایی کنید و خلوتی برگزینید در دل طبیعت. در جاده های اطراف و اکناف شهر - جای دوری را نمی گویم، همین شهر زیبا و توریستی خودمان انزلی - مشغول رانندگی والبته نشان دادن دست فرمانتان به عزیز دل و هم دم لحظه های تنهاییتان هستید و ضمن هم صحبتی با یار دلنواز ِ شیرین شکر و فیض بردن از مواهب بی شمار طبیعت، گوش می دهید به صدای دلنشین خوانندگان و ساز ِ خوش آواز هنرمندان ِخوش قریحه ی وطنی، که به یکباره چشمتان می افتد به جمال چه می دانم مثلا یکی از دوستان شفیق ایام سربازی که ذکر جمالات و کمالاتش را به همراه خاطرات و مخاطرات ایام جوانی و جایگاه و پایگاه رفیع ِ فعلی ِاجتماعی اش بار ها و بارها در گوش همراه عزیز تر از جان تان زمزمه کرده اید و از اتصال او به هر طریق به خود، کسب وجاهت و محبت نموده اید. و یا که نه، یکی از اساتید برجسته ی دوران تحصیلتان در دانشگاه را می بینید که از او به عنوان الگو و مراد زندگی تان حدیث ها گفته اید و ذکر کرامات و مکارم اخلاقش، هم چنین تأثیراتش بر منش و روش زندگی تان نقل محافل ومجالس خصوصی و عمومی تان بوده، در حالی که خودرو اش را کنار جاده، در جوار طبیعتی بکر و خیال انگیز پارک کرده و خود مشغول گشت و گذار و کند و کاو در آن است. بعد از آن که نظر ِ یگانه بانوی سرزمین احساس را جلب می کنید به اهمیت وقوع این تلاقی ِ تاریخی، مقداری آن طرف تر پارک می فرمایید و بعد فاتحانه، به همراه متعلقات، مشتاقانه گسیل می شوید برای زیارت یار غار قدیمی یا که کسب فیض از وجود پر برکت ِ پیر و مراد همیشگی زندگی. نمی دانم . شما بفرمایید که چه حالی می شوید وقتی که نزدیک تر بروید و درحالی که اشک شوق در چشمانتان حلقه زده و آغوش مشفقانه تان را هم گشوده اید برای لمس فیزیکی این در ِ ناب ِ نایاب - در حضور آن نگاه خیره و تیزبین و جستجوگر- ببینید که قهرمان اول داستان های زندگی تان مثل شیرایستاده است در دل طبیعت، جسارتا پشت کرده به طرف جاده، شل کرده است سگک کمربندش را و... بسیار سخت و درگیرانه - البته با حفظ کلیه مسایل امنیتی - مشغول است به ارتکاب ِ فعل ِخطیر ِ اجابت مزاج و رفع حاجات!...



شرم آور است اما بسیارند از این دست نمونه های عینی -در حوزه ی برون شهری و درون شهری- که حتما خود به شخصه تجربه کرده اید و چندان هم خوشایند نیست ذکرشان در این مقال . با این حال این که چه چیز سبب می شود در دوره ی اکتشاف فضا و شکافت و رسوخ در فی ها خالدون هسته ها و کشف هویت ِ ناشناخته ها ، بسیاری از ما، هم چنان میلمان می کشد به بروز و ظهور هنجارها ورفتارهای دوران ما قبل پارینه سنگی و انجام حرکات و سکنات غیر متمدانه و غریزی ، یقینا پاسخش را - از بعد علوم آدم شناسی - می توان در دست نوشته های مرحوم مغفور" فروید" و دار و دسته ی روانشاد و روانشناسش پیدا کرد. اما آن چه که در اولین نگاه اظهر و من الشمس است و بسیار بدیهی ، فارغ از همه ی داده های علمی و مولفه های رفتار شناختی، زشتی و قباحت ِ ذاتی این پدیده ی اجتماعی ست. آخر چه توجیهی می شود آورد برای این همه تصاویر ثابت و متحرک ِ مستهجن ِغیر اخلاقی و غیر انسانی که گاه و بی گاه ، بی هیچ محدودیت مکانی و زمانی، در هر کوی و برزن -مثل اجل معلق- ظاهر می شوند در برابر دیدگان معصوم وآفتاب مهتاب ندیده ی مردمان اخلاق محور انزلیچی!
وجداناً برای جماعتی که هنوز فریاد گوش نواز ِ وا اخلاقایِ! بزرگان دین و دنیاشان از اعماق تاریخ بلند است و حدیث راه گشای ِ " پاکیزه گی نشانه ی ایمان است ِ" آن ابر مرد ، بی ربط و با ربط مدام صادر می شود از منتها الیه حلقوم ِ رسانه های حقیقی و مجازیشان ،عیب نیست این همه زشتی و پلشتی وبی ایمانی!؟ اصولا پرسش اصلی بنده این است: افزایش ضریب بهداشت عمومی، کاهش اضطراب و نگرانی فردی، تخلیه ی جسمی و روحی و روانی!، حفظ حرمت و شخصیت اجتماعی، جذب توریست، حفظ محیط زیست ، پاک سازی و زیبا سازی اماکن شهری و بسیاری اتفاقات میمون و خجسته ی دیگر ، نمی ارزد به ساخت چند دستگاه توالت عمومی در چهار گوشه ی شهر؟ بگذارید یک جور دیگر مطرح کنم این سوال را : خدا وکیلی انصاف است و ظلم نیست که دست بی کفایتی و بی توجهی مسوولان، گره بزند سرنوشت چند حلقه چاه ِ بو گندوی آبریزگاه را به آبرو و هویت تاریخی چندین و چند ساله مان!؟ اصلا تاریخ و هویت و شخصیت به کنار. آن انسانهای توریست ِ بی دین ِاز خدا بی خبری هم که می آیند و زجر می کشند و حیران می مانند از وضعیت دهشتناک و خوف انگیز بهداشت عمومی شهرمان هم می خواستند از این خبط وخطاها نکنند و نیایند این جا . هیچ هم اهمیتی ندارد برایمان که ایشان چه فکر خواهند کرد در باره ی ما ، شهر ما، فرهنگ ما و سایر مولفه های شخصیتی مان. اما به هر حال ما که دلمان باید بسوزد برای خودمان. نه برای این دنیا که حداقل برای زندگانی آن جهانمان! بِینی و بین اله این زشت است برای ما و برای حکومتی که داعیه دار دفاع از ساحت ِ مقدس شریعت و طریقت است، اماکن مذهبی ، بقاع متبرکه و مساجد -به واسطه ی فقدان حمیت و مدیریت صحیح مسؤولین- به جای آن که مکانی باشند برای تزکیه نفس و اعتلای مراتب معنوی و روحانی، بدل شوند به ایستگاهی برای اجابت مزاج و دفع اضافات و قضای حاجات جسمانی، آن هم به صورت رایگان و صلواتی!؟...
در هر حال می دانم که محال است و آرزوی تمیزی هم نیست! اما از باب این مثال که آرزو بر جوانان عیب نیست، خالصانه امیدوارم که متولیان امر ، پس از آن که دست خود را شستند از عمل حیاتی و حساس و پر هزینه ی ساخت آبشار کلمات و فواره ی موزیکال! - تا پلشتی و خباثت و نجاست، ما و شهرمان و آبنمای آهنگینش را نگرفته - اندک اعتباری قایل شوند و گوشه ی چشمی هم داشته باشند به حال و روز ادب خانه و آبریزگاه های ویرانه و نساخته و نداشته مان.
Author: Amin Haghrah

درباره لاله پوركريم

هنرمندترین لاله، از انزلی تا سوئد

بدون تردید كسانی كه كار هنری انجام می دهند همیشه زیر ذرّه بین قرار دارند و اینكه چقدر در كار خود موفق هستند، برمی گردد به مخاطبانی كه در موردشان نظر می دهند. اگر تعداد مخاطبان زیاد باشد و همه متّفق القول بگویند فلانی هنرمندِ خوبی است، او موفّق است. چون در هنر، ارتباط اثر هنری با مخاطب است كه باعث افزایش مخاطب می شود و اینكه این ارتباط چگونه، از چه طریق و با چه زبانی برقرار شود، بسیار مهم است. مطمئناً مخاطبان، علایق، سلایق و ذائقه ی متفاوتی دارند و راضی نگه داشتن همه كار بسیار دشواری است. پس در این میان كسی كه بتواند با اثر هنری خود، طیف گسترده ای از مخاطب را جلب كند، موفّق است. حال اگر بخواهیم بگوییم چه كسی هنرمندترین است، باید گفت كسی كه با مخاطبین چندین فرهنگ، آیین و زبان ارتباط برقرار كند. آن هم در شرایطی سخت و دشوار؛ به طوری كه گوی سبقت را از سایرین برباید و همه لب به اعتراف بگشایند و بگویند تو بهترینی و برایش كف بزنند. این باعث افتخار است اگر چنین هنرمندی متولّد بندرانزلی باشد؛ كسی چون «لاله پوركریم» فرزند «هوشنگ پوركریم» (محقق و جامعه شناس برجسته ی اهل انزلی). لاله متولّد سال 1361 (10 ژوئن 1982) در بندرانزلی است. یك ساله بود كه همراه والدینش ایران را ترك كرد و مدّت كوتاهی در جمهوری آذربایجان و سپس بلاروس اقامت گزید. او در سن 12 سالگی راهی سوئد شد و در شهر آنگرد به مدرسه رفت. لاله تحصیلات خود را در رشته ی موسیقی در شهر گوتنبرگ با موفقیت به اتمام رساند. در ابتدا با ساكسیفون شروع كرد و بعد گیتار و پیانو را آموخت. اوّلین كار جدّی هنری او بازی در فیلم بسیار موفّق و پرفروش "Jalla Jalla" به كارگردانی ژوزف فارز است. وی استعداد شعرگفتن را از پدر به ارث برد، طوری كه خودش هم آهنگ می سازد و هم شعر می نویسد و هم تنظیم می كند. همچنین تاكنون دو آلبوم موسیقی موفّق و پرطرفدار"Laleh" و "Prinsessor" از وی منتشر شده است. در سال 2005 لاله به عنوان بهترین هنرمند زن در فستیوال راك بیورنن (خرس راك) سوئد انتخاب شد و رقبای معروف و پرطرفداری چون "روبین"، "لنا فیلیپسون" و "امی دیاموند" را پشت سر گذاشت و برنده دو شاخه از ده شاخه راك بیورنن گردید (یكی به عنوان بهترین خواننده زن سال و دیگری بهترین تازه وارد ِسال). در این جشنواره برندگان هر شاخه با رأی مستقیم مردم از طریق اینترنت انتخاب می شوند. برگزاركننده ی این مسابقه كه بزرگترین در نوع خود در سوئد محسوب می شود، روزنامه مشهور"افتون بلادت" است. برندگان جوایز خود را در یك جشن باشكوه در شب 15 ژانویه 2006 دریافت نمودند. از دیگر هنرمندانی كه كاندیدای این جایزه شد، مدونا خواننده آمریكایی ست كه در دو شاخه ی بهترین آلبوم خارجی سال و بهترین آهنگ خارجی كاندیدا شد. لاله پوركریم به چهار زبان سوئدی، انگلیسی، اسپانیایی و فارسی می خواند. آهنگهای معروف او عبارتند از "storebror" و "Han tuggar kex" و معروفترین آهنگ فارسی او «در یك گوشه» نام دارد. در این آهنگها مسائل روزمرّه ی مردم عادی منعكس شده است. درست همانند بلوز و رپ، و همان جذابیت و شیرینی آنها را دارد. لاله در مورد تنوّع موسیقی اش می گوید: «این عالی ست كه آدم احساس كند آزاد است و می تواند به شیوه ای كه خودش می خواهد كار كند». امّا مهمترین ویژگی لاله و موسیقی اش پرهیز از «بازارپسند بودن به هرقیمتی»، دوری از ابتذال و مهمتر از همه اعتماد به خود می باشد. او می گوید: «اگر به خودم اعتماد نداشتم،‌حالا با بیكینی ایستاده بود و "Baby Baby" می خواندم». آهنگ انگلیسی و زیبای او "Live tomorrow" مدّتها در لیست top ten بزرگترین شبكه موسیقی شمال اروپا (ztv) قرار داشت. او جزو لیست كاندیداهای دریافت عنوان «شهروند سال استكهلم» توسط روزنامه سیتی نیز هست. واقعاً مایه ی مباهات است كه لاله ی بیست و شش ساله ی ایرانی كاری كرده كه غولهای موسیقی ِدنیا در مقابل او سر تعظیم فرو آورند. باشد كه سایر هنرمندان ایرانی هم مانند لاله پوركریم در صحنه های بین المللی ظاهر شوند. برای لاله از طرف همه ی انزلیچی ها آرزوی موفّقیت می كنم.

