درباره واگذاری پل قديم غازيان

هفت هشدار براي شوراييان در راه واگذاری پل


می دانید كه بعد از احداث پل جدید غازیان، پل قدیم، عملكرد ترافیكی خود را از دست داد و با فضاهای وسیع طرفین ِخود به مكانی آرام با چشم اندازی بی نظیر تبدیل شد. امّا ساماندهی لبه های لخت و تخریب شده ی آن و تبدیل پل به یك فضای عمومی مناسب، نیاز به طراحی و مطالعه بیشتری داشته كه دیگر زمان آن فرا رسیده است. گویا به زودی این پل به یك سرمایه گذار واگذار می شود تا برای مقاصد گردشگری مورد استفاده قرار گیرد. از آنجا كه مثل همیشه تصمیمات شورا پشت درهای بسته رقم خواهد خورد و انتظار اطلاع رسانی از جانب شوراییان اساساً بیهوده است، لازم می دانم مجموعه ی مدیریت شهری انزلی را به حسّاسیتها و لزوماتی چند توجّه دهم:
1. در تمام نقشه های گردشگری و اسناد و كاتالوگهای معرّفی ِشهر انزلی، پل قدیم غازیان به عنوان یكی از اماكن تاریخی شهر معرّفی شده است. بدیهی ست یك بنای تاریخی، قابل فروش و واگذاری دایمی نیست و هر شخص، نهاد یا گروهی كه بخواهد از این فضا استفاده كند باید بصورت «اجاره» با شهرداری عقد قرارداد نماید. در مورد فضاهای قبل و بعد از پل، این اجاره می تواند بلندمدّت باشد (حداكثر 99 ساله)، امّا بر روی خود پل فقط اجاره ی كوتاه مدّت مجاز است (حداكثر 5 ساله). تنها یك مزیت فرعی ِاین روش آنست كه سرمایه گذار از بارگزاری های سنگین و همیشگی بر روی پل اجتناب كرده و در نتیجه از تخریب بیشتر پل جلوگیری می شود. اگرچه در مورد پل غازیان روش مناسبتر این بود كه از سرمایه ی خود شهرداری برای احداث یك مكان عام المنفعه استفاده شود. چراكه وقتی یك میلیارد تومان هزینه برای طرحی موضعی مثل آبنما یا خرید تلویزیون در وسط میدان انزلی امكان پذیر است(!)، سرمایه گذاری در پل غازیان غیرممكن نخواهد بود.
2. صحبت از جایگاه تاریخی پل غازیان به این معنا نیست كه هرچیز سنّتی ِمربوط به گذشته با هوّیت و مختصات این پل سازگار است. پل غازیان در قرن حاضر ساخته شده و تمامی المانهایش با معماری شهری معاصر همخوانی دارند. از اینرو ایده های پرتی مثل بازار سنّتی با دیوارهای نئی و سقف گالی پوش (كه زمانی مطرح بود!) ربطی به هوّیت این پل نداشته و الگویی اشتباه هستند. در عوض بر طراحان واجب است در طراحی عناصری مثل مبلمان شهری، تابع الگوهای مبلمان و جداره قدیمی پل باشند.
3. بهتر است هر فضای گردشگری كه بر پل اضافه می شود، علاوه بر كاركرد خدماتی خویش‌، وظیفه ای هم در جهت معرّفی پل به عنوان یك بنای تاریخی برعهده گیرد.
4. تجربه ی كافه های بلوار انزلی نشان می دهد یك ایده ی عملكردی مناسب در صورت عدم مدیریت مستدام،‌ در جهت عكس خود عمل كرده و به فضایی ناهنجار تبدیل می شود. امروزه اندازه، مصالح بكاررفته و مبلمان كافه های بلوار انزلی آنقدر ناهمگون است كه بیشتر به عنوان سدّی زشت در برابر دیدگان عابران پیاده عمل می كنند. ضمن اینكه نگاه «كسب درآمد»ی ِ شهرداری به كافه ها و «عدم آموزش و نظارت صحیح» بر آنها، پتانسیل ِبزهكاری را افزایش داده است.
5. پل غازیان در جغرافیای شهری انزلی دارای موقعیتی بی نظیر است كه در صورت توجّه و خرج تخصّص و هنر ِكافی می تواند به پرجاذبه ترین فضای عمومی شهر تبدیل شود. توجّه به مقیاس های انسانی و نیازهای یك گردشگر یا شهروند پیاده،‌ممنوعیت رفت و آمد برای وسایل نقلیه موتوری،‌ كنترل آلودگی های صوتی و بصری ِمحیط و هرآنچه برای ایجاد یك فضای عمومی ِامن و موفق ضرورت دارد، می بایست مورد مطالعه و دقت نظر اعضای شورای شهر قرار گیرد.
6. سرمایه گذار باید مقید شود تا برای دفع زباله و فاضلاب تأسیساتش راهكارهای عملی داشته باشد چراكه حفظ محیط زیست جزو پیش شرطهای هر پرو‍ژه در دنیای امروز است.
7. طرح مناسب،‌ طرحی ست كه فعالیت های انسانی محبوب را در برنامه خویش دیده باشد. فعالیت هایی مثل ماهیگیری از روی پل، قدم زدن و پیاده روی، نشستن در روبروی چشم انداز خلیج انزلی، برنامه های نمایشی كوچك و تجمّع برای جشن ها و مراسم فرهنگی مختلف از این جمله است.


