پي‌نوشت براي موضوع نقد در انزلي



هدف از اين يادداشت، آن نيست كه پاسخي باشد بر سؤالي كه از نگارنده پرسيده نشده؛ يا ردّ و تأييدي شود بر داوري‌هايي كه صاحبش قلم ديگري است. صرفاً به جهت مناقشه‌اي چند كه بر حاشيه‌ي نقد و نظرات اخير [در سخن] درگرفت، نكاتي نيازمند وضوح ديدم كه به اختصار مي آورم:
1. بلاگ موج‌نو، مجلّه‌اي مختص وب است كه با مديريّت گروه فرهنگي «كاسپينو» ارائه مي‌شود. طبعاً مثل هر نشريه‌ي ديگر، در اينجا نيز نويسندگان از هويتي مستقل در آراء و نظريّات متنشان برخوردارند. بنابراين هر متني كه منتشر مي‌شود،بيانيّه‌ي جمعي يك گروه نيست. امّا [به يقين] هدف كلّي نوشتار را مي‌توان در عدم تضاد با ديدگاه و اهداف فرهنگي صاحبان اين بلاگ دانست.
2. بزرگ‌داشتن انديشه و جايگاه هنري نام‌آوران فرهنگ و هنر، امري نيست كه در فعاليّتها و برنامه‌هاي «كاسپينو» مغفول مانده باشد. هم‌آنكه تلاش‌هايمان نيز، نه از سر همّت ِعالي، كه اداي ديني بوده به آموخته‌هايي كه از جان‌هاي عزيز فرهنگ و هنر شهرمان داشته و داريم. شكر پروردگار، انزلي از اين ستاره‌هاي پرفروغ كم نداشته‌است (از بريراني و ضياءپور تا مرادي و عاشورپور و ديگران). استادان برجسته‌اي كه نه‌تنها [به انديشه] در پيله‌ي تنگ يك شهر و استان محصور نماندند، بلكه بر جايگاه پيشتازي در هنر مدرن زمان خود نيز نشستند. از استاد احمد عاشورپور آموختيم كه از كهنه‌گي بري باش و در عين حال در هواي بومي خودت، چون سرو -بلند و دست نيافتني– بايست. از استاد جليل ضياءپور به تأكيد و باز شنيديم: «سخن نو آر كه نو را حلاوتي‌ست دگر». كه تقليد و بوسه بر نخ‌نماها اگرچه آسانتر و رايج است ولي مرگ هنر نيز همين است. لذا روي سن يا كه روي وب، از رسانه و جمع «كاسپينو»سخني نخواهيد شنيد كه تكريم تنبلي، كهنه‌گي و خودشيفتگي مرسوم باشد. مانيفست ما معطوف به نگاهي پرتحرّك است كه پيشينه را بشناسد و با معيارهاي نو، نقد كند.
3. هنر انزلي،‌ تن رنجور و از كار افتاده‌اي‌ست كه ظاهراً نوشداروهاي «كميته امدادي» بيشتر به كارش مي‌آيد تا كار بنيادي و بلندنظري در برنامه‌ريزي براي فرهنگ. در چنين وضعيّتي، هيچ عجيب نيست كه همه از شكستن ساقه‌ي گياهي كوچك كه گوشه‌ي ديوار رسته باشد،‌ به وحشت بيفتند و آنقدر دورش تجير بكشند كه حياتش به گياهان نماند. جاي تعجّب ندارد كه با دو-سه نمايش پر حرف و حديث، چند كتاب رنجور، يا مشتي آواز و نغمه‌ي تكراري ِساز، ذوق زده باشيم و با چشم‌هاي نگران بترسيم از آنكه مبادا خاطر هنرمند خسته و خواب‌آلوده مان آزرده شود. ولي چه بخواهيم و چه مثل بعضي دوست داشته باشيم كه نخواهيم، زمانه‌ي مدرن است و اينجا وب. همان‌طور كه نمي‌شود گرد يك بلاگ، حصار جغرافيايي كشيد، بي‌فايده است كه متر و معيار داوري را آنقدر پرتبصره و سهل و دوستانه بگيري تا لبخند هيچ‌كس از لبش نيفتد و خانه‌ي شيشه‌اي گياه رنجورمان ترك برندارد! امروزه ديگر هر اثر هنري (كه بيرون از محيط آموزشي ارائه مي‌شود) از داوري ِبي‌اغماض و تيز، بري نخواهد بود. اگرچه تشويق و «دست‌مريزاد»گويي با كسي كه به هرحال قدم برداشته‌، امري واجب است. امّا با خرج رفاقت و احترام و ادب، نمي‌شود اثر او را از نقدي منصفانه كه نيازمند آن است، محروم كرد. از آن گذشته، برخي از پيش‌قدمان ِصاحب‌انديشه، بارها نشان داده‌اند در نوعي نقد [كه شرايط ايجاب كند] جاي آغوش دوستانه و دستان گرم و زبان چرب، يكسره بيرون متن است.
4. مقاله و يادداشت ناقدانه در انزلي بي‌سابقه است. اغراق نيست اگر ادّعا كنيم اين بلاگ، نخستين رسانه‌اي محسوب مي‌شود كه در نقد توليدات فرهنگي انزلي وارد شده است. نمي‌دانم سكوت جرايد اندك‌شمار تاريخ انزلي در اين وادي چه دليلي داشته ولي هرچه بوده، باعث شده ما عادت كنيم از شنيدن عيب كارخود با صداي بلند دلخور باشيم. موجب شده گفت‌وگو در مورد آثار به عصبانيّت بي‌ثمر و فريادهاي عصبي تبديل شود. هنرمندان انزلي نيز بي‌هيجان از رقابت و پيشرفت ناموجود، در جاي خود كز كنند و با لبخند‍ و گاه لب‌گزيدن به كار هم بنگرند. ضمن اينكه وقتي نقد و نظر جدّي مكتوب وجود نداشته،منتقدي هم رشد نكرده است (مگر منتقدان شفاهي!). اگر سالياني صبور باشيم و با انگ ِ«غرض ورزي مي‌كني!» و «تو خود مگر چه كرده‌اي؟»، صحنه‌ي نقد را به تعطيلي نكشانيم، زماني محتمل است تا هنرمندان و منتقدان هنر با آموختن بيشتر و صيقل خويش و يكديگر، هنر انزلي را از اين زودمرْگي‌ها نجات دهند.
Author: Arvin Ilbygi
آذرماه 88

درباره «شهروندی» در انزلی

بی‌خیالی در شهر مهاجران

بندرانزلی به عنوان یک شهر صیادی و بندری همواره مهاجرپذیر بوده و مهاجرین تأثیرات تعیین کننده‌ای در اقتصاد، فرهنگ و مناسبات اجتماعی جامعه شهری آن داشته‌اند. ورود مهاجرین اولیه از باکو، ارمنستان و روسیه و حضور فعال آنان در حوزه های مختلف زندگی شهری، موجب پیشرفت شهر در همه عرصه‌های حیات آن گردید. احداث بانک ایران و روس، احداث کارخانه‌های برنج‌کوبی، صابون‌پزی، کالباس‌‌سازی، فتیله‌بافی، لیموناد‌سازی، چاپخانه، و بنانهادن عمارات و ابنیه‌های متعدّد با سبک معماری اروپایی در شهر، احداث مدرسه (در 1285) توسط ارامنه، احداث دبیرستان در ساختمان بزرگ اشکولا در خیابان بایندر فعلی در اوایل قرن اخیر توسط مهاجرین؛ و ترویج هنر موسیقی، نقاشی و تئاتر در بین جوانان شهر در مجموعه خود باعث ارتقاء سرمایه های مادی و فرهنگی شهر گردید و بنیه مدنی جامعه در سطحی از آگاهی قرار گرفت که هیات حاکمه ناچاراً مدیران توانمندی را در مصدر مدیریت شهری قرار می‌داد. بدین لحاظ با توجه به نزدیکی نسبت به بنیه مدنی جامعه و توانمندی مدیران شهری، بندرانزلی در آن مقطع زمانی نسبت به دیگر شهرهای خطه شمال زیبا و آبادتر گردید و «دروازه اروپا» نام گرفت.
در واقع انزلی در چند دهه قبل چیزی از یک شهر اروپایی کم نداشت. اما موج دوم مهاجرت و جابجایی جمعیّتی به ویژه در سه دهه گذشته حامل این بار مثبت نبوده است. اکثر مهاجرین موج دوم مهاجرت از روستاها، بخش ها و شهرهایی به انزلی کوچیدند که سابقه مدنی و توسعه یافتگی این مناطق به مراتب پایین‌تر از انزلی بوده و لذا نمی‌توانسته‌اند سطح مطالبات و بنیه مدنی شهر را ارتقاء بخشند. تصور کنید کسی که از یک روستا به شهر آمده و از مواهب گاز، آب لوله کشی، مدرسه، پارک، درمانگاه و سینما برخوردار می‌گردد، این شهر برایش کمال مطلوب است. اما برای شهروندی که انزلی را در گذشته آن دیده و یا اکنون با توسعه‌یافتگی شهرهای دیگر مقایسه‌می کند، این شهر دارای کاستی های فراوان است. یکی مطلوبیت را در وضع موجود می‌بیند و یا نسبت به تغییر و تحول آن بی-تفاوت است و اصلاً سرنوشت شهر دغدغه وی نیست. اما دیگری از این نابسامانی و عقب‌ماندگی در رنج است و لذا مطالبه‌محور است. متأسّفانه بر اثر مهاجرت روز افزون و تغییر اساسی در لایه‌بندی جمعیتی، اکثریت با کسانی است که مطالبه‌محور نیستند و به وضع موجود تمکین می‌کنند. در سطح مدیریت نیز به ویژه در این ایام مدیرانی در مسند امور قرار گرفتند که یا تجربه لازم مدیریتی نداشته و یا اینکه تجربه مدیریت در شهرهای بسیار کوچک و کم‌اهمیّت را دارا بوده‌اند. لذا ما هیچوقت مدیرانی نداشته‌ایم که با تجربه مدیریت کلان شهری به انزلی آمده باشند و لاجرم موقعیّت و اهمیّت این شهر را درک کرده و برنامه‌هایی جهت توسعه و پیشرفت این شهر داشته باشند. بنابراین از نگاه واقع‌بینانه، شهر ما هم در سطح بنیه مدنی جامعه و هم در سطح مدیریتی مشکل دارد.
ما شهروندانی داریم که نسبت به سرنوشت شهر خود بی‌توجّه‌اند و اگر مدیر اداره‌ای بخشی از بودجه عمومی این شهر را بدون مطالعه و بدون نظرخواهی از ارباب‌نظر صرف میدانی کند که خالی از هر ذوق فنّی، هنری و جامعه‌شناختی است و مردم خود آن را «میدان اعدام» می‌نامند! و یا شهروندانی که سالهاست از کنار ابنیه‌های مخروبه و متروکه میدان اصلی شهر [بی‌تفاوت] می‌گذرند و یا سالهاست که معابر اصلی و مرکزی آن توسط متجاوزین به حقوق عمومی به نام کاسبان ارابه‌دار اشغال شده است و یا 52 روز از سال یکی از شاهرهای اصلی عبور و مرور شهری به روال نیم‌قرن پیش به بازار مکاره روستایی تبدیل می‌شود و فضولات این بازارچه به رودخانه مشرف به تالاب می‌ریزد و بازار ماهی فروشان آن، منبع آلودگی زیست‌محیطی است، و همه این مصائب را آن اکثریت بی‌خیال می‌بیند و به راحتی از آن می‌گذرد! و یا آنکه می‌بیند و از آن رنج می‌کشد امّا از پایگاه دفاع از حقوق شهروندی خود متعرض نمی‌شود و مسئولانِ این عقب‌ماندگی را به چالش نمی‌کشد، بنابراین باید قبول کرد ما شهروندانی مطالبه‌محور نداریم. لذا وقتی دو سوی ضروری تحول و توسعه یعنی «خواست مردم» و «کارآمدی مدیریتی» فاقد مطلوبیت لازم است، می بایست به خود آییم و جدا از شعارهای خودفریبنده که «ما انزلی‌چی‌ها در همه حوزه‌ها سرآمدیم»، چون طاووس مست زیبایی خویش نگردیم. باید درباره خود مبالغه نکنیم. پای زشت خود را نیز بنگریم و آن را از انظار پوشیده نداریم. ما می‌بایست جامعه خود را بشناسیم، عیوب آن را بجوییم و سپس با نقد سازنده در پی تغییر آن برآییم.
Author: Hasan Layeghkar
آذرماه 88

به بهانه‌ی اجرای نمایش خانه‌ عروسک در انزلی

این خانه، خالی ست


عجیب است و مقداری آزار‌دهنده که در ایران، هنریک یوهان ایبسن نروژی (۱۸۲۸-۱۹۰۶) را با آن عظمتش در حوزه ی ادبیات نمایشی، بیشتر به خاطر مهرجویی و سارایی که با نگاهی آزاد از خانه‌ی عروسکش ساخته است می شناسند. به هر حال در وصف سترگی و جاودانگی آثار ایبسن همین بس که هر هفته ۱۳۰ سالن تئاتر در سرتاسر دنیا، یکی از نمایشنامه‌هایش را برروی صحنه می‌برند و دوستداران هنر نمایش هر بار از دریچه‌ای نو، جهان غریب و پر دغدغه‌ی خالق آثار بی‌مانندی همچون کاتلینا (۱۸۵۰)، وایکینگها در هلگلاند (۱۸۵۷)، اتحادیه جوانان (۱۸۶۹)، دفتر شعرِ خرس شکنجه شده (۱۸۷۰)، امپراتور و گالیله (۱۸۷۳)، ارواح (۱۸۸۱)، دشمن مردم (۱۸۸۲)، مرغابی وحشی (۱۸۸۴)، ایولوف کوچک (۱۸۹۴)، وقتی ما مردگان از خواب برمی خیزیم (۱۸۹۹) را مشتاقانه به نظاره می‌نشینند؛ و البته که شاعر، نمایشنامه‌نویس و منتقد مؤلفی همچون او حتماً این شایستگی را داشته که سال ۲۰۰۶ را هم بخاطر یکصدمین سال درگذشتش، «سال ایبسن» نامیده‌اند.

اما خانه‌ی عروسک (۱۸۷۹) نمایشنامه ای که از ۵ تا ۱۵ آذرماه ۸۸ توسط گروه نمایش «فرهنگ» و به کارگردانی محمدرضا حسین‌زاده، در سالن آمفی تئاتر ارشاد انزلی به روی صحنه رفت، به یقین مطرح‌ترین و جنجالی‌ترین اثر ایبسن است. این اثر آنقدر تلخ و بدبینانه به زندگی، نهاد خانواده و موجودی به نام زن اروپایی نگاه می‌کند که در زمان خود (اروپای قرن ۱۹) به مذاق کمتر کسی خوش آمد و آنقدر سنت ستیز است که بسیاری را بر علیه خودش ‌شوراند. این البته درست از جنس همان دغدغه‌ها‌یی ست که داریوش مهرجویی را به ساختن فیلمی با نگاهی جدی به همین شاهکار ادبی فرامی‌خواند. مهرجویی همان زمان درباره فیلمی که ساخت گفت: «چون حال و هوای این نمایشنامه که در قرن ۱۹ نوشته شده‌است، شبیه حال و هوای حال حاضر ایران است، این نمایشنامه را انتخاب کردم!». با این اوصاف اجرای نمایش خانه‌ی عروسک، از آن رو که از معدود شاهکارهای ادبیات نمایشی جهان است که در همه‌ی این سالهای حیات هنر مدرن در جزیره، بر روی صحنه رفته است، قابل تأمل و نیازمند مداقه و نقد و نظر می‌نماید:

یکم: اساساً هنرمند( فرقی نمی‌کند اهل کدام نحله و فرقه‌ی فکری و عقیدتی یا شاخه و گونه‌ی هنری باشد) برای آن‌که اثرش مؤثر باشد و تلاشی که برای خلق موجودات هنری می‌کند به بیراهه نرود، باید که در تلاشی مضاعف دامنه‌ی معلومات و ذخایر دانایی‌اش را بگستراند تا که قدرت تمیز و تواناییِ انطباق و انتخابش بالا رود. در نبود دانایی و آگاهی مکفی، کشف و پرورش و آنگاه به تصویر کشیدن معارف انسانی و اخلاقی‌ ِ مد نظر هنرمند، امری بعید و دور از ذهن می‌نماید. این امر البته که برای یک کارگردان تئاتر، در جهت سامان بخشیدن به اثر هنری‌ش، اولین قدم از مسیر به رخ کشیدن همان معارف اکتسابی است.
متأسفانه ازانتخاب نمایشنامه‌ی«خانه‌ی عروسک» برای اجرای عموم، این گونه برمی‌آید که این‌بار نیز همان «معرفت» حلقه‌ی ‌مفقوده‌ی ماجراست! گمان می‌رود در پروسه‌ی خوانش و گزینش متن برای کشانیدنش به روی صحنه، تنها چیزی که به چشم نیامده و دیده نشده است، چیستی و چرایی اثر و هم مقتضیات و امکانات و چگونگی به سامان کردنش است، طوری که اقلکن، حقِ حداقلی ِ مطلب ادا شود!
دوم:«خانه‌ی عروسک» یک نمایشنامه‌ی کلاسیک است. يکي از وجوه نمايشنامه‌هاي کلاسيک، فراگير بودن آنهاست. نمايشنامه‌های این‌چنینی اين قابليت را دارند تا که در هر ‏زماني و هر کشوري فارغ از محل تولد خودِ نمايشنامه، به‌روي صحنه بروند و هربار حرفي تازه براي گفتن داشته باشند. نمونه‌ی خوب‌تر و ملموس‌ترش هم آثار نمایشی شکسپیر است که بسیار و به انحای مختلف اجرایش مکرر می‌شود. اما اجرای کارهایی از این دست، مقتضیاتی و رعایتِ موازین و قواعدی را هم می‌طلبد. عموماً متونی این‌چنینی را می‌بایست یا متعهدانه و با لحاظ همه‌ی مؤلفه‌های آورده شده و تثبیت شده در بطن و سطحِ اثر توسط نگارنده (از اتمسفر قصّه، صحنه و دکور و نور و صدا و لباس و ...گرفته تا گروه عوامل کارگردانی وبازیگری) به مرحله‌ی اجرا گذارد یا در غیر این صورت، برای اجرایی مدرن و امروزی‌تر باید که با حفظ جان مایه‌ی اثر فرم و لحن و تصویری بدیع و متفاوت از نسخه‌ی اصل به مخاطبین ارائه کرد. که البته خانه‌ی عروسک ِگروه «فرهنگ»، در اجرایی که دیده شد، در برزخ این دو سرگردان است وهیچکدامش را نخواسته یا نتوانسته که به صحنه بکشاند.
سوم: بازیگری، رکن رکین هر اثر نمایشی‌ست. اصولاً از بَر کردن و ادا کردن صدها دیالوگ و مونولوگ کوتاه و بلند رو به روی تماشاگر را نمی‌شود گفت بازی! بازی فرایندی‌ست که از فهم جان ِ اثر آغاز و با انتقال مفاهیم اکتسابی به سمت نظاره‌گر پایان می‌پذیرد. بازیگر در سطحی‌ترین و ساده‌ترین حالت، یک مِدیوم است برای بیننده. واسطه‌ای که روح و جانش را پرورده تا با صداقت و بی‌پیرایه به تماشاگر بنمایاند آن چه را که بیننده خود به تنهایی در درک بصری‌اش عاجز یا کم توان بوده یا که از تیررس نگاهش خارج است. بازیگری اما در خانه‌ی عروسکِ محمدرضا حسین‌زاده بیشتر به یک شوخی می ماند! سپردن نقش اول و به عبارتی موثرترین و پررنگ‌ترین پرسوناژ داستان (نورا) به بازیگری که علی‌رغم همّت متعالیش در امر محفوظات ۱۵۰ دقیقه‌ای! هرگز نتوانسته به درک فرق عظمای [نمایش] «خروسک پریشان» ِ داوود کیانیان (1) و «خانه‌ی عروسک» هنریک ایبسن نائل آید، حتمِ به یقین یکی از عوامل کسالت‌بار بودن و ملال آور جلوه نمودن اثر است. بازی‌های دفرمه‌ی تکراری، لحن لایتغیر و یکنواخت، عدم تناسب احساسات نهفته در متن با احساساتی که از حالات چهره‌ی(میمیک) بازیگر متصاعد می‌شود، بدن غیرمنعطف و به‌خصوص خلاء جدی درک مفاهیم ناظر به متن، نه فقط ضعف و کم‌توانی نقش‌آفرینی «ماریا عباس‌نیا» را در نقش نورای خانه‌ی عروسک به تماشا می کشاند بلکه به غیر از معدود لحظاتی ازایفای نقش هلمرِ مست توسط «فرهاد رحمانزاده» در فصل پایانی نمایش، فصل مشترک بازی اکثر نقش آفرینان این ماراتن دو ساعت و نیمه را نیز رقم می‌زند.
چهارم: کارگردان به تعبیری خداوندگار صحنه است. و خداوند، حضورش در همه جای صحنه ملموس است. با این اوصاف باید پرسید که به واقع دراین خانه‌ی عروسک، کارگردان در کجای کار ایستاده است؟! میزان‌های باسمه‌ای صحنه، قرینه‌سازی‌های وحشتناک به بهانه‌ی حفظ تعادل صحنه ( آن هم در زمانه‌ای که حفظ وزن کلیت نمایش ارجحتر و اصلحتر از توزین بازی‌ها در لحظه روی صحنه است) ساخت قاب‌های تک نفره و جفتی ِتابلو! در تمامی طول نمایش که فقط و تنها فقط برای ثبت‌شدن در آلبوم‌های شخصی خانوادگی به کار می‌آیند، نورپردازی‌های کم خلّاقه، تا جایی که از زمان و مکان معنا زدایی می‌شود! موسیقی نچسب و ناهمگن با کلیت نمایش( البته به غیر از فصل ابتدایی) طراحی خام دستانه‌ی صحنه و لباس ( تا آنجا که پوشیدن لباس مامورین شرکت گاز در قرن ۱۹ و به تن کردن کراوات زیر لباس‌خواب موجه‌ جلوه‌ می‌کند!) و بسیار بیشتر از این، از شاهکارر ایبسن معجونی عجیب می سازد که تماشاگر نگون‌بخت را از روی صندلی اش در سالهای پایانی دهه ۸۰ می‌کند و یکسره پرتش می‌کند به سالهای میانی دهه 60، درمیان همهمه‌ وهیاهوی تئاترهای متعهد، سربه‌زیر، بی‌ادعا و دِلی ِمدرسه‌ای!
پنجم: دنیای مدرن بی‌رحم است. هرکس که نو نشود و حرف نو نزد مجالیش به همراهی نیست. هنر هم البته که قاعده‌اش همین است. زبان ِ هنر هر روز نو می شود و این نو شدن عجیب کار را برای اهالیش سخت تر می‌کند. عمده مشکل خانه‌ی عروسک ِ گروه فرهنگ هم البته همین است؛ کهنگی! که این خود مسأله‌ی فراگیر تئاتر جزیره هم هست. شاهدش هم تمام کارهایی که طی چند ماهه‌ی اخیر به روی صحنه رفته است و هیچ قرابتی با جهان مدرن و هنر پیشرو نداشته اند. «لیلا» و «چیستا»ی بهزاد دوگوهرانی، «میراث» تعاونی و «خانه‌ی عروسک» حسین‌زاده، همه از یک تبارند؛ محصول ِکم‌خواندن و کم‌دیدن! گرد دیروز بر تنشان نشسته و زبان امروز را نمی‌فهمند. لباس کهنه به تن کرده‌اند و به جشنواره ها راهشان نمی دهند!

و البته که تئاتر جزیره درد دیگری هم دارد. نمایش در انزلی مستقل نیست. متولی مردمی تئاتر (انجمن نمایش) در اغماست! و دیگر مردم تئاتر را دوست ندارند! از میان چهار نمایشی که ذکرش رفت و به صجنه آمد، دو تای اولیش محصول یک حرکت سنتی خصوصی خانوادگی سه نفره است که سالهاست (با حفظ کادر مرکزی) خروجی‌اش همینی است که هست، و دو تای دیگر انگار مخلوقاتی حکیم فرموده‌اند که به یمن حضور مستقیم ِ عینی و عملی متولیان فرهنگی و هنری در کار (که همین حضور این گونه‌شان هم خود غنیمتی‌ست) قوام و دوام یافته‌اند. سیاست‌های اعمال شده به خصوص توسط مدیریت پیشین فرهنگ، بدجوری دنگ هنر را زده و اهالی تئاتر را ناجوانمردانه از خانه‌هاشان رانده! شاید جناب ایبسن خوشش نیاید از این که دیالوگ پایانی خانه‌ی عروسکش، که برای هلمرِ تنها و نگون‌بخت نوشته این جا مصادره به مطلوب شود، اما با احترام فائقه به روح بلندش باید گفت: «این خونه خیلی وقته خالیه...»
پی نوشت:
1: خروسک پریشان، آخرین کاری ست که در آن «ماریا عباس نیا» را در قامت یک بازیگر بر روی صحنه دیده ام.

Author: Amin Haghrah
آذرماه ۸۸

آشنایی با فیروز ویسانلو

سلطان استودیو



فیروز ویسانلو فرزند استاد منوچهر ویسانلو در سال 1350 دیده به جهان گشود. وی از پنج سالگی گیتار را به طور مستمر و بدون استاد تمرین کرد. نوازندگی پدر - که خود استاد بلامنازع است و در تاریخ موسیقی گیلان و ایران جایگاه ویژ‌ه‌ای دارد- مهمترین انگیزه او برای تمرین موسیقی بود. فیروز تحصیلات خود را در رشته ریاضی‌فیزیک به پایان رساند و اولین اساتیدش آقایان فرزاد‌ دانشور، بهمن نفتچی و بهداد مقدسی بودند که نزد آنها به آموزش گیتار کلاسیک پرداخت. او برای صدا و سیمای گیلان نیز چند کار آهنگسازی و تنظیم انجام داد و به عنوان خواننده هم لوح تقدیر گرفت. مهمترین کارهای او بعد از تحولات دوم خرداد 76 روی داد که فضای موسیقی باز شد و نتیجه آن همکاری فیروز با هنرمندانی همچون محمد اصفهانی، خشایار اعتمادی، شادمهر عقیلی، علیرضا عصار،حسین زمان، حامی، نیما مسیحا و محمد خاکپور بود. او در سال 78 برای کنسرت عصار دعوت شد و جزو اعضای ثابت گروه قرار گرفت. در حال حاضر در بین هنرمندان داخل کشور، کمتر نوازنده گیتاری مهارت فیروز را در نواختن گیتار سیم نایلونی دارد و او اولین انتخاب بسیاری از آهنگسازان و تنظیم کنندگان است.
به جز آثار زیادی که این هنرمند برای قطعات مختلف اجرا و تنظیم کرده است دو آلبوم بی کلام هم از او منتشر شده. اولی آلبوم زیبای «گیتار و نی» که در سال 85 توسط فیروز ویسانلو و و جلیل شیخ زاده همراه با نوای نی مسعود جاهد منتشر شد و دیگری آلبوم «خاطرات بی کلام» که خودش می گوید: «اینها موسیقی خاطرات من هستند، خیلی از آهنگها خارجی اند و در کودکی آنها را شنیدم. قطعه tango comparsita را سی سال پیش زمانی که دوستان پدر به خانه ما می آمدند از آنها می خواستم با گارمان برایم اجرا کنند، چند قطعه موسیقی فیلم مثل specialist و یک قطعه تنظیمی موتزارت سمفونی 40 که به سلیقه خودم تنظیم کردم و بقیه موسیقی آمریکای لاتین است که جزو شاخه های مورد علاقه من است.» به نظر فیروز، کاری که او در حال حاضر برای دوستداران موسیقی انجام می دهد بخشی از حرفه اوست و چیزی نیست که بخواهد وجود او را ارضا کند چون گیتار سازی بسیار تکنیکی است و هر چقدر هم بخواهد در آن پیشرفت و مطالعه کند پایان ندارد. او قصد تشکیل یک گروه موسیقی را دارد که مجموعه ای از سازهای ایرانی و غربی را در بر می گیرد و می خواهد در زمینه موسیقی بی کلام یا instrumental در خارج از ایران هم حرفی برای گفتن داشته باشد.به امید موفقیّت روز افزون برای این هنرمند انزلیچی.

بیشتر بخوانید: یادداشت فیروز ویسانلو درباره جزئیات تکنیکی آلبوم خودش

Author: Mohammad Batdavvar آبان 88

درباره این تئاتر (2)




سلام من همونم که دوستش ازش خواسته بود راجع به تئاتر بنویسه. خدمت دوستانی که اولین‌باره نوشته‌هام رو می‌خونن عرض کنم دفعه قبل بخش کوچیکی از مسایل و مشکلات فعّالیت در زمینه تئاتر رو شرح دادم و در پایان که اصل مطلب هم همونجا بود این سؤال رو مطرح کردم: تئاتر چه کاربردهایی داره و به چه دردی می‌خوره؟! خصوصاً تو جامعه از هم گسیخته الآن ما که همه چی پولکی شده! البته چند وقتی هست که این همه چی علاوه بر پولکی چند تا چیزدیگه هم شده!! مثل دزدکی، زورکی، کتکی و ... (وای...نه...).
خب برگردیم سرخط سؤال خودمون، تئاتر. تئاتر هنریه گسترده با کاربردهای متنوّع، منم می خوام قدم به قدم در حد توان خودم راجع به اون بخشهایی که مناسب جامعه امروز ماست صحبت کنم و خیلی هم دوست دارم شما با من تو این قضیه همراه بشین. حتماً برای شما هم پیش اومده که زمانی توی جمعی حضور داشتین اما اونجا به هیچ وجه احساس راحتی نمی کردین! یا تو موقعیت دیگه‌ای شخصی کارهایی درحضور شما انجام داده که اصلاً براتون قابل تحمّل نبوده! یه روزی می خواستین جایی استخدام بشین و تو مرحله گزینش فرد مصاحبه کننده و مسئول استخدام اصلاً به شایستگی علمی، توانایی یا عدم توانایی شما در انجام اون کار توجّهی نداشته و از اول مصاحبه فقط و فقط به پیش فرضهای ذهنی خودش توجه کرده، در نهایت هم چون شما رو همفکر خودش یا به اصطلاح «خودی» نمی دونسته، علی‌رغم تمام شایستگی کنار گذاشته و کس دیگه‌ای رو استخدام کرده!! (البته با قضایای فرمایشی، تابوهای از پیش تعیین شده و اوامر خواص از بالا کاری ندارم).
به نظر شما تو تمام موارد بالا و مشابه اونها مهمترین عامل در ایجاد مشکل که میشه گفت وجه مشترک همه این نوع احساسها و برخوردهاست چیه؟ لابد میگین بازم که داری سؤال می کنی؟! نه،این دفعه این سؤال رو همین جا جواب میدم. امّا اول یه توضیح کوچولو و کلّی، بدون جزئیات تخصصی راجع به تئاتری که اصل مطلب ما بود بدم، بعد دوباره برمی‌گردم سر این سؤال که الآن عنوان کردم!
تو آمادگی های پیش از اجرای تئاتر تمرینهایی داریم مشتمل بر نرمش ها و کشش‌ها جهت انعطاف و هماهنگی عصب و عضله، همینطور تمرینهایی مخصوص تقویت صدا، تنفس و فنّ بیان برای ادای درست و واضح کلمات، هجاها و اصوات و همچنین تمرینات حسی و تمرکزی مخصوص که با به کار بردن اونا تمرکز بازیگر روز به روز افزایش پیدا می‌کنه. هر سه نوع این تمرینات کاملاً به هم وابسته هستند و نمی‌شه گفت کدوم باید بیشتر انجام بشه کدوم کمتر،تو برنامه زمانبندی تمرینات تئاتر هرکدوم جایگاه مخصوص به خودشون رو دارن و البته هر سه نوع علمی و نیازمند مطالعه و دانش خاص خودشون و آنقدر گسترده هستن که حتّی اشاره به سر فصلهای اونا از حوصله این مقاله خارجه. با همه این تفاسیر می‌دونید در کنار تمرینات بالا، مهمترین کار برای زنده‌کردن و به روی صحنه آوردن شخصیّت یک نمایش چیه؟ اون مهم اینه که از اولین لحظه آشنایی با متن نمایشنامه تا آخرین لحظه‌ی اجرا باید مرتّب از خودت بپرسی اگه من جای این شخصی که قراره بازی کنم بودم و توی موقعیّت اون قرار می‌گرفتم چی‌کار می‌کردم؟ چی فکر می‌کردم؟ چطور تصمیم می‌گرفتم؟ و...
حتما با لبخند می‌گین این که کاری نداره! بازیگری چه راحته! همین بود اینهمه ازش تعریف کردی؟! اینطوری که هرکسی به راحتی آب خوردن بازیگر می‌شه و احتیاجی به هیچ تلاشی نداره! البته به شما حق میدم، چون تو این چند ساله آنقدر آدمهای مختلف با انجام یکی دو کار بی کیفیّت و خوندن 4-5 تا کتاب تئوری خودشون رو عالم تئاتر می‌دونن و هر جا که میرن با ادا کردن چند تا اصطلاح انگلیسی دهن‌پر‌کن طوری رفتار می کنن که انگار پدر تئاتر ایران هستن (یا شاید هم مادر تئاتر). امّا رسیدن به پاسخ درست سوال مهم «اگر من جای شخصیت نمایش بودم چه می کردم؟» باحرف و ادّعا نمی‌شه بلکه باید علاوه بر تمریناتی که در بالا بهش اشاره کردم، مثل یک جامعه‌شناس و روانشناس، موشکافانه ساختار روانی شخصیت نمایش با شناسایی دقیق موقعیّتهای مکانی، زمانی، اقتصادی و... که اون توش به دنیا اومده، تربیت شده، بزرگ شده و... رو بررسی کنی تا رفتارهاشو از قبیل طریق راه رفتن، غذاخوردن، حرف زدن، نگاه کردن و غیره رو پیدا کنی. تازه اونم فقط و فقط با کاوش لابه لای متن نمایشنامه یعنی «شناخت طبق واقعیت نه قضاوت ظاهری خودت»، نه ق..ضا..وت...ظا..هری..خودت!!!. باید آنقدر بهش نزدیک بشی تا بشی خودش، یعنی دیگه روی صحنه خودت نباشی و تماشاچی یه انسان دیگه ای رو مشاهده کنه. انسانی با تمام خوبی‌ها، بدی‌ها و خصایص مخصوص به خودش، کاملاً ملموس و قابل باور.
حالا هدفم از گفتن این چیزها چیه؟! حالا دیگه وقتشه جواب اون سؤالی رو که اوایل همین نوشته راجع به وجه مشترک مشکلات ایجاد شده در روابط انسانی پرسیده بودم بگم. اون مهم (وجه مشترک)، «عدم درک» هستش! وقتی شما هر انسانی رو با توجه به شرایطی که توش قرار داره نگاه کنی و قضاوت خودت رو براساس واقعیّات زندگی اون شکل بدی (نه از روی ظاهر)، یا بهتر بگم اگه درک رو جایگزین قضاوت ظاهری کنی به راحتی میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی، اونم ارتباطی مثبت و واقع گرایانه نه مصلحت اندیشانه و سیاستمدارانه. بله، با این شیوه به اطرافیان خودمون با پیش‌فرض نگاه نمی‌کنیم، کاری نداریم که چی پوشیدن! چه رنگ و لعابی دارن! ادبیاتشون از هر نوعی که باشه دیگه برای ما صقیل نیست، اجازه می‌دیم حرف دلشونو بی‌واسطه بگن، دیگه کاری نداریم که خودیه یا غیرخودی. درکش می کنیم یا حداقل سعی می‌کنیم که این کار رو بکنیم.
تموم این تغییر رفتارهایی که از «شناخت» شکل می‌گیره یکی از درسهای مهم تئاتر محسوب می‌شه که به آدم یاد می‌ده درک افراد یا سعی در درک اونا نه تنها هیچ اشکالی نداره بلکه لازمه هر ارتباطیه. ما می‌تونیم کاملاً با کسی مخالف باشیم ولی درکش کنیم، می‌تونیم خیلی راحت حرف خودمون رو بزنیم و اگه فکر می‌کنیم درسته، روش پافشاری کنیم بدون اینکه شخصیت طرف مقابلمون رو زیر سؤال ببریم! بله شاید خیلی‌ها راجع به تئاتر اینطوری فکر میکنن که برای خنده، گریه یا فقط قصّه‌گویی به درد می‌خوره، اما همونطور که گفتم تواناییهای تئاتر و کاربردش بسیار گسترده‌تر از اینه که صرفاً وسیله سرگرمی باشه. تئاتر کار کردن و رفتن تو قالبهای مختلف و تجربه کردن زندگی‌های متفاوتی که در شرایط عادی شاید هیچوقت تجربه نکنی و از نگاه اونها دنیا رو تماشا کردن، باعث میشه آدم درس زندگی رو آموزش ببینه و روح آدم پیشرفتی بسیار مثبت داشته باشه.
نقش‌به‌نقش و کار‌به‌کار فاصله‌ات با آدم‌های دیگه کمتر و کمتر می‌شه، دیوارهای سیاه و بلند خودخواهی شکسته می‌شه، با هر مخالفت و اعتراضی عکس العمل منفی از خودت نشون نمیدی و سعی میکنی هر اتّفاقی رو ریشه‌یابی کنی. شاید خیلی‌ها فکر کنن تئاتر کار کردن اتلاف عمره چون پولی توش نیست، یا تئاتر تماشا کردن اعصاب آدم رو خرد می‌کنه چون خیلی خشک و جدّیه! اما چه کسیه که نخواد تو زندگیش رابطه بهتری با اطرافیانش داشته باشه؟ چه کسیه که نخواد همسرش رو بیشتر و بهتر درک کنه تا از این طریق بهش بیشتر عشق بورزه و نوع و دلیل عشق ورزی اونو درک کنه؟ و همینطور با جگر گوشه‌هاش که شب و روز برای رفاه حال اونا زحمت می‌کشه یا پدر و مادرش و الی آخر....
همه اینا بخش کوچیکیه از تعلیمات تئاتر ، حتّی تماشا کردنش هم این آموزش رو در پی داره. توانایی درک کردن که یکی از مهمترین مسئله‌های هر خونواده، اجتماع و کشوریه یکی از درسهای تئاتره. بله: «درک».
خب دیگه وقتشه برم سر کار دوم خودم! شمارو با افکار قشنگتون تنها میذارم تا بیشتر به این قضیه فکر کنید و کمک من باشین! اما بگم این تازه اوّلشه، هنوز خیلی از بخش ها و کاربردهای مفید این هنر والا باقی مونده که می‌تونیم با هم راجع بهش صحبت کنیم و البته شما هم کمکم کنید. پس به امید تابش آفتاب گرم درک بر روابط سرد و بی‌روح.
Author: Keyvan Yousefi آبان 88
عکس از نمایش افرا به کارگردانی و نویسندگی بهرام بیضایی

روایتی درباره گورستان انزلی





روایتی از احداث گورستان «لاله زار»

در سال 1304 شمسی، زمینی که متعلق به چند نفر از اشخاص معروف شهرستان انزلی بود به همت یکی از تجار به نام و مشهور شهر، مرحوم حاج یوسف زمانی (بزرگ خاندان زمانی) از این اشخاص خریداری گردید و چون در آن زمان محل مناسبی برای دفن اجساد وجود نداشت توسط این شخص در یک اقدام خیرخواهانه برای امورات کفن و دفن به اسم گورستان یا قبرستان انزلی وقف مردم گردید تا از آن پس محلی مشخص و آبرومند را جهت انجام این امور داشته باشند.

این امر با استقبال بزرگان و اهالی آن موقع انزلی مواجه گردید چنانکه هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به 90 سال، از این اقدام خیرخواهانه به نیکی یاد می‌شود. اما در کنار این عمل خیر طی سالیان گذشته شاهد مسائلی بودیم که باعث بوجود آمدن امّا و اگرهای بسیاری شده است که در این‌جا به شرح بعضی از آنها می‌پردازم:
1- در سالهای اولیه بعد از انقلاب بنا به دستور شهردار وقت بندرانزلی شاهد تخریب سر در بسیار زیبایی بودیم که چند سالی بعد از وقف گورستان انزلی توسط حاج یوسف زمانی ساخته شد. مسئله‌ای که هنوز هم دلایل قانع کننده‌ای برای تخریب آن عنوان نشده است و هر آنچه که باقی مانده آه است و افسوس برای بنایی که می‌باید باشد و نیست.
2- ساخت و سازهای مغازه‌هایی که توسط شهرداری بندرانزلی در سه طرف از گورستان انزلی صورت گرفته‌است مسأله‌ی دیگری‌است. البته ساخت و ساز هیچ اشکالی ندارد اما این‌که چگونه می‌شود در زمینی که برای امورات کفن و دفن وقف گردیده است ساخت و ساز کرد جای تأمل و سؤال فراوان دارد که باید از بانیان این امر پرسید. آیا مکانهای دیگر برای این ساخت و سازها وجود نداشت. آیا شهرمان این قدر کوچک است که بیاییم در زمینی که برای دفن اموات وقف گردیده ساخت و ساز کنیم و هر بلایی دوست داریم سرش بیاوریم؟! آیا بهتر نبود به جای تخریب کردن به فکر حفظ آن می‌بودیم؟
3- مساله‌ی فروش قبر خود حدیث مفصلی است! روشن نیست که چگونه می‌شود زمینی را که برای انجام این امورات وقف گردیده را فروخت. آن چه مسلم است و تردیدی در آن نیست این است که بانی این امر خیر هدف و نیتش از وقف این زمین آن گونه که در حال حاضر انجام می‌شود، نبوده است. واقعا معنی تمام و کمال وقف این است؟ آیا باید وجب به وجب آن زمین را متر بزنیم و به نام قبر به فروش برسانیم؟ اگر این گونه است باید تعریف جدیدی برای کلمه‌ی وقف نوشت!!
و در آخر این‌که خدا رحمت کند حاج یوسف زمانی را که اگر زنده بود شاید با این اوصاف از کرده‌ی خود پشیمان می‌شد و عطای این کار را به لقایش می‌بخشید. روحش شاد و یادش گرامی باد...
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز... مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
Author: Amin zamani آبان 88

پ.ن: در بایگانی راکد شهرداری انزلی درباره گورستان لاله زار چنین آمده است: «قبرستان لاله زار در سال 1307 شمسی بوسیله اهالی احداث گردید. زمین گورستان 141250 مترمربع و دیوار بتونی آن 1597 متر مربع و بنای دروازه بزرگ دارای دو اطاق در طرفین دروازه در سال 1307 شمسی با مساحت 76 متر مربع و بنای یک باب خانه یک اطاق بزرگ و چهار اطاق کوچک در همان سال با مساحت 423 متر مربع در سال 1307 شمسی ساخته شده است.»

درباره اجرای نمایش «لیلا»

لیلای بهزاد
چند نکته در مورد اجرای دوباره نمایشی از مهدی (بهزاد) دوگوهرانی


حاکمیت فضای نقد همواره ابعاد مثبتی را در تمام جنبه‌ها در پی داشته و دارد و این میسر نمی‌شود مگر اینکه کسی به عنوان منتقد وجود داشته باشد و کسی هم که مورد نقد قرار می‌گیرد آمادگی و جنبه شنیدن آن را داشته باشد.بعد مثبت نقد زمانی شکل می‌گیرد که نقد منصفانه و بد‌ون غرض و برای رفع معضل و اشکال باشد و این امکان‌پذیر نیست مگر اینکه گوش شنوایی هم وجود داشته باشد که پذیرای انتقاد باشد. تنها در این صورت است که می‌توان امیدوار به فضایی بهتر از اول بود. از سوی دیگر می‌توان با تعریف و تمجید کورکورانه شرایط موجود را ایده‌آل‌‌ترین شرایط و افراد ایجاد کننده شرایط را کاردان‌ترین افراد جلوه داد و این نه تنها کمکی به رفع معضل نمی‌کند بلکه خیانتی در حق خود و طرف مقابل و دیگرانی است که خواهان موقعیتی مطلوبترند و اصولأ باب نقادی را به این دلیل گشوده‌اند که باری هر چند کوچک از روی دوششان برداشته شود.
نمایش لیلا به نویسندگی و کارگردانی مهدی (بهزاد) دوگوهرانی که هشتم آبان {درآمفی تئاتر مجتمع فرهنگی بندرانزلی} به روی صحنه رفت دارای نقاط ضعفی بود که وظیفه می‌دانم به چند مورد آن اشاره کنم:

1. با توجه به اینکه این سومین باری بود که نمایش را می‌دیدم و حدود دو سال است که نمایش در حال تمرین شدن است، هیچ تفاوتی در میزانسن، طراحی صحنه و دکور و ابزار صحنه به وجود نیامده بود یعنی نمایش دقیقأ همانی بود که در محفلی خصوصی اجرا شده بود.
2. نمایش فاقد جذابیّتهای بصری است. نداشتن دکور و میزانسنهای تکراری بازیگر نقش مقابل «لیلا» و با توجه به اینکه «لیلا» به جز انتهای نمایش هیچگونه حرکتی ندارد باعث خستگی تماشاگر شده بود. با توجه به اینکه کارگردان در جلسه نقد و بررسی تاکید داشت که این نمایش روایی است و این خود دلیل خوبی برای رهایی از قید و بند میزانسن است اما به نظر من تلاش شده بود کار شکل تعزیه به خود بگیرد که در این صورت هم نتوانسته بود موفقیّتی حاصل کند چون تعزیه به دلیل داشتن بازیگران زیاد دارای حرکت فراوان است. در ضمن رنگها خود جذابیت بصری زیادی ایجاد می‌کنند که بیننده دچار خستگی نمی‌شود. از آنجایی که نور هم در این نمایش در بسیاری از صحنه‌ هادچار عدم هماهنگی با بازیگر بود و استفاده خوبی از آن نشده بود، باعث ضعف کار شد.
3. طریقه دیالوگ نویسی در برخی جاها به صورت کتابت و در برخی جاها عامیانه بود که مرا به یاد سیاه بازی می‌انداخت. با توجه به بازی خوب خانمها (سامی و نژاد) دیالوگهای عامیانه باعث لطمه خوردن به بازی خوب و فضای جدی نمایش می‌شد.
4.استفاده از موسیقی مناسب نکته مثبتی است که در طول نمایش به آن کمک کرد.
در پایان ضمن خسته نباشید به کارگردان و بازیگران نمایش لیلا برای این گروه آرزوی موفقیت در جشنواره استانی را دارم.

عکسها از: کیوان یوسفی
Author: Mohammad Batdavvar
آبان 88

درباره اسب کاسپین



اسب کاسپین (اسبچه خزر)
به بهانه هفتمین جشنواره اسب کاسپین در انزلی

اهمیّت تاریخی اسب در ایران و جهان:
ایران یکی از سرزمین­هایی ست که نقشی کلیدی در روند تکامل و اهلی­سازی اسب در جهان ایفا کرده­اند. از اسطوره‌ها، آداب و آیین­های کهن، تا صورت­های امروزین فرهنگ عامه در مناطق گوناگون ایران و حوزه‌ی گسترده‌ی فرهنگ ایرانی در ادوار مختلف تاریخی این سرزمین، اسب جایگاه ویژه­ای داشته و دارد. این حیوان از زمان­های گذشته مورد توجه بشر بوده و طی قرون و اعصار متمادی، تلاش­هایی در جهت شناسایی هرچه بهتر توانایی­ها و نحوه استفاده از آن متناسب با نیازهای مکانی و زمانی، صورت گرفته است.
اسب در میان جانورانی که همواره با انسان پیوند نزدیکی داشته است، جایگاه خاصی دارد. این اهمیّت تا بدان پایه است که نمی­توان در اسطوره­ها و افسانه­های جهان، نقش این حیوان شگفت­انگیز را نادیده انگاشت. در تفکّر کهن ایرانی، درواسپا در کنار گئوس، ایزد نگهبان چارپایان می­باشد. نامی هم که امروزه این حیوان در فارسی دارد، همان است که در چندین هزار سال پیش نزد آریایی­ها داشته است. آنگونه که آثار به­جای مانده و سوابق تاریخی دوران کهن نشان می­دهند، در ایران از حدود سه تا چهار هزار سال پیش از میلاد، نگهداری و اهلی کردن اسب رواج داشته و این حیوان در تمامی شئون زندگی و تمدن اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی این ملت، در طول تاریخ حاضر بوده است [4].

پیشینه نژادهای اسب ایرانی:
ایران از سرزمین­های شاخص مشرق زمین بوده که در روند تکاملی اسب شرقی، نقش کلیدی داشته است. در شمال ­شرقی این سرزمین، زیرگونه­هایی از اسب­های وحشی وجود داشته­اند که یکی از منابع اصلی تکامل اسب­های شرقی محسوب می­شوند [2 و 4].
از یک دیدگاه کلّی، امروزه سه گروه اسب در ایران وجود دارد که عبارتند از: اسب ترکمن، اسب­های کاسپین و شمالی ایران و اسب­های فلات ایران. واژه فلات برای مشخص کردن همه اسب­های موجود در مناطق جنوبی رشته کوه البرز به­کار برده می­شود. در واقع چون این اسب­ها توسط قبایل مختلف در طی سالیان متمادی پروش داده شده­اند، دارای خصوصیات متفاوتی بوده و معمولاً به نام همان قبیله پرورش­دهنده نیز نام­گذاری شده­اند. اسب اصیل (عرب ایرانی) نیز دارای سویه­های مختلفی است که در طی سال­های متمادی، با هم مخلوط شده و نژادی تحت این عنوان را ایجاد کرده­اند [5]. اسب سنگین نسایی هم که امروزه اسب کُرد نامیده می­شود، احتمالاً از نژادهای پایه فوق­الذکر، حاصل شده است [3]. از یک دیدگاه دیگر نیز اسب­های موجود در ایران را در قالب نژادهای کاسپین، اصیل (عرب ایرانی)، کُردی و ترکمن دسته­بندی می­نمایند [3].

اسب کاسپین:
کاسپین یک پونی (اسب کوتاه قد اروپایی) نیست زیرا مانند سایر پونی­ها، اندامی کوتاه و چاق و دست و پایی زمخت و قوی ندارد، بلکه از زیبایی و ظرافت یک اسب کوچک برخوردار است [1 ، 2 و 5].
مطالعات تاریخی و شواهد باستانی، دلایل متعددی از وجود نژادی کوچک در نواحی غربی آسیا در دشت­های حدّ فاصل دریای خزر تا دریای سیاه، بین­النهرین، ایران، سوریه و فلسطین ارائه می­کنند که به اسب­های لیدیایی مشهور بوده­اند [2]. در گذشته اعتقاد بر این بوده است که قبل از مهاجرت اقوام هند و اروپایی به ایران (حدود دو تا سه هزار سال پیش از میلاد)، اسب در ایران وجود نداشته، ولی امروزه اعتقاد بر این است که بخش اعظم بقایای کشف شده تک­سُمیان در ایران، مربوط به اسبان کاسپین می­باشد [2]. در آثاری همچون نقوش حکاکی شده بر پلکان­های شمالی و شرقی تخت جمشید، مُهر داریوش کبیر، گنجینه آمودریا در موزه بریتانیا، نقش رستم و داراب­گُرد، اسب کوچکی مشاهده می­شود که مبیّن این موضوع است که اسبی در قد و قامت اسب کاسپین، برای ایرانیان باستان شناخته شده بود [2 و 3]. مطالعات فسیل­شناسی بر روی بقایای اسکلت­های یافت شده در اطراف همدان نیز نشانگر آن است که قدمت تاریخی چنین اسبی، به سه هزار سال قبل از میلاد می­رسد [5].


مشخصات ظاهری این حیوان عبارتند از: چشمان گرد و درشت، برجسته و فاصله­دار، پیشانی اندکی محدب، پوزه کوچک و منخرین باز، گوش­های بسیار کوتاه و افراخته، گردن قوس­دار، باریک و دارای تناسبی مطلوب، دستان محکم و قوی و پاهای سخت، کمر کشیده، بدنی تقریباً باریک و استخوان­بندی قوی با ارتفاع جدوگاه 90 تا 120 سانتی­متری، رنگ­های متنوع سفید، سیاه خاکستری، نیله، کهر، کرنگ و سمند، پوست بسیار نازک و لطیف و یال و دُم پُرپشت و بلند [2 و 3].
از نظر ساختمان بدنی، پنج تفاوت در اسکلت این اسب در مقایسه با سایر اسب­های ایرانی دیده می­شود [5]:


1 - جمجمه دارای یک برآمدگی تاجی در جلوی کاسه سر است.
2 – کتف، پهن­تر از سایر نژادها بوده و از این لحاظ به نشخوارکنندگان شباهت بیشتری دارد.
3 - نسبت طول استخوان­های زبرین و زیرین ساق به قد، بلندتر و باریک­تر از نژادهای دیگر است.
4 - در ناحیه مهره­های سینه­ای، دارای تیغه پشتی بلندتری می­باشد که سبب کشیدگی مهره­های پشتی نسبت به سایر نژادها می­گردد.
5 - سُم باریک و بیضی شکل است.
خصوصیات رفتاری کاسپین حاکی از هوش سرشار آن بوده و مهمترین ویژگی آن، فراگیری سریع و آسان رفتارهای آموزشی می باشد. تلفیق این هوش با خُلق و خوی مهربان، آنرا در رده بهترین اسب­ها جهت سوارکاری و آموزش به کودکان قرار داده است [2].
از سال 1345، با ورود نخستین اسب کاسپین به ایالت ویرجینیای آمریکا، حرکت این نژاد به سایر نقاط جهان آغاز گشت. در سال 1350، این اسب به خانواده سلطنتی انگلیس اهدا شد و به­دلیل علاقه­ای که این خانواده به اسب کاسپین پیدا کردند، انجمن سلطنتی اسب کاسپین در انگلستان تأسیس گردید. در سال 1355 برای اولین بار به استرالیا صادر شد و در سال 1357، از انگلستان به نیوزیلند صادر گردید. آخرین محموله صادراتی ایران به انگلستان، مربوط به سال 1372 می­باشد. پس از آن صادرات این حیوان از انگلستان به بلژیک، آمریکا، سوئد، نروژ و ژاپن صورت گرفته و به­دنبال آن نیز از کشورهای استرالیا و نیوزیلند، به آمریکا صادر گردیده است [2 و 3].
بسیاری از گله­های موجود در جهان، تحت عنوان English Caspian Pony به­ ثبت رسیده­اند که متاسفانه گامی در جهت تصاحب مالکیت معنوی و مادی این نژاد بوده است. در حالی­که این حیوان منحصراً در نواحی شمالی ایران زیست کرده و در هیچ نقطه دیگری از جهان یافت نشده است. لذا حفظ و گسترش آن از نظر فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و زیست­محیطی، از اهمیت خاصی برخوردار است [1].
هم­اکنون 16 انجمن ثبت شده برای این نژاد در دنیا فعال است. انگلستان دارای 13 مرکز پرورش و 432 راس اسب کاسپین و استرالیا دارای 12 مرکز پرورش و 143 راس اسب می­باشند. در ایران 300 راس اسب، تحت عنوان کاسپین ثبت شده است. البته این آمار جدای از اسب­های موجود در روستاها و زیستگاه­های طبیعی در شمال ایران می­باشد. نکته قابل توجّه آن است که کل جمعیّت تولید شده در خارج کشور، تنها از حدود 20 راس اسب مولّد بوده و لذا خویشاوندی بین آنها بسیار بالا می­باشد. این موضوع اهمیت ذخیره ژنتیکی موجود در کشور و لزوم مطالعه بر روی آنرا گوشزد می­نماید [2].
علاوه بر اهمیت زیست­شناختی، چون این نژاد به­عنوان یکی از بهترین نژادها برای تولید آمیخته­های مناسب جهت سوارکاری و آموزش شناخته می­شود، لذا تقاضا برای صدور این حیوان به­طور روزافزونی افزایش داده است. علی­رغم قیمت بسیار نازل این حیوان در داخل کشور و به­ویژه در بازارهای محلی، این اسب در بازارهای جهانی به­ قیمت بسیار گزاف معامله می­شود [2].

منابع:
[1] افراز ف. 1381. جایگاه اسبچه خزر در جهان و اهمیت حفاظت از آن. چکیده پژوهش­ها در سومین همایش اسبچه خزر. پژوهشکده مردم­شناسی سازمان میراث فرهنگی.
[2] درداری ش. 1381 . اسب کوچک کرانه دریای خزر چیست. چکیده پژوهش­ها در سومین همایش اسبچه خزر. پژوهشکده مردم­شناسی سازمان میراث فرهنگی.
[3] رامین ع.ق. و احمدی آشتیانی ح.ر. 1384. اسبچه خزر ثروت ملی ایران. کنگره بین­المللی زیست­شناسی. رشت، ایران.
[4] سهرابی ع.ر. 1382. بررسی تنوع ژنتیکی دو نژاد اسب ایرانی (ترکمن و خزر) با استفاده از نشانگرهای RAPD . پایان­نامه کارشناسی ارشد. دانشگاه گیلان.
[5] Bonnie L.H. 2007. International encyclopedia of horse breeds. University of Oklahoma Press.

* عکس ها از نگارنده
Author: Reza Poorseyfi
مهر 88
پ.ن 1: عکس‌های این مقاله مربوط به اسبهای شرکت کننده در هفتمین جشنواره زیبایی اسب کاسپین است که 24 مهرماه در منطقه آزاد انزلی برگزار شد.

پ.ن 2: در روستای لیجارکی انزلی (جنب شهرک صنعتی انزلی) یک باشگاه سوارکاری و مرکز پرورش اسب کاسپین به نام "تک‌تاز" وجود دارد که موقعیّت خوبی برای پرداختن به ورزش سوارکاری به شمار می‌رود. ازینرو به همه انزلیچی‌ها توصیه می‌کنیم اگر می‌خواهید برای سرگرمی و ورزش فرزندانتان هزینه‌ کنید، با خرید یک اسب کاسپین و آشناکردن آنها با این ورزش زیبا، دنیای جدیدی به روی شان بگشایید.

درباره اجرای نمایش «میراث»


همه‌ی میراث ما از تئاتر

جمعه هجدهم مهرماه 88، سالن آمفی‌تئاتر اداره‌ی فرهنگ و ارشاد بندرانزلی، با افتخار میزبان آخرین روز ِ اجرای ِ نمایش ِ «میراث» اثری برگرفته از نمایشنامه‌ای تحت همین عنوان به قلم بزرگمرد عرصه‌ی تئاتر و سینمای ایران -بهرام بیضایی- بود. تاریخ می‌گوید؛ میراث چهار دهه پیش از این (همان روزگاری که داغ بود بحث دگماتیسم ومدرنیته و غربزدگی و بازگشت به خویشتن و خدمت و خیانت روشنفکران و...شور و شین تغییر و تحول‌خواهی و دگر‌اندیشی) به رشته‌ی تحریر درآمد و توسط خودِ نگارنده به سال 1346 با همراهی جمعی از بهترین‌های نمایش دیروز و امروزِ ایران، برای اول بار، در تالار «سنگلج» به اجرا گذاشته شد که البته در سالیان بعدتر از جانب دیگران بسیار مکرّر شد. اما حکایت میراثی که این بار، از یکم مهرماه به مدت 17 روز، روبروی تئاتری‌های انزلی‌چی به نمایش درآمد حتماً چیز دیگری‌ست!
میراث را آن‌طور که بروشورها‌ و دیوارکوب‌‌ها می‌گویند «تعاونی هنرمندان گیل و دیلم» تدارک دیده است و همین که توانسته تقریباً همه‌ی قدیمی‌های خواب‌سنگین تئاتر انزلی را یک‌جا گرد هم بیاورد و ازشان بازی بگیرد، معلوم می‌کند که از آن تعاونی‌های کاربلد و درست درمان است! انتخاب متنی جداً انتقادی - اجتماعی با دست‌مایه‌های ایدئولوژیک که یکسره منتقد نحله‌های عملی و عقیدتی زمانه‌ی خود است، از بهرام بیضایی، با مختصاتی که البته بسیار زیاد می‌شود که منطبقش کرد و همسنگش دانست با شرایط و ضوابط حاکم بر این روزهای ما! آن هم در وضعیتی که تحقیقاً هیچ کجا ظرفیتی و رغبتی برای شنیدن صدای هنر منتقد نیست، خود از نکات مثبت و شایسته‌ی تقدیر مدیران و مجریان این نمایش است. اما هرچه قدر ظرافت و نکته‌سنجی اعضای تعاونی هنرمندان در انتخاب سوژه و متن ِناظر به وقایع روز قابلیت تقدیر دارد، نمی‌شود که انتظار داشت مخاطبین و ناظرین جدی تئاتر چشمانشان را بر نبایدها و نقیصه‌‌هایی که دیده‌اند، ببندند و عیوب کاری را که البته کم هم نیست فاش نگویند.

یکم.
این که هر اثر هنری خالقی دارد و هر کاری، کارگردانی از بدیهیّات است. بالاخره این از نشانه‌های‌ تعالی فرهنگی و رشد شخصیّت اجتماعی ست که هر گروه یا شخصیّتی وقتی مرتکب عملی می‌شود یا که چیزی را که نیست خلق می‌کند، یا که ایده و عقیده‌ای را می‌سازد و به دیگران عرضه می‌کند، مردانه بایستد روبه‌روی طرف معامله و پاسخگوی شبهات و سؤالاتی شود که خود در ذهن حقیقت‌جو و پرسشگر مخاطب خودخواسته‌اش پدید آورده است. میراث اما با وجود خوبی‌هایی که کم نداشت، مخلوقی شد که انگار ناخواسته زاییده‌شده یا که جبری و قَدَری و کتره‌‌ای سامان گرفته، که هیچ کس از عزیزان گیل و دیلمی حتی در مراسم ختمش نخواست قیمومیت و مسئولیت ارتکابش را بپذیرد. دوستان هنرمندمان باید بپذیرند هنر شرکت تعاونی نیست. مخلوق هنری، فرزند یک اندیشه‌ی خلاق است و در همه حال، جنس خوبش محصول یک فکر مدیریتی و راهبردی مستقل می‌تواند باشد. ترکیب کارِ گروهی ( آن طور که در همه‌ی آگهی‌های تبلیغاتی میراث، به جای نام کارگردان ِ نمایش حک شد) شاید یک زمانی در نظامات ارزش‌گذاری میانه‌ی دهه‌ی شصت باب طبع و پسندِ دل می‌نمود، اما در فرهنگِ لغت هنر و هنروری زمانه‌ی ما، یقیناً چیز اخلاقی و قابل دفاعی نمی‌شود. آخرش می‌شود مثل بچه‌ی بی دیروز و فردایی که متعاقب یک ارتباط نامتعارف جمعی پسش انداخته‌اند!

دوم.
آنهایی که میراث بیضایی را از روی کاغذ خوانده‌اند حتماً تأیید می‌کنند، آدم‌هایی را که روی صحنه‌ی‌ تئاترملاقات کرده‌اند تفاوتی گاهاً ماهوی با آنهایی دارند که به واسطه‌ی قلم آقای نویسنده بر پرده‌ی ذهنشان تصویر کرده‌اند. از میان پنج پرسوناژ محوری داستان، جدای از کوچیک آقا و میان‌آقا ( آن هم نه به خاطر ایفای نقشی درخور و کم عیب، که به دلیل جانمایی درست‌ترشان در قالبهای پیش‌ساخته‌ی آفریننده‌ی اثر) سه تای دیگر انگار به خاطر تحلیل شخصیّت ناصحیح گروه کارگردانی! اصولا آدم‌های دیگری ورای آن چه که میل خالق اثر می‌کشد، درآمده‌اند. آن طور که عیان است مبنای ساختمان میراث بر اساس تعارض، تقابل و کنتراست میان شخصیت‌ها، طبقات و گروه‌های فکری وعقیدتی موجود در جامعه‌ی ایرانی و نوع آرمان‌ها و جنس نگاه و جهانبینی‌شان گذارده شده است. با این پیش‌فرض اگر نگاهی گذرا به شخصیت‌های قصّه‌ بیندازیم می‌بینیم که قرار بوده‌است بزرگ‌آقا شخصیتی مقتدر و نماد طبقه‌ی سنتی ِ معارض هرگونه تغییر شود. میان‌آقا نماینده‌ی جماعت قشری، عافیت‌طلب و مقلد طیف قدرت؛ کوچک‌آقا معرف دسته‌ی تازه به دوران‌رسیده‌های منورالفکر ِ شیفته‌ی جهانی دیگر؛ و نوکر و کلفت، همان توده‌ی دردمندِ بی اراده‌ی سیاه‌بختِ محکوم به حمل بی‌مواجب همه‌ی مصائب و شداید زمانه. اما آنچه که از وجنات اغلب مخلوقات نمایشی کارگروه تعاونی هنری هویدا بود، نه همه‌ی این‌ها، که بیشتر شبه موجوداتی کاریکاتوریزه شده و مفرّح بود که انگار تمام همّ‌شان را بر این گذاشته‌اند که از سوی مخاطب چندان جدی گرفته ‌نشوند! با تمهیدات اندیشیده شده از جانب گروه کارگردانی، بزرگ آقا و میان آقا، گذشته از قرابت فیزیکی، از بعد بلاهت و حماقت آن چنان با هم جور آمده‌اند که در نزدیک‌ترین تداعی مدل شخصیتی، تیم دو نفره‌ی لورل و هاردی را در اذهان جان می‌بخشند. البته که این واژگونه‌گی معنایی( گریز از عمق و رجوع به سطح) نه مسبّبش مجری نقش میان آقاست (که باید این گونه می بود) که طنازی و شوخ رفتاری بی قاعده‌ی بازیگر نقش بزرگ‌آقا (که علی‌الاصول می‌بایست برای خلق فضای بازی هم که شده چهره‌ای مصمم‌تر و معقول‌تر به خود می‌گرفت) این گونه انحراف معیاری را تدارک دیده است. کلفت و نوکر هم در این میان امّا با آن لحن تمیز و البسه‌ی فاخر و سیمای بزک کرده(!) بیشتر به اشباحِ آدم سان ِ دل از دست شده‌ی متول، پیر، تنها، و اجاق‌کور قصه‌های دیکنز می‌رفتند تا مردان و زنان ِمسخ شده با طلسم سخت و سیاه ِ نادانی و بی‌عدالتی و تبعیض!