* برای دریافت فيلم كنسرت لاله پوركريم، با ایمیل ما تماس گرفته و در قسمت موضوع بنویسید: لاله
Email: mojeno.anzali@gmail.com

Author: Mohammad Batdavvar

آهنگی از پی جی هاروی

PJ Harvey

پی جی هاروی همیشه می گفت "من خیلی کارم درسته، تام یورک هم اینو قبول داره". منم قبول داشتم ولی هیچ وقت نتونستم خیلی از موزیکش لذت ببرم.
تا اینکه آلبوم White Chalk (2007) رو گرفتم و ریختم تو دستگاهی که می شه به خود آویزون کرد و رفت به هرجای دنیا و هی موزیک گوش کرد...
همه چیز شانسی جور شد؛ رفتم بیرون برای پیاده روی (در اصل گوش کردن موسیقی) شانسی این آلبوم اول بود و پلی کردم؛ شانسی هوا کمی خنک تر شد، شانسی باد عجیبی زد؛ شانسی بارونی هم زد؛ جزو اولین بارون های پاییزی بود و وقتی به آهنگ سوم رسید (Grow Grow Grow) دیگه نفهمیدم دارم چه جوری راه می رم؛ کجا می رم... مادر به من یاد بده چه جوری رشد کنم...
تو این آلبوم ازهیچ اوج و فرود اسطوره ای خبری نیست. فقط قدم بر می داره و به جلو میره و نوید آهنگهای بعدی و آلبوم های بعدی رو میده.
چه دنیای زیبایی که می شه دل به آهنگهای بعدی و آلبوم های بعدی خوش کرد.
وقتی به آهنگ silence رسید دیگه حرف نزدم.

* برای دریافت فایل موسیقی پی جی هاروی، با ایمیل ما تماس گرفته و در قسمت موضوع بنویسید: پی جی هاروی
Email: mojeno.anzali@gmail.com