پی نوشت:
الف. تیرماه سال گذشته در «ماهنامه موج» به دنبال معرّفی ِشهرهایی كه زیبایی شان برای انزلی الگوی مناسبی هستند، عكس های "پل چارلز" را منتشر كرده و تصریح نمودم: «پل چارلز در شهر پراگ جمهوری چك واقع شده و شباهت های بسیاری با پل قدیم غازیان در شهر ما دارد. این پل تاریخی در دهه 90 بازسازی شد و عبور وسایل نقلیه از آن ممنوع گردید. از آن زمان "چارلز" بیشتر از آنكه یك "پل" باشد، یك فضای فرهنگی-توریستی ِزیبا و منحصربه فرد است. طول این پل از پل غازیان بیشتر است امّا عرض برابری دارند. پل چارلز در تمام 24 ساعت شبانه روز میزبان جهانگردان و ساكنین شهر است. آنها از دستفروشان خرید می كنند، به صدای نوازندگان ِروی پل گوش می سپارند و به تماشای هنرمندان تئاتر عروسكی می ایستند. شهرداری پراگ به دقّت نظارت می كند تا تعدّد دستفروشان، تركیب زیبای پل را بر هم نزند. آنان فقط محصولات هنری و فرهنگی مثل كارت پستال، كتاب و صنایع دستی كوچك پراگ را می فروشند. هیچ كس حق ندارد آنجا بساطی دایمی بسازد و هرفروشنده تنها می تواند یك پانل تاشوی قابل حمل و نقل، یك صندلی و یك چتر با خود به روی پل بیاورد. الگوی طراحی و نگاه ِفرهنگی «شهرداری پراگ» در بازسازی «پل چارلز» می تواند برای پل قدیمی و به حال خود رها شده ی غازیان مورد استفاده قرار گیرد. به شرط آنكه اندیشه و هنرمندی ِهمسانی نیز در مسؤولین دستگاه شهرداری انزلی موجود باشد.»
ب. دو سال پیش به همراهی رحیم رحیمزاده و علی باغبان طرح جشنواره ای را ریختیم كه در صورت اجرا می توانست شهرت زیادی برای انزلی در جامعه هنری كشور فراهم آورد. این جشنواره كه «پنجاه نقّاش روی پل» نام داشت، درواقع جشنی بزرگ برای معرّفی هنر نقّاشی و شهر انزلی بود. به این صورت كه روز پنجم مردادماه پنجاه نفر از برجسته ترین نقّاشان انزلی و سراسر كشور بر روی پل غازیان حاضر شوند و هریك از منظر خودشان انزلی را نقاشی كنند. این روز در انزلی به عنوان «روز نقاشی» نام گذاری می گردید و در كنار این برنامه،‌ برنامه های جنبی مختلفی برای معرّفی هنر نقّاشی به كودكان و بزرگسالان ترتیب داده می شد. رهگذران می توانستند از نزدیك كار نقّاشان را نظاره كرده و هر نقّاش معتبر،‌ یك دستیار از جوانان علاقه مند انزلی داشت تا ضمن كمك به نقّاش، شیوه كارش را از نزدیك بیاموزد. تمام مراحل این جشنواره از فراخوان و ثبت نام و ستاد برگزاری گرفته تا مراسم فرهنگی جانبی را مشخص كردیم و در دفترچه ای به تفصیل آوردیم. قرار بود بعد از جشنواره هم 50 تابلوی نقاشی (تصویر انزلی از دید 50 نقّاش)، نزد ستاد جشنواره به امانت مانده تا در نمایشگاههایی در شهرهای مختلف به نمایش گذاشته شود. از مجموعه بهترین كارها نیز كتابی چاپ می شد تا به یادگار بماند… بعد از تسلیم طرح جشنواره به مسؤولین ارشاد، پاسخ رسید كه -علاوه بر مشكل بودجه- نیروی دریایی به هیچ عنوان اجازه برگزاری جشنواره را بر روی پل نخواهد داد زیرا اسكله های نظامی نداجا از فراز پل نمایان هستند. سرانجام جشنواره ی ما منتفی شد امّا شاید نیروی دریایی هم با درك ضروریات گردشگری شهر انزلی، نیازمند تغییر در دیدگاه خویش باشد. وقتی تأسیسات نظامی این نیرو در دل شهر قرار دارد و اسكله های نظامی اش از دو سو (پل غازیان و انتهای بلوار انزلی) در معرض دید گردشگران و مسافرین است،‌ مخالفت با برنامه ها و مراسم فرهنگی، چندان "استدلالی" به شمار نمی رود.
Author: Arvin Ilbeygi