سوم.
هارمونی و هم‌آهنگی یک اصل لایتغیّر در همه‌ی ساحات هنر است. و این اتفاقاً در تئاتر بیشتر جلوه می‌کند. از این زاویه، میراث، یک اثر هنریِ ِ چندپاره و فاقد وزن و عیاری مشخص است. فقدان یک رهبری و کارگردانی ثابت و یکپارچه و عدم حضور ناظری تمام‌کننده و دانای به قواعد بازی، نتیجه‌اش شده است یک جور فالشی و خارج‌خوانی نمایشی. نشانه‌ی اصلی این خصیصه نیز تفاوت آشکار و عیان‌ ِ بافت ِ بازی‌ها و میزان‌های تعریف ‌شده در کلیت نمایش با صحنه‌های نقش‌آفرینی سه مرد غارتگرِ اجنبی ست. در حالی که کلیت پیکره‌ی نمایش ِ مذکور در قالب اجراهای کلاسیک مدرسه‌ای دهه شصتی گنجانیده شده است و به شدت از کمبود عناصر خلاقه و نوآورانه رنج می‌بَرد، بهره‌گیری از فرم‌های خام و ناپخته‌ی کارگاهی-دانشجویی آن هم فقط و تنها فقط در آنجاهایی که دل ِمسبّبش خواسته‌است، نه تنها میراث تئاتری ما را تکه تکه کرده؛ تماشاگر نگون بختِ نوآشنا به بازیهای روی صحنه را با یأس فلسفی عمیق و بحران کلافه کننده‌ی سخت فهمی مواجه می‌کند!

امّا میراث، اگر که دیگر ضعف های تکنیکی و تدارکاتی‌اش را به دیده‌ی اغماض بنگریم و یک جور زیرسبیلی ردّشان کنیم! حقیقتاً نویدبخش وقایع خوش‌آیند و امیدبخشی نیز برای جمعیّت کوچک تئاتری ِجزیره بوده است. این که قدیمی‌های نمایش انزلی به خود آمده‌اند و در جوار جدیدترها خودی نشان داده‌اند. این که اقلکن در این پروسه، لباس عافیّت طلبی و کارهمیشگی ِ یکی به میخ و یکی به نعل را از تن بیرون کرده اند. این که تشکّلی هنری در قامت تعاونی، بالاخره توانسته است که همراهی و هم قدمی ِ متولّیان دیر باور و گوشت تلخ فرهنگ و هنر را تا سر حدّ بازی مستقیم روی صحنه داشته باشد! این که تلاش شد که در حدّ وُسع ِ مجریان، نمایش به معنی واقعی کلمه دیده شود؛ نه بساط ِشامورتی بازی و نه حرکات ِمحیّر‌العقول و بی‌قاعده‌ی ژانگولر! این که نمایش ِ جزیره، پرید از خواب سنگین زمستانی و زدود گرد و غبار فترت و خمودگی دیرپایش را.... همه‌ی این ها و بیشتر، خود اسباب خوش‌خیالی و گمان ِ نیک فرجامی هنر نمایش، این ودیعه ی موروثی ِ مهجور مانده‌ی گرانسنگ و دیرپای فرهنگی، را در اذهان پریشان و آزرده‌ی دوستداران و خواهندگان گذشته و حالش پدید آورده است؛ که همین اندکِ ناتمام، هم البته برای جویندگان و پویندگان همیشگی‌اش، فرصتی و موهبتی‌ست عظیم!

عکسها از: محمد بت دوار Author: Amin Haghrah / مهر 88

***

خبر تکمیلی: در مهرماه 88 نمایش میراث جهت شرکت در جشتواره استانی تئاتر فجر مورد ارزیابی قرار گرفت که توسط هیأت انتخاب رد شد. (به این ترتیب شانس حضور در جشنواره منطقه ای و کشوری تئاتر فجر را نیز از دست داد). گفتنی ست که از آثار هنرمندان انزلیچی، دو نمایش به کارگردانی بهزاد دوگوهرانی و وحید درویشی در میان 12 نمایش منتخب استان قرار گرفتند. اگرچه وحید درویشی به خاطر برخی مشکلات ترجیح داد که از شهرستان رشت در این جشنواره شرکت کند.

درباره گوگل ‌ریدر


هرچه سریعتر گودری شوید!




بعضی ها تصوّر می کنند «گوگل ریدر» ابزار ساده ای برای عبور خوانندگان جدّی وب از فیلتر و پروکسی‌هاست؛ امّا بدانید که این هدیه‌ی گوگلی پرطرفدار، خیلی بیشتر از این حرفهاست!
من در این یادداشت سعی می‌کنم شما را به این باور برسانم که باید لیوان آب در دستتان را زمین بگذارید و به خیل عظیم گودری‌ها (استفاده کنندگان Google Reader) بپیوندید.
گوگل ریدر چیست:
خیلی خلاصه می‌توان گفت که Google Reader یک خبرخوان است. این هدفی بود که در آغاز راه‌اندازی آن در نظر گرفته شده بود. ولی کم کم "ریدر" به ابزارهای بیشتری مجهز شد تا هرچه بیشتر مکفی و اجتماعی شود. حالا شما با "ریدر"تان مثل چک کردن جعبه‌ی ایمیل، مطالب وبسایتها و بلاگهای محبوبتان را چک می‌کنید و از آنچه دوستانتان نوشته یا خواندنش را توصیه کرده‌اند، با خبر می‌شود. در واقع گودری‌ها یک پاتوق مجازی دارند که کتابخانه‌ی نامحدودی دارد و هر روز دوستانشان را می‌بینند تا از مطالب و عکس‌های جدید با خبر شوند. برای شما که با زحمت یادداشت کردن آدرس سایتها و چک کردن هرروزه‌شان آشنا هستید، "گوگل ریدر" یک موهبت بزرگ است. چراکه می‌توانید یکبار برای همیشه لینک سایتهای مورد علاقه را وارد کنید و هرروز فقط به آنهایی که آپدیت شده اند، سر بزنید.

از کجا شروع کنیم:
برای استفاده از Google Reader باید یک اکانت گوگل داشته باشید. اگر قبلاً عضو Gmail شده‌اید، این اکانت را دارید و همانusername و password که برای ورود به ایمیلتان استفاده می‌کنید، برای ورود به Reader مورد استفاده قرار می گیرد.
برای ورود دو راه هست: 1. داخل جیمیل خود شوید و از گزینه more گزینه Reader رو انتخاب کنید. 2. صفحه ریدر را از این آدرس باز کنید و وارد شوید: reader.google.com
اگر قبلاً یک حساب جیمیل ثبت نکرده‌اید، از اینجا یک اکانت جدید ثبت کنید:
https://www.google.com/accounts/NewAccount
در واقع شما با یک اکانت گوگل می‌توانید از تمام سرویسهای جذّاب شرکت گوگل استفاده کنید.
بعد از اینکه نام کاربری و رمز عبور خود را در اینجا وارد کردید، وارد صفحه ریدر می‌شوید. صفحه ریدر بسیار به صفحه جیمیل شبیه است امّا ابزارهایی برای subscription (مشترک شدن) و sharing (به اشتراک گذاشتن) سایتها و مطالب مختلف دارد که در اینجا توضیح می دهم.

مشترک سایتها شدن: در سمت چپ و بالای صفحه دکمه‌ای به نام + Add a subscription وجود دارد که برای مشترک شدن سایتها و صفحات مورد علاقه‌تان است. در این قسمت آدرس سایت یا وبلاگ مورد نظر را وارد و دکمه Add را فشار می دهید. با اینکار در سمت راست تعدادی از آخرین مطالب سایت موردنظر ظاهر می شود و در قسمت چپ عنوان سایت موردنظر به لیست Feed های شما اضافه می‌شود. اصطلاح Feed یا خوراک به مطالب سایتها گفته می‌شود. خوراکهای هر سایت، آدرس و لینک مشخصی دارند که RSS نامیده می‌شود. دکمه RSS را شما در خیلی از سایتها دیده اید. با کلیک روی Rss آنها می‌توانید آدرسش را کپی کرده و در قسمت Add a subscription صفحه ریدر خود وارد کنید.


با انجام این کارها شما توانسته اید هر بار که سایت یا وبلاگ های مورد نظر به روز شود با مراجعه به صفحه خود در گوگل ریدر از مطالب آنها با خبر و مطالب آنها را مشاهده نمایید. مثلاً برای اضافه کردن بلاگ انزلی به گودر خود، کافی ست لینک زیر را در قسمت Add a subscription وارد کنید:
http://moj-e-no.blogspot.com/feeds/posts/default


به اشتراک گذاشتن مطالب: همانطور که گفتم در سمت راست صفحه ریدر، مطالب سایتهایی که Add کرده‌اید، نمایش داده می‌شوند. زیر هر مطلب (post) چند گزینه وجود دارد که کارهای زیر را انجام می‌دهند:

Add a star : با ستاره دادن به مطالب، آنها در قسمت starred items شما ذخیره می‌شوند. در واقع این قسمت بایگانی مطالب برگزیده شماست.
Share : با کلیک روی این کلمه، مطلب مورد نظر را با دوستانتان به اشتراک می‌گذارید. مطالب شیر شده توسط شما در قسمت shared items : هم بایگانی می‌شوند تا بتوانید به آن مراجعه کنید.
Share with note : همان شیر کردن است با این تفاوت که نوشته‌ و نظر خودتان را نیز همراهش ارسال می‌کنید.
Email : با کلیک روی این کلمه، می‌توانید مطلب مورد نظر را مستقیماً برای کسی ایمیل کنید.
Send to : با کلیک روی این کلمه، می‌توانید مطلب مورد نظر را به وبلاگ یا فیسبوک خود بفرستید.


اضافه کردن دوستان گودری: در نوار سمت چپ قسمتی به نام People you follow وجود دارد که مربوط به دوستان گودری شماست. برای اضافه کردن کسی به این قسمت (به اصطلاح Follow تعقیب کردن) او، باید ابتدا آدرس اکانت گوگل یا جیمیل او را اضافه کنید. برای اینکار روی جمله sharing settings کلیک کنید تا صفحه‌ی مربوطه در سمت راست باز شود. در آنجا قسمتی به نام Find people sharing in Reader وجود دارد که باید آدرس جیمیل (یا حساب گوگل) دوستتان را در جای خالی‌اش وارد کرده و دکمه‌ی Follow را بزنید. بعد از اینکه شخص مورد نظر درخواست شما را تأیید کرد، نامش در سمت چپ ریدر شما ظاهر می شود و می‌توانید مطالب مورد علاقه‌اش را دنبال کنید یا برایش کامنت بگذارید. هر کسی هم علاقه‌مند به دنبال کردن شما باشد، ریدر با سؤالی در مورد Follow کردنش، از شما اجازه خواهد گرفت. گوگل‌ریدر تنظیمات متنوع‌تری هم دارد که از طریق settings اصلی آن قادر به تغییرش هستید.

پ.ن: خیلی‌ها به گوگل‌ریدر انتقاداتی هم دارند. مثلاً هنوز به کاربران امکان شخصی‌کردن صفحه (تغییر رنگ و استایل) داده نشده یا فونتهایش به سادگی قابل تغییر نیست. فارسی‌زبان‌ها هم از نبودن فونت تاهوما در آن ابراز نارضایتی می‌کنند. البته اگر شما از مرورگر فایرفاکس استفاده می‌کنید، می‌توانید از این صفحه افزونه‌ای را برای استفاده از تاهوما در گوگل‌ریدر نصب کنید.