Author: Hutan Poorzaki

من و بندر

مگه نمی دونی که هر بندری در معرض یه طوفانه؟

من و بندر با هم رابطه عجیبی داشتیم. عاشقای داغونی بودیم که با اولین دلخوری به هم خیانت می کردیم. تحمّل دوری رو نداشتیم اما نمی تونستیم حال همدیگه رو هم نگیریم. گاهی من می کوبوندمش و تو فیلمهام بدش رو می گفتم (یا به قول هوتن این قدرت رو داشتم که از دهن آدمای دیگه دربارش چیزایی بگم که می دونستم خرابش می کنند). گاهی اون پشت می کرد و می رفت هر جایی که دلش می خواست بهم گند می زد. آدمای حقیری رو می فرستاد تا بدم رو بگند. از لج ِمن جاهای قشنگ بلوک شرقی ش رو می داد دست نوکیسه های بساز بفروش تا بترکونندش. منم می رفتم از همین ها فیلم می گرفتم تا به همه بگم عجب ابلهیه! اما بعدش پشیمون می شدم و دلم براش می سوخت. دلم برای خودمم می سوخت که دیگه بندرم قشنگ نیست. که دیگه مال ما نیست. اون وقت روش نریشن های مکش مرگ مایی می نوشتم که واقعیّت نداشتند. می نوشتم ما تا ابد به هم وفاداریم. می نوشتم که ما به هم پشت دادیم و همه چی رو با هم دوباره می سازیم. می دونستم که دروغ می گم. می دونستم که من و دار و دسته م که شبا می ریختیم تو بلوار و میزهای بهترین کافه های لب مُل رو قرق می کردیم، همگی خائن های پست ِکوچیکی هستیم که دیگه نه شهری داریم و نه خونه ای. جیبهای خالی مون رو باید ورمی داشتیم و می رفتیم جایی که دلمون اونجا نبود. لعنتی شاید دست خودش نبود اما داشت می رفت زیر آب و ما رو هم می خواست با خودش ببره بغل اون لنگرهای غرق شده. همه اون زیبایی زشت اش رو دریا می خواست ببلعه... جوونهای معتاد خوشتیپ و خوش لباسش رو که درآمد کارگری شون روزی پونزده هزارتومن بیشتر نبود... بیکارهای علّاف و مغرور که ودکا می فروختند رو... صیادهای خسته و پاتیلی که زیر پل قمار می کردند رو ... کافه های لب ساحل رو ... اون ساختمون های روسی نیمه خراب رو... کشتی های زنگ زده و کاپیتان های متوهّمی رو که هنوز درباره جوونی باشکوهشون تو اون بندر خالی بندی می کردند... یادمه وقتایی که می رفتم لب دریاش قدم بزنم، بهم می گفت اون شهر خیالی توی فیلمای تو رو یا اون وبلاگ خدابیامرز ِآروین رو بیشتر از خودم دوست دارم. عقاید یک دلقک رو نخونده بودید؟ آروین هم مثل من عاشق ِبی رمقی بود و هست که باید به این مامان بزرگ ِبدحال هی پودر و ماتیک بزنه و دور و برش شمع روشن کنه.
آخرین باری که دعوامون شد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. بارون خون می بارید و من مثل مرد مرده توی قایقم دراز کشیده بودم و توی یه دالون مخوف مردابی می رفتم. سرش داد کشیدم که می زارم و می رم. بهم خندید. رو سرم بارید و بهم گفت هری! گفتم گور بابات... می زارم می رم. حیف که نمی تونم بهتون بگم سر چی بحث مون بالا گرفت.
حالا دو ساله که رفتم و دیگه هم ازش فیلمی نساختم. چمدونم رو برداشتم و با دختری که هنوز دلش پیش بندر بود زدیم به جاده. می دونستم اگه برم دیگه برنمی گردم. اما همه دار و دسته کرکره ها رو کشیده بودند پایین و قبل از این که همه موهاشون بریزه داشتند آماده می شدند که برند. شب نشینی ها و خنده های الکی خوشانه ما هم تموم شدند. آوازهای گیلکی خاموش شدند. یه دنیا پروژه و طرح نیمه کاره توی کشوی خونه جا موند. قصّه های خیالی نصفه کاره موندند و کلبه ی مرداب رفت زیر آب و قایق چوبی رو ول دادیم که بره هر جایی که دلش می خواد. دار و دسته ی غربتی ای شدیم که هر کدوممون رفتیم یه وری. باید تنهاش می زاشتیم و چاره ای نبود. نمی خواستم ببینه که وقتی دارم می رم اشکم در میاد. لعنتی حتّی واسه خداحافظی هم نیومد و ما رفتیم.
حالا دیگه هیچ شهری ندارم و شب ها توی اتوبان های پایتخت با آخرین سرعت می رونم و دوربینم رو فعلا غلاف کردم و جاش یه تفنگ خریدم و هر کی بهم می گه از کجا به این جهنّم درّه اومدی شونه هام رو می اندازم بالا و می گم از شمال ام و یه گلوله خرجش می کنم. هر بار که تو این دو سال دلم براش تنگ شده، لباسهای مبدّل یه توریست رو پوشیدم و مخفیانه اومدم اونجا و تو کوچه ها و بازارش یه قدمی زدم و چند تا عکس گرفتم و زدم به چاک. "حال و هوای بندر" هنوز همونه ظاهراً. ولی ما عوض شدیم انگار. گاهی به آروین و دار و دسته جدید و کوچيکش حسودیم می شه که موندند و هر از گاهی دست و پایی می زنند که "حال و هوایی بهتر بسازند" اما می دونم که واسه من خیلی چیزها تموم شده. گمون نکنم که ما دیگه با هم شروع کنیم. من زخمم کاری تر از این حرف هاست و با یه "آشتی کنون" ِساده چیزی واسم عوض نمی شه. از این زندگی نکبت هم یاد گرفتم که خیلی چیزها رو نمی شه برگردوند به خصوص هر چیزی رو که مربوط به هوا بشه! نمی دونم آخر و عاقبتمون به کجا می کشه اما می شناسم خیلی از عاشقای شکست خورده و خیانت دیده ای رو که آخر ِکار برگشتند تا توی همون بندر خودشون بمیرند و واسه جوونترها قصّه های با شکوهی از جوونی های خودشون و شهرشون تعریف کردند. هرروز و هرلحظه، تا بالاخره ماسه های ساحل روشون رو پوشوندند.
Author: Reza Bahrami

آلودگی خزر با فلزات سنگین

آلودگی دریای خزر با فلزات سنگین، گونه های ساکن در این زیستگاه را یکی پس از دیگری نابود می كند

آیا تاکنون هنگام قدم زدن در طول ساحل دریا با چنین مناظری روبرو شده اید؟
راستی محیط زیست یعنی چه؟ آلودگی یعنی چه؟ این چیزها به ما چه ارتباطی دارند؟