نقد کتاب "قایقران ستاره سرزمین سبز"






نقدی غیرخصمانه بر "ستاره سرزمین سبز"!

یادداشت های شهر شلوغ 4

این که چقدر آسیب دیده هویت ملی و دینی مان - از گذشته های دور تا به الان- به واسطه ی ضعف در تاریخ نگاری و کاهلی در شرح حال نویسی، البته که بر کسی پوشیده نیست. اگر هم هنوز کسی هست که عمق فاجعه را درک نکرده، کافی ست نظری بیاندازد به وضع اسفناک فرهنگ و ادب و هنر این دیار تا دستگیرش شود که کوتاهی و مماشات دراین عرصه چگونه نتیجه اش می شود همین منجلاب بی هویتی که گرفتارش شده ایم وبی هدف در آن دست و پا می زنیم. اصولا تاریخ را که جامدات و نباتات خلق نمی کنند. این انسان دو پاست که تاریخ می سازد و به پشتوانه ی همین تاریخ هم سهم خود را در مناسبات و معادلات جهانی طلب می کند. ثبت تاریخ، اِثبات شخصیت یک قبیله است. درست مثل صدور شناسنامه در دفتر ثبت احوال. یک جور بیوگرافی یا رزومه ی کاریست برای یک ملت. و صد البته رازِ حیات و ممات یک قوم را هم تنها می شود از لا به لای همین کتب قطورٍ تاریخ بیرون کشید. درست که هیچ کتاب تاریخی کامل نیست و هر واقعه ای که ضبط می شود روی کاغذ، نه می تواند در برگیرنده ی تمام اتفاقاتی باشد که در آن بازه ی زمانی رخ داده و نه گویای همه ی حقایقی شود که در دل یک واقعه ی تاریخی نهفته. اما به هر حال همین که کسی یا گروهی یا تفکری بتواند صفحات بیشتری ازاین کتاب را نصیب خود کند - چندان فرقی هم ندارد که آدم خوبه ی ماجرا باشد یا آدم بده- بُرد بزرگی به دست آورده است، به شرط آن که در هنگام ثبت آن از ذوق و قریحه ی حداقلی برخوردار بوده،از مدار انصاف و عدالت وصداقت خارج نشده و البته سواد بازخوانی و حوصله ی تفکر و تامل بر آن چه که نگاشته را هم داشته باشد...

