روشنايیها
به ياد احمد عاشورپور (6)
مدت زیادی نبود که روسها از ایران رفته بودند – یادم میآید موقعی که سربازان روسی سوار قطار شده بودند و از ایستگاه راهآهن شاهی (قائم شهرفعلی) به طرف بندر شاه (بندر ترکمن فعلی) میرفتند تا سوار کشتی شوند، آن افسر فرماندهی روس را که چند باری با فرمانهای خودش باعث فرار بچهها از اطراف پادگان شده بود با رزینچوب (نوعی سنگانداز که با تیوپ اتومبیل میسازند) چنان نشانه گرفتیم و زدیم که برق از چشمهایش بیرون زد و وقتی به پشت کف پلّهای که از قطار بالا و پايین میروند افتاد، ما بچّهها ترانهای که چند روز قبل عاشورپور خوانده بود و پدرم صدایش را از رادیو برای اهل محل پخش کرده بود دسته جمعی خواندیم و کف زدیم و رقصیدیم(ریتم آهنگ یادم هست اما شعرش!!) به هر حال از آن روزها صدای گرم و دلنشین عاشورپور در حافظه ی نه تنها خانوادهی من ِ گيلانی ِ مهاجر در مازندران(شاهی آن روز) بلکه صدها کودک و بزرگ و کوچک و زن و دختر گیلانی مهاجر در مازندران جا باز کرد.
یادم میآید مادرم بارها پدرم را با توپ و تشر خواست از پای رادیو (cra) هفت موج که پدرم صد و پنجاه تومان از بابل خریده بود و اهل محل را با نوایش پالایش میکرد و با آواز عاشورپور، روزهای گذشتهی زندگی را یادشان میآورد، بلند کند و سر کارش بفرستد، که بیابا، برو سر کارت - صنار سه شاهی کاسبی کن- ولی پدرم دست زیر چانه میگذاشت میرفت در بهشت صدای عاشورپور و بیرون نمیآمد تا سیر و اشکآلود میشد. شنیدن صدای عاشورپور، شنیدن کلمات شیرین و خاطره برانگیزی که او با طنین ملکوتی و پر اوج صدایش میخواند، غربت زده ها را میگریاند و بچّههای پنج تا ده سالهی آن روزها را بهت زده میکرد. زیرا همهی احساس پدرها و مادرهایمان و زبان گیلکی را به ما سپرده بود تا سرمایهی عزّت و امانت امروزمان کنیم. و اما چرا؟ چون پدرم زنگی دوبارهی خودش را مدیون نام عاشورپور بود. زیرا وقتی پدرم را به اتهام همکاری با مخالفین استقرار نظم تودهای (همان کمونیستی) در ایران، میلیشیای حزب توده دستگیر کرده و به زندانی برد که ترکمنهای شمشیر به کمر بستهی آمده از بندر شاه آن روز(بندر ترکمن فعلی) به شهر کارگری شاهی(قائم شهر فعلی) و حکم اعدام پدرم را صادر کردند و قراربود صبح زودِ فردا او را جلوی کلوپ حزب مقابل درب کارخانه ی نساجی برای عبرت چند هزار کارگر مخالف آنها را اعدام کنند (آخر اتهام پدرم این بود که چند نفر را روی زمین خوابانده بود و رویشان ملحفه انداخته بود و خون گاو و گوسفند رویشان ریخته بود و عکس گرفته بود- پدرم عکاس بود - و برای سید ضیاءالدین طباطبایی در تهران فرستاده بود که تودهای ها این جور آدم میکشند) به هر حال هنوز صبح نشده، یک آدمی به نام «برومند» با مقداری پسوند یا پیشوند – پهلویچی – فامیل یا شاید عاشق صدای عاشورپور، همه کاره حزب به اصطلاح زحمتکشان مازندران – تودهایها- که پدرم می گفت؛ رفیق جان جانی احسان طبری و ایرج اسکندری بود، پدرم را از زندان بیرون آورد و فرارش داد و پدرم نه ماه در کوههای سواد کوه و فیروز کوه سرگردان بود تا ورق برگشت، روسها بیرون شدند، حزب سرکوب شد و پدرم به خانه برگشت تا صورتهای من و سه برادر و یک خواهرم را که از سیلی بچه میلیشیاها کبود شده بود و تن مادرم که با نیزهی میلیشیاهای حزب خون آلود بود درمان کند. و پدرم با خریدن همان رادیو (cra) هفت موج برقی بزرگ به اندازهی یک کمد لباس و آواز عاشورپور نه تنها ما بچّهها را بلکه همهی بچه گیلکان مهاجر را مهمان بهشت آوازهای عاشورپور کرد و روح ما را از آلوده بودن به کینه ها پاک و منزه نمود. یادم میآید وقتی پدرم سومین فرزندش را- مرا- داماد کرد و جشن مفصلی گرفته بودیم، وقتی با اتومبیل دوری در شهر زدیم و با بوقهای ریتمیک ِ اتومبیل، اهل شهر را از روز خوشی که داشتیم با خبر کردیم، وقتی به خانه رسیدیم، پدر کلید ضبط صوت را فشار داد و عاشورپور به ما ، به نسل دومی که میرفت خاطرهی او را زنده نگهدارد، خوش آمد گفت و خوش خواند و خوش لحظهها را جاودانه در حافظهی ما ثبت کرد. من هم وقتی پسرم را داماد کردم، کلید ضبط صوت را فشردم تا فشردگی قلب خود از تنهایی غربت را نثار بهشت پر لطافت صدای عاشورپور کنم تا نسل سوم هم با یاد و خاطره ی پر جذبهی صدای او روز را و شب را و همهی لحظات خوش زندگی را به یاد داشته باشند. وای که آن شاعر بلند آوازه چه زیبا گفت؛ آنچه می ماند صداست... صدایت ای عاشورپور سماء صبح ما را سامان داد و ماندنی کرد. آیا هستی ما انسانها از هستی همین روشناییهای زندگی نیست؟ چرا. هست و هستیم.
Author: Gholamhoseyn Monirzad
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر