نگاهی به نمایش خاصتگاری

خواسته ی خاصتگاری

اخیراً (یکم تا یازدهم مهرماه) تئاتر«خاصتگاری» به کارگردانی و بازنویسی محمد بت دوار بر اساس نمایشنامه ­ای از چخوف در سالن اداره ارشاد بندرانزلی به معرض دید علاقمندان گذاشته شد. نخستین واکنشی که از مخاطب پیش از دیدن آن بر می­ خیزد صورت املایی نادرست آن است. از همین آغاز باید دریابید که کارگردان در پی القای مفاهیمی واژگون شده و یا جابجایی جدول ارزش­های یک جامعه، آگاهانه و حساب شده دست به انتخاب این نام زده است. و به اعتقاد نگارنده در دست یازیدن به غایت مقصود و منظور خویش تا حدود زیادی موفق عمل کرده است. در عین حال چیدمان دیالوگ ها، سلوک بازیگری بازیگران و چگونگی ظهور و بروز موقعیت های مختلف عاطفی بازیگران حاکی از کارگردانی خوب بت دوار و تمرین های دقیق و حساب شده است، به عنوان نمونه فقط به نحوه ی ورود بارات (عباس بحری) در دو نقطه­ ی مشاجره انگیز میان خاشین (سیامک مظفری) و تانیا (شیرین سامی) می­ توان اشاره کرد. اما نقد کنونی نقدی جامعه شناسانه است. اولین نکته­ ی قابل تامل در این نمایش بیان خوب ستیزنده بودن ابزار ابرازهای هویت گرایانه ­ای چون اصل و نسب خانوادگی و مالکیت موروثی است. آن گونه که خاشین از پیچ و خم ها و مخالفت های همیشگی پدر در ازدواج با تانیا پس از مرگ پدر، از حکایت و دلدادگی دیرینه و بیش از اندازه­ ی خود به تانیا به بیانی عاشقانه و احساساتی ظریف تا آنجا سخن می­ گوید که بر سر مالکیت زمین های کنار باتلاق سوخته نزاعی سخت می­ گیرد. گرچه می­ خواهد این موضوع را در لحظه­ ی ابراز شیدایی و دلدادگی بی­ اهمیت جلوه دهد، اما هم زمان حاضر نیست بر سر این عشق و دلدادگی مالکیت آنها را که از آن خویش می­داند، فرو نهد و بر سخن خویش اصراری تمام می ورزد. شاید در این نقطه بیش از آنکه از خیزش حاشیه به متن و متن به حاشیه سخن گوییم باید از نوعی هویت گرایی ماکزیمالیستی ستیزنده سخن به میان آوریم که چگونه می­تواند احساس عاشقانه را به بایگانی خاموشی و فراموشی کشاند.

نکته ­ای که هنوز در تاملات ویژگی­های نظام خانواده در جامعه­ ی کنونی ما نمی­ توان بر آن انگشت تاکید ننهاد و آن را از ویژگی های جوامع بدوی و قبیلگی و به فراموش سپرده شده خواند. خاستگاه این عصبیت ها لزوماً جهان سنت نیست وقتی ما از سنت صحبت می­کنیم گویی با یک کلیت مردود شده و یک ساختار فرسوده مواجه ایم که در آن اصلاحی نمی­توان برد. حال آنکه یکی از فربه­ ترین مفاهیم جهان سنتی یعنی «عرفان» محل اعتنای بشر امروزی است و از این روست که "مثنوی معنوی" سالها است پر تیراژترین کتاب در صنعتی ترین کشور جهان یعنی آمریکاست. اینجا است که باید به سخن داریوش شایگان در اثر «تفکر سیار و هویت چهل تکه» اشاره کرد که از ساحت های مختلف آگاهی، آگاهی اولیه- آگاهی برتر در هر دو جهان سنت و مدرن اشاره می ورزد از سوی دیگر نوعی گفتمان «سود و خسرانی» که به ویژه در سالهای اخیر متاسفانه در جامعه ی ایرانی از سوی بخشی از بانوان در امر ازدواج رو به فزونی است و نمونه­ های آن را می توان در تعیین مهریه های بالا برای اخذ زود هنگام آن از همسر حال چه در یک زندگی همیشگی یا زندگی زودفرجام مشاهده کرد و چنان که در این تئاتر وقتی تانیا از پدر می شنود که او برای خواستگاریش آمده بود بلافاصله مواجه با پشیمانی سودگرایانه ی او می شویم و بر خویش نهیب می زند که چگونه فردی که 10 هکتار از زمین های کنار باتلاق سوخته را می خواست به نام او بکند و او را به همسری برگزیند چنین به درشتناکی سخن گفته است او حتی یک لحظه به شرح دلدادگی های مکرر به زبان گفته آمده و نیامده­ ی خاشین به خویش هیچگاه اندیشه نمی کند. اما در کنار عصبیت های قبیلگی باید از نوعی از عصبیت مدرن یاد کرد که حتی حاضر است آن هویت گرایی نژادی را که از ویژگی های جوامع ابتدایی است را هم به کناری زند تا صورت فروتر از آن را جلوه گری نماید. نمونه ی این هویت گرایی مدرن ستیزنده را درنزاع بین برتری دو سگ "اوگادای و اوتکاتای" مشاهده کرد. تانیا می گوید شما اگر به پدر من بدو بیراه می­گفتید بهتر بود که به اوتکاتای من بد می گفتید. نکته­ ی جالب توجه این است که این اتفاق درزمانی افتاده که تانیا کاملاً مطلع شده خاشین خواستگار اوست و خاشین این احساس عاشقانه را با او در میان نهاده است. اما پس از شادمانی بسیار بر سر بهتر بودن سگ خاشین یا تانیا نزاعی سخت بینشان در می گیرد و جالب اینکه خاشین اگر بر سر مالکیت زمین های کنار باتلاق سوخته واکنشی اعتراضی حداقلی از خود بروز می دهد اما در این لحظه واکنشی فوق العاده ستیزنده روی می آورد، بت دوار دو عصبیت بر جای مانده از جهان سنت و ولادت یافته از جهان جدید را که برخاسته از آگاهی های اولیه­ ی هر دو جهان است به بایستگی نمایش گذارده است. نکته­ ی قابل تامل در این بازنویسی بومی کردن فضای حاکم بر نمایش چخوف است. گرچه پاره­ ای از منتقدان در یک تناقض آشکار از سویی از بت دوار امانت داری صرف نمایشنامه و عدم ورود عناصر فرهنگی بومی را در تئاتر طلب می کردند، از سوی دیگر این تئاتر را بیگانه با فضای کنونی جامعه­ی ایرانی می خواندند اما چنان که به کوتاهی در مقاله­ ی صاحب این قلم آمد بت دوار آگاهانه و عامدانه در پی یک مقایسه­ ی تطبیقی در نمایشنامه­ ی خویش بود و به گمان نگارنده علی رغم سادگی متن جامعه بی نیاز از آن نبود. تا زمانی که مسائل اجتماعی پیش پا افتاده­ ی یک جامعه در روال تکرار خویش، از تصحیح خود عاجز است، ضرورتی نیست که لزوماً به احیای متنی پیچیده، غامض و بیگانه از آبجکتیو موجود عطف عنایت نشان دهیم. از این نظر باید بت دوار را ستود که در هنگامه­ا ی که کار هنری کردن خود هنری بزرگ است توانسته است در میان خطوط قرمز گسترده­ [...] در جامعه دست بر نقطه­ ای گذارد که به ظاهر تصمیم سازان فرهنگی – هنری را نمی­ شوراند اما نیازمندی جامعه به بازخوانی این روابط ناسالم فرهنگی – اجتماعی را بیش از پیش نشان می­ دهد.


Author: Aziz Ghasemzadeh مهرماه 89

خاصتگاری
بازنویس و کارگردان: محمّد بت دوّار
براساس نمایشنامه آنتوان چخوف
بازیگران: سیامک مظفری، شیرین سامی، عبّاس پیشگاه بحری
منشی صحنه: فروغ حسینی
نور: میثم صدّیق
گرافیک و ویدئو: آروین ایلبیگی
کاری از گروه نمایش فرهنگ

درباره‌ اجرای نمایش شال ترس مامد


کهنه‌ای که نو شد!