حالا حتماً می گویید همه ی این ها که پیشتر گفته شد چه ربطی دارد به شقیقه!؟ صبر بفرمایید عرض می نمایم... چند روز پیش به واسطه ی محبت یکی از دوستان کتابی به دستم رسید تحت عنوان "ستاره ی سرزمین سبز" نوشته ی آقای علی سمیعی، با محوریت زندگی و خاطرات بازیکن و کاپیتان اسبق تیم ملی فوتبال ایران، مرحوم سیروس قایقران. از قبل ترازاین تاریخ، به واسطه ی تبلیغات فراوان صورت گرفته می دانستم که قرار است چنین کتابی به زیور طبع آراسته شود. پس به همین دلیل و پاره ای دلایل شخصی ِ دیگر، بی صبرانه منتظر بودم که گاه ِموعود فرا برسد و چشمم به جمال بی مثال این کتاب روشن شود. که البته به لطف دوستان روشن هم شد اما به قیمت تیره و تار شدن همه ی کاینات در منظر دیده گانم! اگر از علت این دگرگونی ناگهانی ِ احوال می پرسید، خب! اساساً علت نگارش این سطور شرح چرایی ِهمین واقعه است.

ابتدا به ساکن اجازه بدهید برای رفع هرگونه شک و شبه ی احتمالی و در راستای عمل به قانون شفاف سازی عرض کنم که از دیدگاه بنده گردآوری و نشر این کتاب کار قابل تقدیر و با ارزشی ست که گویای حمیّت، پشتکار و جدیّت نگارنده، همچنین تعصب و تعهّد وی نسبت به سرمایه های فرهنگی- تاریخی - ملی و محلّی ماست. با این اوصاف ، خواهشاً هر آن چه که در سطور پس از این می آید را نه به صورت یک اظهار نظر خصمانه و مغرضانه - که البته عادت تاریخی مان بیشتر همین گونه است!- که از منظر نگاه یک معترض ِ همدرد! و تحت عنوان نقدی منصفانه! بخوانید وبپذیرید... امّا جان کلام:

عرض می کردم خدمتتان که چگونه پس از رویت این کتاب دچار تحول ناگهانی مزاج و یک گونه یأس فلسفی شدم. که البته برای این وارونگی ِاحوال دلایل متقن و محکمی هم وجود دارد که مخلص آن را در سطور ذیل آورده ام:

1- قالب بندی ِروی جلد هم چنین آرایش صفحات داخلی کتاب، در همان نگاه اول میخکوب می کند آدم را و یک راست می بردش به دوران اقتدار بلا منازع ِ چاپ سنگی و عصر مادون ِ گوتنبرگ کبیبر. انگار نه انگار که در جهان ِمعاصرِ نشر، چیزهایی هم هست مثل؛ گرافیک، طراحی روی جلد و صفحه آرایی. برای مثال، توجّه تان را جلب می کنم به کولاژ نا متقارن و باسمه ای تصاویری از موج دریا- مرداب- گلهای لاله - غروب غم انگیز خورشید- پرچم ایران- و عکسهای تکی و گروهی از قهرمان ِداستان که بر رو ی جلد غوغایی به پا کرده است.

2- با مطالعه ی کتاب این گونه استنباط می شود که نگارنده و ناشر، رابطه ی میزانی با مقوله ی نمونه خوانی و ویراستاری ندارند که هیچ، هیچ تعهّد و التزامی هم در خصوص استفاده از نشانه ها، نمایه ها و علایم زبان فارسی نداشته اند. از خیل جملات ناتمام و بلا تکلیف - به دلیل خصومت احتمالی نگارنده با جناب نقطه!- در جای جای صفحات این کتاب که بگذریم، باید گفت که خساست ِ اسکروچ مابانه ی وی! نسبت به استفاده از مؤلفه های سجاوندی ودر مقابل، گاهاً، ول خرجی های بی اصل وقاعده اش- در برخی فصول - خواننده ی نگون بخت را مسحور خود کرده و در بهتی عظیم فرو می برد.