Author: Anni Sarkisian
مهرماه 88

درباره زندگی تئاتری ما


تفكرات ساختارشكنانه يك بازيگر دو شغله


یه روزی که تو حال و هوای گذشته و حال و آینده بودم یکی از دوستام ازم خواسته بود راجع به تئاتر بنویسم، هنری که توی ایران هیچ... (البته بی‌انصافی نکنم، یه توجه‌هایی برای رفع تکلیف بهش میشه، مثل تشکیل تعاونی هنرمندان به منظور...؟!! یا مصرف بودجه تخصیص یافته، پرکردن برنامه سالیانه و...؟!) منم هرچی فکرکردم چی بنویسم دیدم اگه بخوام راجع به تاریخچه اون و اینکه کی شروع شده، خاستگاهش کجا بوده، اولش مراسم آیینی بوده یا همینطوری برای سرگرمی بوده و... بنویسم، اینارو کسایی که استاد اینکار بوده و هستن توی کتابها و مقالاتشون بهش پرداختن و راحت‌(البته نه خیلی) با یکی دوتا کاغذ سبز و آبی خودمون یا این جدیده! 5 تومنی ‌(5هزار) میشه خرید و خوند و دانشمند تاتر شد! بعدش گفتم بیام اخبار تئاتر کشور رو بنویسم اما دیدم اونم توی هر روزنامه و مجله‌ای که ادعای فرهنگی بودنش میشه وجود داره! تازه این تکنولوژی چیکارکه نمی کنه! بشین پشت مونیتور (اوه...ببخشید صفحه نمایش) اون کلیدگنُدهه که اسمش یکی از تیمهای باشگاهی ایتالیاست رو بزن، همچی اخبار از سروکولت میره بالا که میشی مجله متحرک... خلاصه هرچی فکر کردم نتونستم به نتیجه‌ای برسم.
تو یه بعدازظهر کذایی که ازشدت خستگی نرفتم سرکار دومم و خونه خوابم برده بود. وقتی بیدارشدم گفتم حالاکه تعطیل کردم برم سراغ نمایشنامه‌ای که 3ماه پیش با کلی پایین بالا کردن تو نمایشگاه کتاب خریده بودم. بعله... شروع کردم به خوندن، اما همون صفحه اول این سؤال به ذهن ساختارشکنم خطور کرد که چرا نمایشنامه می‌خونم؟! اصلاً برای چی تئاتر رو دوست دارم و گهگاهی(!!) کارمیکنم؟! تازه... اسم خودم رو هم گذاشتم تاتری!! تو این اوضاع حالا بپرس کی نپرس و فکر بکن، تحلیل بکن بودم که یهو پریدم وسط خیابونای چاله چوله خودمون و فریاد زدم: یافتم... یافتم..... میگی چی رو؟! خب معلومه دیگه قربونت برم! موضوع نوشتنم رو که کلی آسمون ریسمون کردم. همون که برام شده بود بزرگترین معمای عالم، حتّی مهمتر از کرایه خونه، پول آب، برق، تلفن، گاز و ....
بله بله من می‌خوام بنویسم که ما تئاتر کار می‌کنیم برای چی؟! آره، برای چی؟؟؟!!! آخه این همه دردسر برای پیداکردن متن دست نویس اجرا نشده کم پرسوناژ (ببخشید کم شخصیّت) با کیفیت، همسو با شرایط روز جامعه، که تازه اگه تصویب بشه! بعدشم تلاش برای پیداکردن بازیگر (اونم از نوع دلسوختش، نه نازنازو)، جای تمرین، تحلیل متن، دورخوانی، حفظ، میزانسن اولیه، لباس، موسیقی، صحنه و... (آخ... خاطراتم دوباره زنده شدن). بعله... جونم براتون بگه... یه مرحله بازبینی، گرفتن مجوز اجرا‌، سالن‌، نوبت اجرا، بلیط فروشی، دعوتنامه برای خواص و ...! خب اینهمه کار رو انجام می‌دیم، کلی ازکار و زندگی می‌افتیم‌، جیبای سوراخمون سوراختر میشه که چی بشه؟! هیچ وقت این سؤال به ذهنتون رسیده که با این کارا میخواین به کجا برسین؟ چی داشته باشین؟ (اوه رفتیم تو فاز آنتونی رابینز، برایان تریسی، اسپنسرجانسون و...).
بله، بعله،بع‌له،اصلاً هدف ما،شما، اونا، اینا... همه‌مون چیه؟! هدف از نوشتن، بازی کردن، کارگردانی کردن و اجراکردن تئاتر چیه؟؟ این تئاتر، تیاتر، theatre یا هرچی که هست چی هست؟ به درد چی می‌خوره؟ باهاش چیکار می‌کنن؟ آپولو هوا می‌کنن؟ سبزی خرد می‌کنن؟ کارت سوخت پر می‌کنن؟ کرایه خونه پرداخت می‌شه؟ به آدم زن میدن (آه...)؟! خلاصه این آقای تاتر (باعرض پوزش از بانوان) به چه کاری میاد؟!بهش خب بهش فکر کنین،حتماً حتماً بکنین.
دفعه بعد اگه کرایه خونه‌ام جور شد، بدهکار نبودم ،چک برگشتی نداشتم و یه روز دیگه تونستم استراحت کنم حرفام رو ادامه میدم!

Author: Keyvan Yousefi شهریور 88

درباره‌ یعقوب کوچکی‌زاد

ارباب آبها و حلقه‌ها
درباره‌ی یک عمر زندگی ورزشی یعقوب کوچکی‌زاد



چند روز پیش کتابچه‌ای به دستم رسید تحت عنوان «تاریخچه‌ی ژیمناستیک در گیلان» که در اوایل سال 88 ، به بهانه‌ی پاس‌داشت سالها ممارست و سختکوشی یقوب کوچکی‌زاد در عرصه‌ی فرهنگ و ورزش این مرزو بوم، توسط فرزندانش (فرامرز- افشین- کریم) به صورت محدود، غیررسمی والبته رایگان چاپ، توزیع و در اختیار علاقه‌مندان قرار گرفت. جدای از فرم و شاکله‌ی ظاهری این اثر مکتوب که به یقین می‌توانست بهتر و مطلوب‌تر از آن چه که عرضه شد تدارک دیده شود، در این مجموعه نکات بدیع، جالب و ارزش‌مندی از تاریخ یکصدساله‌ی اخیر انزلی و تاثیر به‌سزای ساکنین و شهروندان پیشرو‌اَش در رشد و توسعه‌ی فرهنگ نوین شهرنشینی ِ ایران معاصر و متعلقاتش ارائه گردیده که خواندن و روایت بخش هایی از آن حداقل برای مخاطب انزلی‌چی خالی از لطف نمی‌تواند باشد:

یعقوب کوچکی‌زاد به سال 1298 خورشیدی در بندرانزلی به دنیا آمد، ولی شناسنامه‌ی او را متولد 1300 خورشیدی ذکر کرده‌اند. وی فرزند یوسف کوچکی‌زاد و نوه‌ی آقا کوچک طالقانی است. کودکی‌ش را بدون حضور مادر آغاز کرد و دوران تحصیلش را همراه جلیل ضیاءپور در دبستان سعدی بندرانزلی پی‌ گرفت. به گفته‌ی خودش درس ریاضیات جلیل ضیاءپورعالی بود و در موقع امتحانات به وی بسیار کمک می‌کرد. حدود سالهای 1305 الی 1307 خورشیدی همزمان با ایام کودکی یعقوب، در بنادر شمالی ایران به دلیل آمد و رفت روس‌ها، طی ساعات فراغت، گه‌گاهی حرکات ژیمناستیکی به صورت نمایشی اجرا می‌شد که موجب برانگیخته‌ شدن جوانان می‌گردید. کاری که امروزه هم در تلویزیون‌های جهانی نمایش داده می شود. در رشت هم سوای از پهلوانانی چون احمد درخشان، سید علی کم سخن و... که معمولا‍ بدن‌های سنگین و ورزیده داشتند و به خم کردن میله و پاره کردن سینی مسی می‌پرداختند یک نفر جوان ریزاندام به نام محمود چینی که بعدها محمود نامجو شد به حرکات آکروباتیک می‌پرداخت و چندسالی بعدتر قهرمان وزنه‌برداری جهان شد.
به هر حال در انزلی، یعقوب کوچکی‌زاد، قدیر بیشه‌بان و جلیل ضیلءپور مقدمات ژیمناستیک را از همین طریق از روس‌ها و لهستانی‌ها فرا گرفتند. در تهران هم دو آکروبات‌باز به نام‌های میراحمد صفوی و غضنفر جباری با حمایت های ژنرال ژادگونی و میرمهدی ورزنده در باغ ملی تهران کارهای نمایشی انجام داده و ژیمنتاستیک را آموزش‌ می‌دادند.
با گذشت زمان اما مشغله‌ی پدر(یوسف کوچکی‌زاد) سبب شد که یعقوب همراه جلیل به تهران برود و مابقی تحصیلاتش را آنجا سپری نماید. فشار حاصل از تنگی معیشت اما موجب گشت که یعقوب مجبور به ترک تحصیل شود و به علت آشنایی با فن شنا وارد رشته‌ی ورزش گردد. دراین میان جلیل ضیاءپور به تحصیلات خود ادامه داده و در رشته‌ی نقاشی به مرحله‌ی استادی رسید. ضیاءپور همان کسی است که بعدها سبک کوبیسم را وارد نقاشی ایران کرد.

ورود یعقوب کوچکی‌زاد به تهران سبب شد به دلیل علاقه واستعدادش در امر ورزش در بوستان ورزش روبروی امجدیه (شیرودی فعلی) با میرمهدی ورزنده آشنا شود و همان جا مبانی علمی ژیمناستیک را بیش از پیش فرا بگیرد. به هر حال تاریخ نشان می‌دهد بنای ژیمناستیک نوین در تهران بوسیله‌ی چند نفر تهرانی و چند نفر مشهدی و یک نفر انزلی‌چی پایه گزاری گردیده است.
آشنایی کوچکی‌زاد با فنون شنا همچنین موجب شد که پس از حضورش در تهران به عنوان مربی شنا و معلم ورزش به استخدام اداره‌ی تربیت بدنی در‌آید. از خاطرات نقل شده در تائید توانایی وی به فن شنا می‌توان به این اشاره کرد که با دریافت یک ریال آن زمان شناکنان از یک سمت زیر کشتی‌های پهلو گرفته به زیر آب رفته و از طرف دیگر کشتی‌ها بیرون می‌آمد. همچنین در مسابقه‌ی قایقرانی که بین جوانان انزلی‌جی و جوانان ارمنی ساکن انزلی برگزار گردیده بود، چون تیم جوانان ارامنه قوی‌تر بود، شبانه زیر قایق ارامنه را با حصیر میخ‌کوب کرده تا اصطکاک بجود آمده موجب کند شدن حرکت قایق ارامنه شده، بدین ترتیب تیم جوانتان انزلی برنده شود! به‌گفته‌ی شاهدان عینی در نوجوانی وی را یعقوب آرتیست می‌نامیدند و زمانی که می‌خواستند ساعت کنونی را روی مناره‌ی انزلی قرار دهند چون ساعت از تنه‌ی داخل مناره بالا نمی‌رفت، به وسیله‌ی سیم بوکسیل ساعت را از بیرون بالا بردند. در همین دوران یعقوب با دریافت یک ریال دست‌های خود را با جوراب پشمی می‌بست و از بالای مناره بر روی سیم بوکسیل سُر خورده، پایین می‌آمد که شدیدا موجب تحسین تماشاگران قرار می گرفت. یکی دیگر از آرتیست بازی‌های یعقوب این بود که با دریافت یک ریال آن زمان از دیوار ساختمان عباس‌ اُف دادگستری سابق) بالا می‌رفت. به هر صورت استعداد ورزشی در یعقوب بدین طریق به عموم عرضه می شد.
در تهران ابتدا وی به عنوان قهرمان شنا و شیرجه وارد استادیوم امجدیه گردید اما حرکات نمایشی او در آب بسیار مورد توجه تماشاگران قرار می‌گرفت. آن طور که نقل شده است حتی در یکی از جشن‌های آن زمان که احتمالاً به سال 1317 بوده ، یعقوب را درون کیسه‌ای قرار داده و پس از بستن سر کیسه آن را به استخر امجدیه انداختند، یعقوب هم که قبلاً تدابیر لازم را اندیشیده بود بوسیله‌ی تیغی که در داخل یک چوب جای سازی کرده بود کیسه را پاره نموده و شناکنان به سطح آب آمده و مورد تشویق تماشاگران قرار‌گرفت.
یعقوب کوچک‌زاد، در ابتدای استخدامش در اداره‌تربیت بدنی چون کسی به مدرسه یهودیان نمی‌رفت به مدرسه‌ی کوروش که مخصوص یهودیان بود اعزام شد. در آنجا بود که معلم افرادی چون برومند بروخیم، صاحب بعدی هتل سینا در تهران و القانیان صاحب بعدی ساختمان پلاسکو در تهران و حییم نویسنده‌ی بعدی فرهنگ انگلیسی به فارسی گردید. معروفیت زودرس یعقوب در نوجوانی موجب شد که یک متخصص امر ورزش آلمانی که در تهران سکونت داشت( به نام ژوزف باروخ ) استعداد او را در امور ورزش کشف نموده و یعقوب را به سمت ژیمناستیک سوق دهد. یعقوب خیلی زود فنون علمی و حرفه ای ژیمناستیک را فرا گرفت. با یادگیری اصول علمی ژیمناستیک وی‌ را به عنوان معلم ورزش به اداره‌ی فرهنگ رشت انتقال دادند. در رشت او را به مدرسه‌ی شاهپور فرستادند. مدیر مدرسه به نام مهدی گرامی از کوتاه بودن قد یعقوب و اندام کوچک او ایراد گرفت. لذا یعقوب بلافاصله در اتاق مدیر یک پشتک و یک وارو روی متد علمی انجام داد که مورد تحسین مدیر مدرسه قرارگرفت. مدیر یعقوب را به نوبت بر سر کلاس‌های درس برده و پس از معرفی از وی خواست همان پشتک و وارو را در کلاس نیز اجرا کند. بدین طریق بود که وی مورد پذیرش و محبوبیت دانش‌آموزان مدرسه شاهپور قرار گرفت. بعد از مدتی آوازه‌ی نام این معلم جوان در سراسر مدارس رشت پیچید و توانست معلم ورزش مرکز تربیت معلم آن زمان شود. به همین لحاظ بسیاری از افراد سالخورده در شهر رشت هنوز به یاد دارند که یعقوب کوچکی‌زاده معلم ورزش آنها نیز بوده است، در حالی که فاصله‌ى سنی چندانی با یعقوب ندارند.