نمایش «شال‌ترس مامد»، کاری از گروه نمایشی سایه‌ی شیدا به نویسندگی و کارگردانی علیرضا شکورپور، طی روزهای 25 و 26 شهریور 89 ، با حضور علاقه مندان به هنر نمایش، در آمفی‌تئاتر ارشاد انزلی به روی صحنه رفت. جان مایه‌ی نمایش شال‌ترس مامد، برگرفته از افسانه‌ای گیلکی‌ست به همین نام که البته بسیار شبیه به آن را کردها و آذری‌های امروز ایران زمین هم از قدیمی‌ترهاشان به یادگار گرفته اند.
آن طور که در افسانه‌های قدیم گیلکی آمده، مامد جوانی روستایی بود که دو زن داشت و سخت از شغال می‌ترسید و از خوف آن هیچ از خانه بیرون نمی‌زد و شبها از ترس، رختخوابش را میان جای خواب دو زنش می انداخت و تا به خود صبح زوزه ی شغال‌ها را می‌شنید و به حد مرگ می‌لرزید! ماجرای از خانه رانده شدن شال‌ترس مامد و ناخواسته به جنگل زدن و به جنگ دیو رفتن و پیروز بازگشتنش و الباقی قضایا را البته که باید همتی کرد و نشست به افسانه خوانی. اما روایت نمایشی علی شکورپور و گروه «سایه‌ی شیدا» از این قصه و آن چه را که به واسطه‌ی مدیوم جادویی صحنه خواسته و توانسته است که به تماشاگرانش عرضه کند را آنها که دیده‌اند، تأیید می‌کنند که از جنس دیگری ست. نقل عروسکی ِ شیرین و فانتزی ماجرای عشق جنون آمیز شال‌ترس مامد به مرغی که شکار شغال شد!
به زعم من اجرای گروه نمایشی سایه‌ی شیدا از افسانه‌ی شال ترس مامد، به حکم جسارت، خلاقیت و تمهیدات در نوع خود بدیع به کار گرفته شده جهت انتقال مفاهیم ناظر به متن، در حوزه‌ی تئاتر عروسکی، قطعاً بهترین و مقبول‌ترین نمایشی‌ست که در همه‌ی سالهای اخیر که حافظه‌ی تاریخی‌مان یاری می کند در سالن‌های نمایش جزیره به روی صحنه رفته است.
البته که این یادداشت به دلیل شاید ذوق‌زدگی و هم شعف ناشی از تماشای پیکره‌ای چابک و شمایلی نو از تئاتر تن خسته و زخمی انزلی با نگاهی نقادانه و سخت‌گیرانه نگاشته نخواهد شد اما حتا اگر که نیت بر این باشد به گواهی آن چه که بعدتر از شال‌ترس مامدِ علی شکورپور و گروه جوانش خواهد آمد، کم دیدن یا فی الحال نادیده انگاشتن کاستی‌ها به گمانم موجه جلوه خواهد کرد:
یکم: بازنویسی افسانه‌ها برای اجرای صحنه آن طور که به اصالت روایت لطمه وارد نشود و هم پیکره‌ی قصه پاره پاره نشود و تارو پودش از هم نگسلد، با لحاظ محدودیت‌های موجود هم به جهت امکانات سخت افزاری و هم معذورات تحمیلی محیطی! از همه نظرکار سهلی نیست. به خصوص این که روایتی در فرهنگ عامیانه ریشه دوانده باشد و طرح قصه در حافظه‌ی تاریخی یک قوم و قبیله نقش بسته باشد. علی شکورپور از این منظر، در امر بازنویسی قصه و روایت سازی در خدمت نمایش حتما نمره قبولی گرفته است.
دوم: انتخاب فرم اجرا یا شیوه‌ی به صحنه کشانیدن روایت مکتوب و هم تخیلات و منویات گروه کارگردانی، از مهمترین تصمیمات در راستای سامان گرفتن اثر نمایشی‌ست. گزینش بهترین متُد و هم گونه‌ی نمایشی برای متنی که شخص کارگردان به دست گرفته است منوط به شرایط محیطی و هم عیارسنجی امکانات و ادوات سخت افزاری و نرم افزاری‌ست که در اختیار شخص خالق اثر است. بازیگر،گروه فنی، سالن نمایش، تجهیزات صحنه (نور. صدا. دکور و...) و ببشتر از این، عوامل موثر در انتخاب قالبی مناسب و درخور جهت خلق اثری جدی در حوزه‌ی هنرهای نمایشی‌ست. در شال ترس مامد اما از منظر نگارنده این اتفاق رخ داده و کارگردان با شناخت درست از توانمندی‌های شخصی و گروه هنری که گردآورده است و هم مقتضیات محیطی و اتمسفری که قرار است کار در آن ببالد و خودش را بنمایاند توانسته فرمی صحیح ( تئاتر عروسکی) را برای ارائه‌ی اثر برگزیند که اتفاقا چون در وادی تئاتر جزیره از نوع جدّی اش مسبوق به سابقه نیست، هم سخت است و هم حالا که به ثمر رسیده بسیار قابل احترام. با این اوصاف با همه‌ی ارادتی که به گذشتگان و مخلوقات نمایشی شان هست گزافه نیست که بگوییم تئاتر عروسکی این بار در انزلی با «شال ترس مامد» متولّد شده است.