3- بخش عمده ای از کتاب پرداخته است به شرح مصوّر و قلمی ِ زندگانی اجتماعی، شخصی وگاهاً خانواده گی خود نگارنده (علی سمیعی). به گونه ای که گاهاً اصل ماجرا بالکل فراموش شده و شأن ِ کتاب را تا حدّ یک بولتن تبلیغاتی وانتخاباتی فرو می کاهد. تصاویر اختصاصی مؤلف در کنار تعدادی از صاحبان مشاغل، میوه فروش، قهوه خانه دار، ناجی غریق، پرسنل شورای شهر و...- هرچه قدر هم که جذاب و خاطره انگیز باشد- برای چاب در کتاب زندگی نامه ی اسطوره ی فوتبال آسیا و ستاره ی سرزمین سبز فاقد توجیه منطقی و عقلانی است.

4- صفحات زیادی از کتاب اختصاص یافته است به ذکر اسامی و ابراز تشکر و سپاس از افراد حقیقی و حقوقی ِ بی شمار که به زعم نگارنده ی اثر، نقش به سزایی را در سامان گرفتن این کتاب ایفا نموده اند- افرادی که سوژه و یا خاطرات را شناسایی کردند!، افرادی که مغازه شان را مبدل کردند به ستاد جمع آوری خاطرات، بسیاری از مربیان قدیم وجدید ملوان، جمع کثیری از بازیکنان فوتبال، شعرا، آن هایی که عکس و سند ارایه نمودند، مسیولین و کارکنان اداره کل تربیت بدنی استان و شهرستان، مسولین سیاسی و مذهبی شهر، اعضای ادوار شورای شهر! مسیولین ارشد و کارکنان نیروی دریایی، روسای ادارات، جمعی از دوستان و آشنایان ، دسته ای از خویشاوندان و احتمالاً گروهی از همسایه هاو... - این که ذکر لیستی چنین بلند بالا از اسامی به عنوان قدردانی از همکاری، در دنیای حرفه ای وجدی چاپ ونشر، محلّی از اعراب دارد یا نه به جای خود، اما غالباً این گونه اطلاعات هم در بخشی تحت عنوان پیوست، در انتهای کتاب به خوانندگان ارایه می شود نه در مطلع و صفحات آغازین آن!

5- بر خلاف نظر گردآورنده ی این کتاب، به اعتقاد من - علی رغم فعالیت در دو ساحت مختلف از ورزش، همچنین موقعیت مکانی و زمانی متفاوت حضور در این عرصه- شباهت های زیادی هست بین شخصیت و زندگانی سیروس قایقران و مرحوم غلام رضا تختی: 1- هر دوی ایشان فارغ از وابستگی به نهادهای قدرت و ثروت و سیاست، اعتبار و شأن بالای اجتماعی شان را فقط و تنها فقط از طریق تعامل و بده بستان عاطفی و معنوی با توده ی مردم به دست آورده اند. که تاریخ نشان داده است اصولاً- به هر دلیل- خط فکری و سیره ی عملی شان چندان مورد تأیید وباب میل ِ تفکر غالب و حاکم بر جامعه نبوده که هیچ، گاها در تقابل وتعارض یک دیگر هم قرار گرفته اند. 2- کاریزمای بالا و جذابیت ذاتی ایشان امکان بسیج گسترده ی توده ها و همراهی و همدلی همه ی طبقات اجتماعی را فراهم آورده است. 3-زندگی نامتعارف ، پیچیده، پرفراز و نشیب وغیر خطی، همچنین مرگ ناگهانی، دور از ذهن و تراژیک ایشان، چهره ای اسطوره ای و ماندگار از هردو در تاریخ ورزش به یادگار گذاشته است. به گونه ای که همه ی رسانه های صوتی و تصویری و نوشتاری - اعم از خصوصی و دولتی - را مجاب کرده که در سالگرد مرگ ایشان نتوانند بی تفاوت بنشینند. که البته این در نوع خود امری ست بدیع و نادر که به جز این دو، در مورد هیچ یک از بزرگان گذشته و معاصر عرصه ی ورزش این سامان صدق نمی کند.

