به ياد احمد عاشورپور (5)


قطار ِابـر
به ياد احمد عاشورپور (5)

یك صبح جمعه از تابستان 86 وارد بلوار میرداماد شدیم. تهران، مثل پیرمردی كه با زحمت و زور و ریه‌ی ویران خودش را به كوه رسانده باشد، سعی داشت دمی خوب تنفّس كند. راننده‌ی تاكسی از اعتراضِ بی‌قاعده‌ی ما به موسیقی ضبط صوتش كج‌خلق بود (می‌خواست یكی از آن «ددِدِدِ»های وطنی را با بلندترین صدایی كه از دستگاه پخش برمی‌آمد نصیبمان كند). از نیم ساعت قبل با عادل بیابانگرد (شاعر) و تورج خامنه‌زاده (عكّاس) شروع كرده بودیم به خوشحالی از اینكه باز برای ملاقات یك هنرمند،‌ راه صعب و غمگنانه‌ای به سوی یك خانـه‌ی حقیر در پیش نیست. تورج از هفته‌ی قبل و سفرش برای دیدار حاج قربان اسماعیلی هنوز تلخ بود (خاطره‌ی دیدار نوازنده بزرگی كه در فقر مطلق روزگار می‌گذراند...) . كوچه‌ی بهار، «خانه‌ی عاشورپور» بود. عمارتی دوطبقه و قدیمی كه پیدا بود به سختی در برابر كنده شدن از آنجا و رشد یك بنای بلند و «به صرفه!» مقاومت كرده است. استاد احمد عاشورپور، پدر موسیقی نوین ِگیلان در این خانه زندگی می‌كرد. یك لحظه تصویر محو و مه‌آلودی از گذشته‌های شهر و زادگاه دوست‌داشتنی‌اش در ذهنم جان گرفت (بندری پر از درخت‌های میوه و شاخه‌های پرگل؛ با فراوانی ِبوته‌های گل سرخ آنچنان كه انگار شهر بر بستری از گل سرخ آرمیده باشد. لوتكا و كرجی‌های باربری، كشتی‌های بخار و بادبانی، مكتب‌خانه‌ها، مدرسه‌های نوین، سالن سینماتئاتر، درخت‌های بید و بنای ترنم موزیك و...). ولی هنوز خیلی از تكّه‌های زندگی‌نامه‌ی او برایم ناپدید بود. جزئیاتِ اجراهای زنده، محرّك و بهانه سرایش ترانه‌ها، وصف یاران همراه و ناهمراه، آرزوهای رفته از یاد، دلبستگی‌های كوچك و روزمره و خیلی چیزهای دیگر كه بی‌قرارِ پرسیدنشان بودم. از همه بالاتر، ردّ آن شور و اشتیاق عجیب به موسیقی و زندگی كه فقط می‌توان از چشم‌های یك نفر خواند. اشتیاقی كه امید را برای استاد احمد عاشورپور نامیرا ساخته و در این سالها هر آشناش كه دیده‌بودم به حیرت می‌گفت چطور این مرد امیدش مثل كوه است؟... عادل جوابِ صدای پشت آیفون را به گیلكی داد. خانم پرستار گیلكی بلد نبود امّا آوای گیلكی برایش نشانه‌ی «آشنایی» بود. داخل كه شدیم از بالای راه‌پلّه صدای گنگی از موسیقی به پایین می‌ریخت. همیشه دلم می‌خواست بدانم استاد احمد عاشورپور در اتاق تنهایی‌اش چه گوش می‌دهد. از پاگرد رد شدیم و چهره‌ی پیرمرد، بغض را دواند توی گلویم. در ورودی باز بود و صندلی او درست رو به در. همانجا می‌دانستم این «انتظار و بی‌قراری برای دیدار آدم‌هایی كه نمی‌شناسد امّا از شهر محبوبش آمده‌اند»،‌ تصویری‌ست كه تا آخر عمر رهایم نخواهد كرد. او همان آقای عـاشورپـور عزیز بود كه آوازش آرام‌ترین