همانطور که ذکرش رفت یعقوب در دبستان یهودیان به عنوان مدرس پذیرفته شد و ژیمناستیک، شمشیربازی و پیشاهنگی آموزش می‌داد. او در مراسم گشایش استخر امجدیه از بلندترین دایو(10 متری) آن زمان به درون آب شیرجه رفت. در سال 1319 به پیشنهاد ورزنده برای اشاعه‌ی ورزش راهی سیستان و بلوچستان شد و در شهر بمپور نخستین معلم ورزش گردید. او خود تعریف کرده است که در بمپور آبگیر متروک و ترسناکی بود که بیرون شهر وجود داشت و به گمان اهالی محلی یک اژدها در آن زندگی می‌کرد. از همین رو در تمام آن سالها کسی به آن آبگیر نزدیک نمی‌شد. پس یعقوب در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی مردم وارد آبگیر شده و موجب فروریختن ترس اهالی بومی از آبگیر اژدها گردید. این چنین شد که به کمک او درآینده ای نزدیک بسیاری جوانان علاقه‌مند، فن شنا را نیز آموختند!
در سال 1322 کوچکی‌زاد به پیشنهاد دوباره‌ی میرمهدی ورزنده برای توسعه‌ی ورزش ژیمناستیک به رشت آمد. او با کمک مالی حاج اسفندیار سرتیپ‌پور توانست باشگاهی در خانه‌ی وی تاسیس کند و نخستین تیم ژیمناستیک را بنا نهاد. او به‌جای تشک‌های مدرن امروزی از کاه استفاده می‌کرد. چوب پارالل را خودش می‌ساخت و آهن‌های میله بارفیکس را به آهنگری به نام یوزباشی سفارش می‌داد تا برایش جوش دهد. در سال 1324 برای گشایش باشگاه نیرو و راستی تهران به مدیریت منوچهر مهران به تهران رفت و به پیشنهاد او مسابقه‌ای بین دو تیم رشت و تهران برگزار نمود. در سال 1327 دومین تیم ژیمناستیک را از نوجوانان انتخاب کرد در حالی که در ایران فقط دو تیم تهران و مشهد ژیمناستیک داشت. این تیم در مسابقات کشوری به مقام نخست رسید اما در کمال ناباوری تیم تهران را به المپیک لندن فرستادند تا این امر خود نمایان‌گر قدمت و سابقه‌ی سانترالیزم در امر ورزش ایران باشد که تا چه حد پایتخت‌نشینان به شهرستانی‌ها از گذشته‌های دور اجحاف می کردند!
باید دانست که کوچکی‌نژاد نظر دکتر بنایی (از هم دوره‌هایش و ریاست کل تربیت‌بدنی و پیشاهنگی کشور) را نیز جلب نمود و طی دعوت از او به رشت مقدمات احداث باشگاه ورزشی چهارم آبان( شهید باهنر و مخروبه فعلی) را فراهم ساخت، که زمین آن اهدایی حاج محمد جعفر چینی‌چیان بود.

یکی از نکات بارز زندگی یعقوب کوچکیِ‌زاد انتخابش به عنوان داور در مسابقات ژیمناستیک بازیهای آسیایی تهران است. در باره‌ی حضورش در ‌این مسابقات نیز نقل کرده اند، در هنگام برگزاری بازی‌ها، ورزشکاران چین و ژاپن که عکسهای ورزشی او را پیشتر دیده بودند، قبل از ورود به صحنه ‌ی ورزش، ابتدا به عنوان ادای احترام در مقابل یعقوب تعظیم می‌نمودند و بعد به کارشان می‌پرداختند. وقتی که علتش را از انها جویا شدند، اظهار داشتند که این مرد ( یعقوب کوچکی‌زاد) حرکاتی را که اکنون ما انجام می‌دهیم چهل سال قبل انجام می‌داده است!
یعقوب کوچکی‌زاد به سال 1357 پس از 37 سال خدمات دولتی به افتخار بازنشستگی نائل گردید. به علت علاقه‌ی وافر به امر ورزش حتی در ایام بازنشستگی نیز به عنوان معلم ورزش مدارس غیرانتفاعی فعالیت نمود و به پرورش نوجوانان پرداخت. وی با خدمات ارزنده‌ به ورزش گیلان همواره زندگی صادقانه و بی‌ریایی داشته و تنها درآمد او همان حقوق ماهیانه‌ی دولتی بوده و بدین لحاظ بعد از 37 سال خدمت هنوز نتوانسته است صاحب خانه گردد! تنها تشکر اولیاء دولتی از وی در روز 20 بهمن 1382 بوده است که در مراسم گشایش خانه‌ی ژیمناستیک شهر رشت، در جوار سازمان تربیت‌بدنی در خیابان نامجو با حضورسلطانی‌فر استاندار وقت گیلان و نوبخت نماینده‌ی مجلس از یعقوب کوچکی‌زاد بنیانگذار ژیمناستیک تجلیل شد. در حال حاضر این پیر ورزش گیلان که جنگ جهانی دوم را به چشم دیده و نهمین دهه از زندگی پر فراز و نشیبش را در زادگاهش سپری می کند، هنوز پیاده از یک سر شهر به سر دیگر شهر می‌رود، هیچ گاه خسته نمی‌شود و از سلامتی جسمی خوبی برخوردار است.
Author: Amin Haghrah : caspino.org
شهریور 1388

درباره چمن استادیوم فوتبال انزلی


تو كجا بوده ای چمن؟!

اگرچه شب پنجم شهریور 88 حرف از بارانهای پاییز و زمستانی ‌نبود، امّا مردمی كه زیر نور زیبای شبانگاهی پا به استادیوم كهنسال «تختی» انزلی می‌گذاشتند، خود‌به‌خود راهی به اولین سكّوی نزدیك می‌جستند تا زود و سریع «چمن» را ببینند. كنجكاوی و هیجان توی چشمهایشان دیدن داشت. گویی «چمن» به طرفة‌العینی جان و دل خسته‌شان را آرام كرده بود. رضایتی غریب در نگاهشان بود. یكی نبود بپرسد چه دیده‌اید مگر جز چمن؟ چمن كه این همه غریبی ندارد!
اما چمن، «غریبی» داشت. قصّه‌ی كهنه‌ای ست اما حقیقت داشت: شصت و دو سال بود كه هزاران هزار انزلیچی به دور این مستطیل جمع می‌شدند تا داستانی ببینند كه بی‌چمن نمی‌شد خوب تعریفش كرد! سالهای سال تماشاگران عاشق، دور چمنی كه چمن نبود، خون دل خوردند و هیچكس نیامد دندان بسازد برای این دهان. بازیكنان گریزپای ملوان در گل و لای زمستان گیر می‌كردند چون چمن نبود. مربی‌ها شكوه از زمین بدچمن داشتند و «بازی مستقیم» را از آن ناچار می‌دیدند. ملوان از فوتبال زیبا و رؤیایی می‌گریخت چون «چمن» نداشت. به راستی این «چمن» كجا بود كه شصت دهه گذشت و هیچ دولتمردی به یادش نیفتاد؟!
می‌گویند زمین فوتبال انزلی را مردم خودشان برای خودشان ساخته‌اند. شصت و اندی سال پیش بود كه انزلیچی‌ها با تیم‌های محلّه‌ای و میهمانان فرنگی‌شان، تب و تاب ورزش قرن را به این زمین کشاندند. دو دهه با درخشش تیم های «پرستو» و «پریسا» گذشت تا تیم «كلونی انزلی» از دل تیم های كوچكتر قد برافراشت. سرانجام چند دلاور آن روز بندر (جبار صمدی، رضا صالح نیا و دیگران) به عشق و سرمایه خود دست به‌کار شدند تا زمین اصلی سر و شکلی تازه بگیرد. آنها كه «عاشقی»، به دقت و فكر بیشتر می‌كشاندشان، سنگ‌های بزرگ در پی ِزمین كار گذاشتند تا باران انزلی از جدار سنگ‌ها به پایین كشیده شود و برود پایین (بعد از انقلاب به خیال بازسازی این سیستم زهكشی هوشمندانه را كندند و دورریختند). تا مدتها انزلیچی‌ها دور چمن می‌نشستند تا كلونی و بعدها ملوان ببینند. تا اینكه جام تخت‌جمشید اندكی پول حكومتی آورد و تربیت‌بدنی چهار ردیف سكّو ساخت. هرچه فوتبال انزلی بیشتر اوج می‌گرفت، سكّوها زیادتر می شدند و اندك اندك دورتادور زمین سكوی سرد و بتنی بود برای نشستن. امّا خود زمین و چمن همان بود كه بود!
در این سالها زمین انزلی تیم‌های زیادی را میهمان بود. از فوتبال تا «اسبدوانی» و «تماشای رئیس جمهور» روی چمن نحیف و فرتوت او بوده است! چندین رئیس و مرئوس و وكیل و شورایی آمد و رفت امّا دل نداشت چمن بسازد. دهها شهردار آمدند و رفتند اما مركز ثقل شهرنشینان انزلی را كه همین چمن بود، ندیدند. صدها نفر با لباس و اسب سفید آمدند و سكه‌ی آزادی و اتوبوس زرد، هبه دادند. چندین برابر این صدمیلیونی كه امروز برای چمن خرج شده، آمد و رفت و تیم ها بسته شد و وارفت، امّا چمن نساختند! عجیب نیست؟ می‌بینید كه انزلیچی‌ها حق دارند هیجان‌زده به تماشای چمن بروند.
یكروز كه هنوز هفته‌ای به بازی ملوان-استقلال باقی بود، به استادیوم رفتم. باران نرمی می‌بارید. چندین نفر آمده بودند ببینند كه واقعاً خوابها هم تعبیر می شوند یا نه. یكی از بازیكنان قدیمی ملوان هم بینشان بود. آرام آمد و گوشه ای ایستاد و چمن تر و تازه را تماشا كرد. وقتی می‌رفت هنوز ساکت و خاموش بود ولی چهره‌اش شادمانی کوچکی همراه داشت. از دور «اردشیر پورنعمت» را دیدم كنار چمن ایستاده بود و فكر می‌كرد. با خودم گفتم این چمن محقّق‌شده را بیشتر از همه باید به پای اصرارهای او نوشت. شگفتا كه یك مدیر دانش‌آموخته‌ی فوتبال چقدر می‌تواند با تصمیمی به سادگی یك چمن، اتّفاقی را كه شصت سال نمی‌افتاد، محقّق کند. می گویم «ساده» چون همین 100 میلیون تومان هزینه بازسازی چمن استادیوم انزلی، 2.5 درصد ِ هزینه‌های فصل جاری ملوان، سه درصد ِهزینه‌های فصل قبلش، یك درصد ِبودجه سالیانه شهرداری انزلی، 2‌درصد ِاعتبار عمرانی انزلی (غیر از عمران شهرداری) و 0.2 درصد ِبودجه عمرانی منطقه آزاد انزلی است.
جالب است بدانید همین هزینه‌ی چمن کذایی، با 0.047 درصد ِدرآمد سالیانه گمرک انزلی برابری می‌کند. یعنی با پولی که از گمرک انزلی نصیب دولت می‌شود و بسیاری از معضلاتش را (مثل ترافیک و صف کامیونها) مردم شهر با گوشت و پوستشان می‌پذیرند، می‌توان 2126 زمین چمن استاندارد (مثل همان که شصت سال انتظار تماشایش طول کشید) ساخت.
تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل!

Author: Arvin ilbeygi : caspino.org
شهریور 1388
* این یادداشت در روزنامه «گیلان امروز» نیز همزمان به چاپ رسیده است.