فلزات سنگین و محیط زیست
در دهه گذشته ورود آلاینده ها با منشاء انسانی مانند فلزات سنگین به داخل محیط های دریایی، به مقدار زیادی افزایش یافته است كه به عنوان یک خطر جدی برای حیات محیط های آبی به شمار می آیند. فلزات سنگین در یک مقیاس وسیع، از منابع طبیعی و انسان-ساخت وارد محیط زیست می شوند. میزان ورود این فلزات سنگین به داخل محیط زیست، بسیار فراتر از میزانی است که به وسیله فرایندهای طبیعی برداشت می شوند. بنابراین تجمع فلزات سنگین در محیط زیست قابل ملاحظه است. سیستم های آبی به طور طبیعی دریافت کننده ی نهایی این فلزات هستند. آلاینده هایی که در آب یافت می شوند، ناشی از پساب های خانگی، تخلیه محصولات شیمیایی، سموم، حشره کش ها و علف کش ها، تخلیه ی صنعتی، پساب های رادیواکتیو، هیدروکربن های نفتی و رنگی می باشد.
آلاینده ها به دو نوع آلاینده های قابل تجزیه و غیرقابل تجزیه تقسیم می شوند. آلاینده های غیر قابل تجزیه نظیر ترکیبات و نمک های فلزات سنگین، ترکیبات شیمیایی فنولی با زنجیره بلند، آفت کشها مثل DDT می باشند كه در محیط، تجمع می یابند و بر زنجیره ی غذایی و بیولوژیکی موجودات در آب اثر می گذارند. ازدیاد غلظت این مواد روی ماهی ها، سایر موجودات آبزی و حتی گیاهان آبزی اثرات سوء دارد. اکوسیستم هایی مثل بنادر یا مناطق ساحلی صنعتی که با ورود مزمنی از فلزات روبرو هستند، دارای بیشترین رسوبات آلوده می باشند. این ویژگی ها در محیط های واجد رسوبات، به علت تاثیرات سمی و قابلیت تجمع زیستی فلزات در نمونه های بیولوژیکی موجود در رسوبات، منجر به تأثیرات اكولوژیكی زیاد می شوند. اولین عامل اثرات آلودگی فلزات در یک اکوسیستم، وجود فلزات سنگین در بیومس یک منطقه آلوده است كه سلامت انسان را به مخاطره می اندازد. تجمع فلزات سنگین در آب، هوا و خاک، یک مشکل زیست محیطی بسيار مهم می باشد.