سوم: در «شال ترس مامد» کلام کاربردی ندارد و روایتِ قصه، محصور به زبان و تا حدود زیادی مقید به اصوات نیست. آن چه که بیشتر نمود دارد و از ملزومات فهم اثر است نور است و جلوه های بصری. عروسک ها و هرچه که در قامت عروسک‌اند به لطف حرکت که لازمه است و هم استقرار و جانمایی درست در موقعیت، به روند روایتی صحیح و جذاب از قصه کمک می رسانند. بی قیدی و استغناءِ نمایش علی شکورپور به کلام اما علی‌رغم بافت بومی و محلی عناصر داستان، از آن اثری صمیمی، فرامرزی و همه فهم ساخته که پیشتر ازاین هرگز در جایی که تئاتر ما ایستاده تجربه نشده است.
چهارم: در این دست نمایش‌ها بدیهی‌ست که عروسک‌ها و عروسک گردانها سلاطین بی چون و چرای صحنه‌اند. جدای از اجرای مطلوب و قابل قبول گروه عروسک گردانها و هم انتخاب صحیح و بازی درخور محمد گلچین ساحلی در نقش شال‌ترس مامد، ساخت و پرداخت عروسک‌های صحنه از گونه‌هایی مختلف و کاربرد همزمان و هماهنگ‌شان در راستای به سامان کردن مفاهیم قصه با ترکیب درست و به اندازه‌ي بدنِ بازیگر و عروسک، و بهره گیری از عناصر موثر نور و سایه در طول نمایش، اجرایی نشاط‌آور، زنده و قاعده‌مند را تدارک دیده است. البته که شخصیت پردازی، چهره‌نمایی و هم جلوه‌های بصری خوب مرتبط با عروسک‌های صحنه (طرح و رنگِ پوشش عروسک‌ها معطوف به تیپ و شخصیت) در همنوایی و همراهی پرشور تماشاگر تا پایان روایتی که گروه نمایشی برایشان تدارک دیده نقشی پر رنگ داشته است..
پنجم: علی‌رغم نقدهایی که به جنس موسیقی انتخابی و موسیقی اختصاصی ِ ساخته شده( نه آواها و اصواتی که اتفاقا کارا و مفید بوده‌اند) برای نمایش وارد است (از جمله گاهاً ناهمگونی ِقطعات و هم عدم تناسب فرم نمایشی با تایمی که برای موسیقی لحاظ شده است، به طور خاص در مورد قطعه‌ی والسِ اقتباسی از ترانه‌ی مشهور جمعه بازار، که این عدم تناسب و ناهماهنگی، تکراری ملال آور را سبب شده است) حضور پدرام ایمانی به عنوان آهنگسازی که همراه اثر است به قوام، استحکام و جذابیت اثر بسیار کمک کرده است. ساخت آهنگِ مختص نمایش توسط کسی که اهل فن است به جای استعمال موسیقی انتخابی که عموماً به مخاطب ارجاعات پرت و گمراه کننده می‌دهد و البته این جا بسیار رایج است هم، از نقاط روشن و قابل تقدیر کار کارگزاران نمایش شال ترس مامد است.
ششم: تئاتر امروز، نه از لحظه‌ای که پرده بالا می رود و صحنه نمایان می‌شود می آغازد که نخستین رشته‌های پیوند دهنده‌ی مخاطب با جان اثر در آن سوی درب‌های سالن به ذهن تماشاگر گره می‌خورد. جنس بروشورها و دیوارکوب‌ها همواره نه تنها بر عده و عُده‌ي مخاطب نمایش موثر است، چون به مصابه‌ی شناسنامه‌ی اثر رخ می‌نماید فرم و محتوایی که برایش بر می‌گزینند بار معنایی دارد و حتا در تعیین مسیر ادراکات تماشاگر از مخلوق هنری که می بیند سخت موثر است.
طرحی که "مهدیه‌ی سرانجام" برای بروشور نمایش ارائه کرده است به نسبت کارهایی که در حوالی تئاتر انزلی پیشتر از این دیده‌ایم از آن خوب هایش است که معطوف به متن سازمان یافته و خلاقیت بصری را هم چاشنی دارد. البته کاربرد و توزیع همان بروشور نمایشی که قبل‌تر برای جشنواره‌ی بین‌المللی عروسکی تهران- مبارک، مهیا شده، بی هیچ تغییر در محتویات و اطلاعات مندرج، در روزهای ویِژه‌ی اجرای عموم در جزیره، حتما کار موجهی نمی‌تواند باشد، که شد!