آواز جهان است. صدایی مثل قطاری از ابر، مداوم و خیال‌انگیز. ما را كه دید سریـع و به سختـی ایستـاد. مانند استقبال از مسافرانی دیرآشنا، گرم گرفت به روبوسی. خانم پرستار گفت: «از صبح منتظر شما هستند»؛ موج بزرگی مرا از ساحل آنجا كند و به عمق آب برد... روی تابلویی بر دیوار به نستعلیق نوشته بود: «من ندارم وقت مردن». نشستیم. سلامِآقای بارور – دوست شاعرش- را رساندم. به دلتنگی خاصی گفت: «چرا با شما نیامد؟». از انزلی پرسید و همان‌طور كه به خیسی توی چشم‌هایش چشم دوخته بودم سخن را به حرف از گذشته‌ها رساندم. ولی انگار در كنار استاد ایستاده بودیم و به قایق ِخاطراتی اشاره می‌كردیم كه در دریای مه گم شده‌ بود. یادآوری برایش سخت بود. خیلی سخت. چنانكه هنوز كامل نپرسیده، بی‌تابی‌اش از به «یادنیاوردن» وادارم می‌كرد بحث را به چیز دیگری عوض كنم. موسیقی ِاتاق ربطی به آثار او نداشت. معلوم شد انتخاب پرستار است و آقای عاشورپور هیچ اعتراضی بر شنیدن هرروزه‌ی آنها نمی‌كند. پرستار گفت: «این نوارها را از خانه‌ام آورده‌ام. آقا موسیقی را دوست دارند.» انگار بر قلّه ایستاده بودیم و می‌گفت «این كوه است!». پرسیدم نوار كارهای خودشان را ندارید كه بگذارید؟ گفت: «نه». آقای عاشورپور به میز روبرویمان اشاره كرد و گفت: «شما این میوه‌ها را شرمنده كردید.» عجیب نبود كه تعارف روزمره‌ی استاد نوگرا نیز فرقی با همه داشته باشد. عادل، زبان ِصحبت را به گیلكی برد. در چهره‌ی استاد لبخند نشست. تا به حال ندیده بودم كسی اینچنین از شنیدن آوای گیلكی مشعوف شود و توی چشم‌هایش این شعف عجیب موج بزند. اگر زبان برای ما وسیله و ابزار كشف و ارتباط بود،‌ برای او مام بود. موسیقی بود... همیشه دلم می‌خواست آخرین دیدارمان در هوای مرطوب انزلی باشد، روی «مول» یا عرشه‌ای مثل آن كشتی ِشكسته كه دیگر نیست، یا كوچه‌های فراموش شده‌ی غازیان، یا روی پلّه‌های كوتاه «بنای ترنّم موزیك» كه استاد احمد عاشورپور سالهای سال آرزو داشت آنجا بایستد و برای مردمی كه فقط برای موسیقی جمع شده‌اند، آواز بخواند. امّا نشد. نمی‌شود هیچ‌وقت.

Author: Arvin Ilbeygi

* گروه كاسپينو سايت استاد احمد عاشورپور را طراحي و راه‌اندازي كرده است. براي اطلاعات بيشتر به اينجا مراجعه كنيد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ای وای که باید در مرگ او جمع شویم، که در زندگی‌ ،اگر چه شما سه تن به نیکی‌ از او یادی نمودید، اما اینها دل شکستهٔ استاد را مرهمی کاری نبود.آنها که صدای او را بریدند که صدای موسیقی را در این سالها.و وای بر ما.

یاد او ، همواره زنده و جاوید خواهد ماند و آثارش. هم ترانه ساز هم ترانه خوان ، هم معلم گیلکی و فارسی‌ ، همزمان از عشق و شور میخواند.
آواز شهرمان ، یادت پایدار.