نقش بیولوژیکی فلزات سنگین و خطرات سلامتی انسان
فلزات سنگین ابتدا توسط فیتوپلانکتون، باکتری ها، قارچها و ارگانیسم های کوچک دیگر جذب می شوند. سپس به ترتیب، توسط موجودات بزرگتر خورده شده و عاقبت وارد بدن انسان می شوند. فلزات سنگین زمانی که به وسیله ی انسان مصرف می شوند، اغلب اثرات قوی و زیان آوری را دارند. مواد سمی تجمع یافته، به طور پیوسته غلظت شان زیاد می شود و ممکن است بیشترین فراوانی را در یک بافت ویژه داشته باشند. تجمع مواد سمی در زنجیره ی غذایی، ممکن است باعث افزایش غلظت ها در جانوران سطوح بالای زنجیره غذایی، شود. خلاصه ای از تجمع و نقش بیولوژیکی فلزات سنگین، در جانوران دریایی و امکان خطر برای سلامتی انسان در اثر این فلزات، در ذیل آورده شده است:
کادمیوم:
غلظت بیش از چند میکروگرم در لیتر کادمیوم، احتمالاً ناشی از تخلیه فاضلاب آلوده به کادمیوم می باشد. آب های با مقادیر کمتر از 1 میکروگرم در لیتر کادمیوم، غیر آلوده اند. میزان جذب کادمیوم در مواد غذایی، ناشی از نحوه تغذیه جانوران است، کلیه و کبد محل مناسبی جهت تمرکز کادمیوم می باشند، صدف های دریایی نیز از تجمع بالایی ازکادمیوم برخوردارند. جذب کادمیوم از طریق پوست بسیار محدود است. نیمه عمر بیولوژیک کادمیوم در انسان، در بافت های نرم و استخوان، ده تا سی سال می باشد. کادمیوم معمولاً به طور طبیعی در آب های سطحی و زیر زمینی وجود دارد. مسمومیت موجودات آبزی با کادمیوم، به عوامل دیگری نیز بستگی دارد، مثلاً کلسیم موجود در آب، اثرات سمی کادمیوم را کاهش می دهد. رودخانه های بسیار آلوده با کادمیوم، از طریق آبیاری در کشاورزی، لایروبی رسوبات و یا سیلاب ها می توانند مناطق اطراف را آلوده کنند. کادمیوم یک فلز بسیار سمی است كه عامل مرگ و میر بوده، بیماری جدی ناشی از آن در انسان بیماری روماتیسم یا تغییر شکل دردناک اسکلتی است. اثرات اصلی سمیت کادمیوم بر ریه ها، کلیه ها و استخوان هاست. کادمیوم، مقاومت در برابر باکتری ها و ویروس ها کاهش می دهد. کادمیوم ممکن است باعث مینرال زدایی اسکلت و افزایش شکنندگی استخوان و خطر شکستگی شود. سمیت حاد با کادمیوم، ممکن است باعث مرگ حیوانات و پرندگان شده و مسمومیت شدید در آبزیان ایجاد کند.
نیكل:
نیكل یكی از عمومی ترین فلزات در آب های سطحی می باشد. ورود منابع آلوده شهری ممكن است این مقادیر را بیش از پنج برابر حالت عادی افزایش دهد. مقادیر كم نیكل برای تولید سلول های قرمز خون در بدن انسان نیاز می باشد، هر چند در مقادیر بالا تا حدودی می تواند سمی باشد. به نظر می رسد نیكل در كوتاه مدت مشكلاتی ایجاد نمی كند اما در طولانی مدت می تواند باعث كاهش وزن بدن، صدماتی به قلب، كبد، تحریك و حساسیت بالا شود. نیكل می تواند در آبزیان تجمع یابد. اما حضور آن در طول زنجیره ی غذایی بزرگنمایی ایجاد نمی كند. اغلب نمك های نیكل كه از طریق غذا وارد بدن می شوند، دفع می گردند. نیمه عمر نیكل حدود 11 ساعت است. بیشترین غلظت نیكل در استخوان، ریه، كلیه و كبد دیده می شود. سمّی ترین تركیب نیكل كه اغلب در كارخانه ها مشاهده می شود، كربونیل نیكل است. سمیت نیكل به صورت آلرژی، سرطان و اختلالات تنفسی دیده می شود.
وانادیوم:
فعالیت های انسانی (به ویژه صنایع فلزی) هر ساله 200 هزار تن وانادیوم را به محیط وارد می كنند. وانادیوم معمولاً از منابع طبیعی و همچنین سوخت های فسیلی وارد محیط می شود و در آب، خاك و هوا برای مدت طولانی می ماند. وانادیوم در محیط های آبی، پایدار بوده و در طولانی مدت اثر زیان آوری روی ارگانیسم های آبی به جای می گذارد.
سرب:
بیشترین میزان سرب در کبد و پس از آن در آبشش، کلیه و تخمدان و البته خوشبختانه کمترین آن در عضله تجمع می یابد. درباره ی دو فلز سنگین نیکل و روی نیز بیشترین میزان در تخمدان (اشبل خودمون)، سپس در کبد، آبشش و کلیه و کمترین میزان در عضله ی ماهی تجمع می یابد. همچنین روشن شده که بیشترین میزان عناصر سرب، نیکل و روی در ماهیان کفال بخش جنوب غربی دریای خزر (به عبارتی سواحل دور و بر انزلی) یافت می شود. البته آلودگی به فلزات سنگین تنها از طریق مصرف فرآورده های دریایی سلامت انسان را تهدید نمی کند. بلکه قرار گرفتن در معرض فلزات سنگین شامل آرسنیک ، سرب و جیوه حتی از طریق ظروف لعابی، مواد غذایی، آفت کش و علف کش های باغچه سلامت افراد خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد.
فلزات سنگین از جمله آلاینده‏های زیست محیطی هستند كه مواجهه انسان با بعضی از آنان از طریق آب و مواد غذایی می‏تواند مسمویت‏های مزمن و بعضاً حاد و خطرناكی ایجاد نمایند. به عنوان مثالي ديگر، جیوه از عناصر سنگینی است که برای بدن مضر هستند و جزو مواد سمی به شمار می آیند و این عنصر با آنزیم های درونی بدن ترکیب و مانع از عمل آنها می شود. تجمع جیوه در بدن منجر به اختلالات شنوایی، لرزش عضلات، بروز بی حسی عمومی و برهم خوردن متابولیسم درونی می شود و از همه مهمتر این که جیوه عملکرد سیستم عصبی را مختل کرده و به رشد بافت مغزی آسیب جدی می رساند؛ نکته ای که به ویژه در مورد کودکان و زنان باردار باید به آن توجه کرد. غذاهای دریایی سرشار از پروتئین هستند، چربی اشباع شده کمتری دارند و از مواد مغذی بسیاری برخوردارند، اما برای اطمینان بهتر است بیشتر از دو تا سه بار در هفته مصرف نشوند. میزان جیوه موجود در انواع ماهی با یکدیگر متفاوت است. مثلا برخی از انواع ماهی تن، جیوه بیشتری دارند و در نتیجه به جای این که مفید باشند برای سلامتی مضر هستند. از آنجا که هنوز مشخص نیست مصرف کدام گونه ی ماهی با ضریب خطر بیشتری همراه است، مصرف کنندگان سعی کنند به جای مصرف یک نوع ماهی از انواع مختلف ماهی و غذاهای دریایی استفاده کنند.
سرب در زندگي ما
چقدر از اثرات زیان‌آور و بیماری‌های ناشی از آلودگی سرب باخبریم‌؟ وقتی واژه فلز سرب را می‌شنویم، بی‌اختیار به یاد اگزوز خودروها و آلودگی سربی هوا می‌افتیم؛ اما نمی‌دانیم منابع دیگری هم برای آلوده كردن محیط زیست با این فلز خطرناك در اطراف ما وجود دارد و ما از آنها بی‌خبریم.گاهی به ما توصیه می‌شود اگر در شهرهای بزرگ زندگی می‌كنیم، بهتر است هر روزه شیر بنوشیم تا آلودگی‌های سربی روی بدن ما اثرات منفی نگذارد؛ اما آیا می‌دانیم گاهی این آلودگی‌ها آنقدر گسترده هستند كه حتی می‌توانند دام‌ها و شیر حاصل از آنها را هم آلوده كنند؟ سرب به دو روش وارد بدن انسان و حیوانات می‌شود و در آنها مسمومیت ایجاد می‌كند؛ یكی از طریق ورود به زنجیره غذایی از راه تغذیه از عناصر این زنجیره و دیگری از طریق تنفس هوای آلوده به سرب. از طریق تغذیه غلظت‌هایی از سرب وارد بدن انسان و جانداران می‌شود. هر چند در گذشته، عده‌ای از محققان تنها سرب موجود در هوا را مسوول آلودگی و سمیت سرب در انسان و جانداران می‌دانستند، اما امروزه معتقدند روزانه 33 درصد سرب وارد شده به بدن افراد شهرنشین از هواست و عده‌ای هم سهم هوا را فقط 20 درصد می‌دانند. عوارض مسمومیت سرب در انسان شامل بالا رفتن میزان سرب در خون انسان و ایجاد مسمومیت در دو نوع حاد و مزمن است. در اثر مسمومیت مزمن، بیماری‌هایی نظیر قولنج سربی، فلج عصبی، فلج، ورم كلیه، كم‌خونی، بالا رفتن فشار اسید اوریك در خون، نقرس سربی و سقط جنین در انسان و حیوانات باردار بروز می‌كند. از مهم‌ترین عوارض مسمومیت حاد با سرب، آنسفالوپاتی و ضایعات مغزی است. در میان حیوانات، آلودگی سرب در دام‌های محلی تا حد زیادی مورد توجه دانشمندان بوده است؛ چرا كه انسان به طور مستقیم از فرآورده‌های آنها استفاده می‌كنند. ماهی‌های آب شیرین قادرند سرب را به صورت یون در خود جمع كنند. بسیاری از نرم‌تنان هم قادرند مقدار زیادی سرب آب دریا را در بافت‌های نرم خود ذخیره كنند. به طوری كه مقدار ذخیره شده سرب در صدف آنها 1000 بار بیشتر از سرب موجود در دریا بوده است. علامت‌های مسمومیت حاد با سرب در برخی حیوانات كوری، بزاق‌آوری مفرط، انقباض ماهیچه، ساییدگی دندان‌ها، انعكاس كم و مرگ ناگهانی است.
و در نهایت این كه...
عنصر سنگین سرب از طریق منابع مختلف به محیط زیست وارد می‌شود و اثرات سمی آن در بدن انسان و دیگر جانداران تایید شده است. بنابراین ضرورت دارد، در استفاده از منابع حاوی سرب، دقت و بررسی لازم صورت گیرد و از ورود بی‌رویه ی آن به محیط زیست جلوگیری شود. در چند سال اخیر با حذف سرب از سوخت وسایل نقلیه، كمك بالایی به پاكسازی محیط شده است كه به نظر می‌رسد باید تلاش‌های بیشتری در این جهت صورت گیرد.
Author: Reza Poorseyfi