هفتم: پیشتر اشاره شد که نمایش شال‌ترس مامد با مختصاتی که دارد و خلاصه‌ای از آن هم در این مقال رفت، حتما فصل نوینی در عرصه‌ی نه فقط تئاتر عروسکی که مجموعه هنرهای نمایشی انزلی رقم زده است. قطع به یقین اگر که قرار بر حیات هنر علی‌الخصوص از نوع نمایشی‌اش در این سامان باشد! دیده شدن نمایشی این چنین نزدیک به استانداردهای روز، موجبات تغییر ذائقه و ارتقاء سطح توقع مخاطب عام را از تئاتر فراهم کرده و هم هزینه‌های خلق آثار قشری، بی‌هویت و کم مایه را به شدت افزایش خواهد داد. از این رو به عقیده‌ی نگارنده اجرای بلند مدت نمایش شال ترس مامد از ملزومات و ضروریات این روزهای هنر جزیره است که مع‌الاسف تحقّقش به دلایلی که چندان هم بر ما پوشیده نیست، فعلا میسّر نیست!
هشتم: باز پیشتر آمد که هدف از این نوشته نه نقد اثر که به یمن اجرای موفق و نوگرایانه‌ی گروه جوان «سایه‌ی شیدا» از یکی ازافسانه‌‌های قدیمی گیلان زمین، بیشتر ابراز شعف و هم امیدواری‌ست به دورنمای ترسیم شده از هنر نمایش در انزلی. و البته که ریزبینی و نکته سنجی نقادانه در جزیات اثر، حتما ضروری‌بلکه از واجبات است و در مجالی دیگر محقق خواهد شد. اما آن‌چه که بر حسب تکلیف از نقد کلیّت اثر و حواشی‌آن سهم این مقال است و سپردنش به بعدتر از این هم هیچ ممکن نبود، ورای از اتفاقات هنری‌که بر روی صحنه رخ داده است، معطوف به چگونگی رابطه‌ی مجریان نمایش با مخاطبان اثری‌ست که خلق کرده‌اند. بدیهی‌ست اساساً هنر بی‌مخاطب یا همان تماشاچی، هیچ است. تولید موجودات هنری هر قدر پیشرو و خلاقانه، بی نگاهی درست و البته خاضعانه به مخاطب، حکما در بی راهه قدم زدن و بر عبث پاییدن است. از این رو حفظ حرمت آنانی که همواره صادقانه هنرمند و آثارش را به نظاره می‌نشینند از سوی آنانی که خود کننده‌ی کارند و اهل فن، از اهم وظایف و هم دغدغه‌های اصلی و بی تنازلشان باید باشد که در روزهای روی صحنه بودن شال‌ترس مامد، انگار که آن‌طور که باید و شاید این‌گونه نشد!
با آن‌که کلیت نمایشی که در روزهای 25 و 26 شهریور به روی صحنه رفت خود گواهی بر نگاه جدی کارگردان اثر بر جلب نظر تماشاگر و هم رضایتمندی بیننده‌ی غیرحرفه‌ای تئاتر داشته است اما نحوه‌ی برخورد متولیّان نمایش در روز دوم اجرا (پیش از اجرای نمایش و هم در حین نشست ویژه‌ی نقد و بررسی) با ناظرین و حاضرین عام در سالن، حتّی اگر که سهوی و بی‌منظور بوده باشد، غیرمنتظره و قابل تأمل و بازنگری اساسی‌ست. معطل گذاردن تماشاگران حاضر در مجتمع و هم تأخیر چند ده دقیقه‌ای در اجرای نمایش، به خاطر دیر رسیدن احدی از پیشکسوتان تئاتر ( آن هم به حکم تماس تلفنی ایشان که مثلاً «تا نیامده‌ام شروع نکنید») یا دست کم گرفتن فهم مخاطب در امر درک نواقص و یا کاستی‌های موثر معطوف به حوادث غیرمترقبه در پشت صحنه در جریان نقد و بررسی نمایش، و اظهار این که نواقص موجود را در زمان اجرا، جز چند نفر اهل فن که حاضرند دیگران نفهمیده اند، به یقین زنگ خطری‌جدی‌ست در مسیر حیات هنری گروه که در همین ابتدای راه، برای اعضای پرانرژی، امیدوار و حالا دیگر باتجربه‌ی «سایه‌ی شیدا» بی‌رحمانه به صدا در آمده است.


