رفيق عزیز سلام
از من خواسته بودی تا برای بزرگداشت عاشورپور چیزی بنویسم امّا راستش اصلاً دلم نمیخواهد چیزی برای هیچ بزرگداشت کذاییای در آن شهر بنویسم. به گمان من هیچ بزرگداشتی برای عزیزی مانند عاشورپور بهتر از این نیست که صدایش را گذاشت در هزاران سیدی و کاست و به بچّههای آن شهر هدیه داد. آنها حقّشان است که بدانند یک روزی آدمهای قدبلند نیز در این شهر گام برمیداشتهاند. متنفّرم از این که برای مراسمی قدم بردارم که مشتی شاعر درجهی سه و چهار ِدرب و داغان میخواهند بیایند تویش و گوشه عقدههایشان را آنجا پر و خالی کنند. نه دوست عزیز من ... محافظهکاری را یک دم باید گذاشت کنار و گفت: آقایان و خانمها! در مراسم چنین مردی تنها سکوت کنید و اجازه دهید موسیقیاش شهر را بغل کند... از روی دریایمان بگذرد و مرداب را در بر بگیرد. روی سقفهای شیروانی بسرد و با بچّهصیادهای فقیر ِحاشیهي شهر برقصد و برقصد.... نمیتوانید؟ زورش را ندارید؟ خب بیشتر از این به آن عزیز رفته بیحرمتی نکنید. ملّتی که سرسوزنی بلد نیست شادی کند و قدر شادمانی را بداند باید هم ترانه و هم ترانهخوان را غریبانه بدرقه کند. و حالا من هم از لج تمام آن مردهپرستهای بیشرم، نه سر خاکش میآیم و نه برایش عاشقانه مینویسم. امّا ای کاش من هم مانند تو عکسی به یادگار با او داشتم. اینجا که نشد شاید آن ور بشود.
از من خواسته بودی تا برای بزرگداشت عاشورپور چیزی بنویسم امّا راستش اصلاً دلم نمیخواهد چیزی برای هیچ بزرگداشت کذاییای در آن شهر بنویسم. به گمان من هیچ بزرگداشتی برای عزیزی مانند عاشورپور بهتر از این نیست که صدایش را گذاشت در هزاران سیدی و کاست و به بچّههای آن شهر هدیه داد. آنها حقّشان است که بدانند یک روزی آدمهای قدبلند نیز در این شهر گام برمیداشتهاند. متنفّرم از این که برای مراسمی قدم بردارم که مشتی شاعر درجهی سه و چهار ِدرب و داغان میخواهند بیایند تویش و گوشه عقدههایشان را آنجا پر و خالی کنند. نه دوست عزیز من ... محافظهکاری را یک دم باید گذاشت کنار و گفت: آقایان و خانمها! در مراسم چنین مردی تنها سکوت کنید و اجازه دهید موسیقیاش شهر را بغل کند... از روی دریایمان بگذرد و مرداب را در بر بگیرد. روی سقفهای شیروانی بسرد و با بچّهصیادهای فقیر ِحاشیهي شهر برقصد و برقصد.... نمیتوانید؟ زورش را ندارید؟ خب بیشتر از این به آن عزیز رفته بیحرمتی نکنید. ملّتی که سرسوزنی بلد نیست شادی کند و قدر شادمانی را بداند باید هم ترانه و هم ترانهخوان را غریبانه بدرقه کند. و حالا من هم از لج تمام آن مردهپرستهای بیشرم، نه سر خاکش میآیم و نه برایش عاشقانه مینویسم. امّا ای کاش من هم مانند تو عکسی به یادگار با او داشتم. اینجا که نشد شاید آن ور بشود.
قربانت.رضا. از بچّههای دار و دسته. زمستان هشتاد و هفت
Author: Reza Bahrami
۱ نظر:
گل گفتى...
ارسال یک نظر