درباره واگذاری پل قديم غازيان

هفت هشدار براي شوراييان در راه واگذاری پل


می دانید كه بعد از احداث پل جدید غازیان، پل قدیم، عملكرد ترافیكی خود را از دست داد و با فضاهای وسیع طرفین ِخود به مكانی آرام با چشم اندازی بی نظیر تبدیل شد. امّا ساماندهی لبه های لخت و تخریب شده ی آن و تبدیل پل به یك فضای عمومی مناسب، نیاز به طراحی و مطالعه بیشتری داشته كه دیگر زمان آن فرا رسیده است. گویا به زودی این پل به یك سرمایه گذار واگذار می شود تا برای مقاصد گردشگری مورد استفاده قرار گیرد. از آنجا كه مثل همیشه تصمیمات شورا پشت درهای بسته رقم خواهد خورد و انتظار اطلاع رسانی از جانب شوراییان اساساً بیهوده است، لازم می دانم مجموعه ی مدیریت شهری انزلی را به حسّاسیتها و لزوماتی چند توجّه دهم:
1. در تمام نقشه های گردشگری و اسناد و كاتالوگهای معرّفی ِشهر انزلی، پل قدیم غازیان به عنوان یكی از اماكن تاریخی شهر معرّفی شده است. بدیهی ست یك بنای تاریخی، قابل فروش و واگذاری دایمی نیست و هر شخص، نهاد یا گروهی كه بخواهد از این فضا استفاده كند باید بصورت «اجاره» با شهرداری عقد قرارداد نماید. در مورد فضاهای قبل و بعد از پل، این اجاره می تواند بلندمدّت باشد (حداكثر 99 ساله)، امّا بر روی خود پل فقط اجاره ی كوتاه مدّت مجاز است (حداكثر 5 ساله). تنها یك مزیت فرعی ِاین روش آنست كه سرمایه گذار از بارگزاری های سنگین و همیشگی بر روی پل اجتناب كرده و در نتیجه از تخریب بیشتر پل جلوگیری می شود. اگرچه در مورد پل غازیان روش مناسبتر این بود كه از سرمایه ی خود شهرداری برای احداث یك مكان عام المنفعه استفاده شود. چراكه وقتی یك میلیارد تومان هزینه برای طرحی موضعی مثل آبنما یا خرید تلویزیون در وسط میدان انزلی امكان پذیر است(!)، سرمایه گذاری در پل غازیان غیرممكن نخواهد بود.
2. صحبت از جایگاه تاریخی پل غازیان به این معنا نیست كه هرچیز سنّتی ِمربوط به گذشته با هوّیت و مختصات این پل سازگار است. پل غازیان در قرن حاضر ساخته شده و تمامی المانهایش با معماری شهری معاصر همخوانی دارند. از اینرو ایده های پرتی مثل بازار سنّتی با دیوارهای نئی و سقف گالی پوش (كه زمانی مطرح بود!) ربطی به هوّیت این پل نداشته و الگویی اشتباه هستند. در عوض بر طراحان واجب است در طراحی عناصری مثل مبلمان شهری، تابع الگوهای مبلمان و جداره قدیمی پل باشند.
3. بهتر است هر فضای گردشگری كه بر پل اضافه می شود، علاوه بر كاركرد خدماتی خویش‌، وظیفه ای هم در جهت معرّفی پل به عنوان یك بنای تاریخی برعهده گیرد.
4. تجربه ی كافه های بلوار انزلی نشان می دهد یك ایده ی عملكردی مناسب در صورت عدم مدیریت مستدام،‌ در جهت عكس خود عمل كرده و به فضایی ناهنجار تبدیل می شود. امروزه اندازه، مصالح بكاررفته و مبلمان كافه های بلوار انزلی آنقدر ناهمگون است كه بیشتر به عنوان سدّی زشت در برابر دیدگان عابران پیاده عمل می كنند. ضمن اینكه نگاه «كسب درآمد»ی ِ شهرداری به كافه ها و «عدم آموزش و نظارت صحیح» بر آنها، پتانسیل ِبزهكاری را افزایش داده است.
5. پل غازیان در جغرافیای شهری انزلی دارای موقعیتی بی نظیر است كه در صورت توجّه و خرج تخصّص و هنر ِكافی می تواند به پرجاذبه ترین فضای عمومی شهر تبدیل شود. توجّه به مقیاس های انسانی و نیازهای یك گردشگر یا شهروند پیاده،‌ممنوعیت رفت و آمد برای وسایل نقلیه موتوری،‌ كنترل آلودگی های صوتی و بصری ِمحیط و هرآنچه برای ایجاد یك فضای عمومی ِامن و موفق ضرورت دارد، می بایست مورد مطالعه و دقت نظر اعضای شورای شهر قرار گیرد.
6. سرمایه گذار باید مقید شود تا برای دفع زباله و فاضلاب تأسیساتش راهكارهای عملی داشته باشد چراكه حفظ محیط زیست جزو پیش شرطهای هر پرو‍ژه در دنیای امروز است.
7. طرح مناسب،‌ طرحی ست كه فعالیت های انسانی محبوب را در برنامه خویش دیده باشد. فعالیت هایی مثل ماهیگیری از روی پل، قدم زدن و پیاده روی، نشستن در روبروی چشم انداز خلیج انزلی، برنامه های نمایشی كوچك و تجمّع برای جشن ها و مراسم فرهنگی مختلف از این جمله است.