Author: Amin Haghrah
شهریورماه89

تولّدت مبارک خانم بارور!

تولّدت مبارک خانم بارور!



یازده روز پیش، شهین بارور – نقاش ِساکن انزلی- به خاک سپرده شد. «یازدهمین روز» در آیین های ایرانی ِپاسداشت مردگان، روز مهمّی نیست. بنا نیست همشهریانِ خسته اش بهانه ای پیدا کنند و سر خاکش (در گورستان شهر انزلی) حاضر شوند. خرمایی نمی خورند. اعلامیّه ای چاپ نمی کنند. برنامه ای عمومی برای «یاد او افتادن» وجود ندارد. امّا خانواده ی شهین (کسانی که پنجاه سال صبورانه در کنارش بودند) خوب می دانند که امروز (دهم شهریور) مهمترین مناسبت در زندگی شاعرانه و سخت شهین است. روز تولّد ِاوست. روزی که اگر زنده بود، پنجاه ساله می شد! ما که در «کاسپینو» هم قسم شده ایم تا ولادت آدمها را بیشتر از مرگشان یاد کنیم و وجودشان را جدّی تر از نبودنشان بگیریم، دوست داریم با صدایی بلندتر بگوییم: «تولّدت مبارک شهین عزیز!»... هرچند می توانیم تخیّل کنیم که خود ِاو هیچ علاقه ای به دیدن روز تولّد پنجاه سالگی اش نداشته است. که از آن آدمهایی بوده که در روز تولّدشان دلتنگ و غمگین می شوند؛ سالخوردگی را دوست ندارند و نمی خواهند ناتوان تر از پیش شوند. شاید برای همین ها تصمیم به رفتن گرفت. زودتر از آنکه مجبور شود در آینه به خود نگاه کند و شهین ِپنجاه ساله را ببیند. سیزده روز پیش، تن ِپر از آب او را از مرداب انزلی گرفتند (کناره ای در غازیان، نزدیکی های خانه ی پدری اش). تصاویر جزئی تر ِ ماجرا دردناکتر از حال این صفحه اند. شاید از تلخی شان نباید بیشتر گفت چون خود شهین هم می خواسته از این تلخی ها رهیده باشد. گزارش پزشکی قانونی را ندیده ایم که بدانیم چند روز قبلتر به دل تالاب زده است. خنکای صبح بوده یا وقتی که آفتاب ظهر، تن رنجه از آلودگی های تالاب پیر را بخار می کند؟ نمی دانیم. از شهین امّا چیزهای بهتری برای شناختن هست. نقّاشی های ساده و پرشورش را می توان در وبسایت شخصی اش یافت. همانجا که هنوز خبری از مرگ نیست و شهین زنده است. همانجا که بالاتر از نگارخانه، از آرزوهایش نوشته است: چاپ کتابهایش، سفر به دور ایران، اتاقی مستقل و نمایشگاه های بیشتر و بیشتر...
شهین بارور را می توان با تن ناتوانی که سالها به دوش کشید، به یاد آورد و به سنّت احساسی ِهمیشه، برایش آه کشید (که حتماً دوست ندارد). می توان با صندلی چرخدارش به یاد آورد که حتماً از آن بیزار بود. یا آنگونه که خودش ترجیح می دهد، با تابلوهای نقّاشی و تجربیات کوچک ادبی اش.
امّا از شهین بارور، درس دیگری آموختنی ست که از آدمهای «جسماً عادی» شهر، کمتر می توان سراغ گرفت: تلاش بی امان به کار هنر و عشق به پیشرفت و همّت متعالی.
گاهی فکر می کنم آن دست و پای ِفرمان گریز (به تعبیر آقای امک چی)، چقدر بند بوده است به پای روح جستجوگرش؟ بعد که به یاد می آورم همان «بند»، رهایی اش داده بود از حسد ِمردمان و دشمنی حسودان و چماق ِهنرستیزان، یافتن پاسخی صریح، دشوارتر می شود.

Author: Arvin Ilbeygi
دهم شهریورماه 89