پی نوشت:
الف. تیرماه سال گذشته در «ماهنامه موج» به دنبال معرّفی ِشهرهایی كه زیبایی شان برای انزلی الگوی مناسبی هستند، عكس های "پل چارلز" را منتشر كرده و تصریح نمودم: «پل چارلز در شهر پراگ جمهوری چك واقع شده و شباهت های بسیاری با پل قدیم غازیان در شهر ما دارد. این پل تاریخی در دهه 90 بازسازی شد و عبور وسایل نقلیه از آن ممنوع گردید. از آن زمان "چارلز" بیشتر از آنكه یك "پل" باشد، یك فضای فرهنگی-توریستی ِزیبا و منحصربه فرد است. طول این پل از پل غازیان بیشتر است امّا عرض برابری دارند. پل چارلز در تمام 24 ساعت شبانه روز میزبان جهانگردان و ساكنین شهر است. آنها از دستفروشان خرید می كنند، به صدای نوازندگان ِروی پل گوش می سپارند و به تماشای هنرمندان تئاتر عروسكی می ایستند. شهرداری پراگ به دقّت نظارت می كند تا تعدّد دستفروشان، تركیب زیبای پل را بر هم نزند. آنان فقط محصولات هنری و فرهنگی مثل كارت پستال، كتاب و صنایع دستی كوچك پراگ را می فروشند. هیچ كس حق ندارد آنجا بساطی دایمی بسازد و هرفروشنده تنها می تواند یك پانل تاشوی قابل حمل و نقل، یك صندلی و یك چتر با خود به روی پل بیاورد. الگوی طراحی و نگاه ِفرهنگی «شهرداری پراگ» در بازسازی «پل چارلز» می تواند برای پل قدیمی و به حال خود رها شده ی غازیان مورد استفاده قرار گیرد. به شرط آنكه اندیشه و هنرمندی ِهمسانی نیز در مسؤولین دستگاه شهرداری انزلی موجود باشد.»
ب. دو سال پیش به همراهی رحیم رحیمزاده و علی باغبان طرح جشنواره ای را ریختیم كه در صورت اجرا می توانست شهرت زیادی برای انزلی در جامعه هنری كشور فراهم آورد. این جشنواره كه «پنجاه نقّاش روی پل» نام داشت، درواقع جشنی بزرگ برای معرّفی هنر نقّاشی و شهر انزلی بود. به این صورت كه روز پنجم مردادماه پنجاه نفر از برجسته ترین نقّاشان انزلی و سراسر كشور بر روی پل غازیان حاضر شوند و هریك از منظر خودشان انزلی را نقاشی كنند. این روز در انزلی به عنوان «روز نقاشی» نام گذاری می گردید و در كنار این برنامه،‌ برنامه های جنبی مختلفی برای معرّفی هنر نقّاشی به كودكان و بزرگسالان ترتیب داده می شد. رهگذران می توانستند از نزدیك كار نقّاشان را نظاره كرده و هر نقّاش معتبر،‌ یك دستیار از جوانان علاقه مند انزلی داشت تا ضمن كمك به نقّاش، شیوه كارش را از نزدیك بیاموزد. تمام مراحل این جشنواره از فراخوان و ثبت نام و ستاد برگزاری گرفته تا مراسم فرهنگی جانبی را مشخص كردیم و در دفترچه ای به تفصیل آوردیم. قرار بود بعد از جشنواره هم 50 تابلوی نقاشی (تصویر انزلی از دید 50 نقّاش)، نزد ستاد جشنواره به امانت مانده تا در نمایشگاههایی در شهرهای مختلف به نمایش گذاشته شود. از مجموعه بهترین كارها نیز كتابی چاپ می شد تا به یادگار بماند… بعد از تسلیم طرح جشنواره به مسؤولین ارشاد، پاسخ رسید كه -علاوه بر مشكل بودجه- نیروی دریایی به هیچ عنوان اجازه برگزاری جشنواره را بر روی پل نخواهد داد زیرا اسكله های نظامی نداجا از فراز پل نمایان هستند. سرانجام جشنواره ی ما منتفی شد امّا شاید نیروی دریایی هم با درك ضروریات گردشگری شهر انزلی، نیازمند تغییر در دیدگاه خویش باشد. وقتی تأسیسات نظامی این نیرو در دل شهر قرار دارد و اسكله های نظامی اش از دو سو (پل غازیان و انتهای بلوار انزلی) در معرض دید گردشگران و مسافرین است،‌ مخالفت با برنامه ها و مراسم فرهنگی، چندان "استدلالی" به شمار نمی رود.
Author: Arvin Ilbeygi