6- همان گونه که پیشتر گفته شد ثبت وقایع و تاریخ نگاری- البته از نوع معتبر و قابل دفاعش – مستلزم آن است که تاریخ نگار از مدار انصاف و عدالت و حقیقت خارج نشود. قرار هم نیست که در یک کتاب تاریخ یا شرح حال، همه ی وقایع و رویدادهای ریز و درشت را ضبط و ثبت نمود که این خود امریست محال. اما این که نویسنده یا گردآورنده به دلیل ارادت شخصی یا معذورات اخلاقی و احساسی و یا تنگناهای اجتماعی و سیاسی بخواهد بخش های مهم و تعیین کننده از یک دوره ی تاریخی یا زوایای پراهمیّت و پرمخاطره ی زندگانی اجتماعی و شخصیتی فرد را گلاب بگیرد و یک داستان استریلیزه و پاستوریزه تحویل مخاطب دهد، قبول بفرمایید که نه چیزی اضافه می کند به سابقه ی تاریخی یک قوم ونه کمکی می کند به ارتقای سطح آگاهی ها و اندوخته ها و نه اسبابی می شود برای اظهار فضل و ابراز برتری و کسب شخصیت قومی و بومی و قبیله ای. اصولا این گونه نگرش به شخصیّت های تاریخی و وقایع ِ پیرامونیشان بیشتر موجب تخریب و وهنشان می شود تا تثبیتشان در اذهان عمومی . و البته باور و پذیرش چهره ای این چنین ماورایی، غیر واقعی و تک بعدی برای ما و همه ی کسانی که هم دوره بوده ایم با قایقران و یک هوا را نفس کشیده ایم ، سخت و اساساً غیر ممکن خواهد بود.

7- هنوز هم بعد از چند بار مرور و تورّق این کتاب نفهمیده ام علّت و انگیزه ی آن مصاحبه ی پایانی با آقای غفور جهانی چه بوده است. جایگاه بلند وارج و قرب ِ والای غفور و برادر گرامی ش- فرخ - درصحنه ی ورزش این کشور که بر کسی پوشیده نیست امّا این که چند صفحه ی انتهایی از یک مجموعه ی اختصاصی را، بی هیچ مقدمّه و توجیه و دلیل منطقی ربط بدهند به این دو، بدعتی ست جدید که انگیزه اش تنها میتواند جبران کاستی ماتریال و افزایش برگه های کتاب باشد ولا غیر.

8- در پایان، با توجه به همه ی مطالب پیش گفته، در یک نگاه جامع و کل نگر به کتاب "ستاره سرزمین سبز" باید گفت بیش از آن که بتوان از آن به عنوان یک اثر نوشتاری تحت عنوان کتاب یاد نمود باید آن را در ردیف بولتن ها یا ویژه نامه ها ی پیوستی مجّلات یا نشریات محلی به حساب آورد که البتّه همان گونه که در ابتدای این مقال ذکرش رفت اصل گردآوری، نشرو توزیع آن، قابل تقدیر و با ارزش است که در این وانفسای بی هنری و بی تعصّبی، همچون چشم احولی ست در شهر کوران که بودنش حتماً می ارزد به نبود آن!

مستندات:
-
نمونه ای از صفحات کتاب که درواقع بیوگرافی تبلیغاتی ِنویسنده ی کتاب است به جای اینکه ربطی به قایقران داشته باشد!
- نمونه ای از خاطرات متن کتاب که با هیچ معیاری جز «فربه کردن کتاب» توجیه بردار نیست!

Author: Amin Haghrah

درباره فک دریای خزر


از فک دریای خزر چه خبر؟



زیست شناسان فك خزری را تنها پستاندار این بزرگترین دریاچه جهان می دانند كه در تمام محیط دریای خزر زندگی می‌كند. فك خزری از جمله نادرترین گونه‌های جانوری شناخته شده روی زمین است و در لیست قرمز اتحادیه بین‌المللی حفاظت از طبیعت قرار دارد. محققان می‌گویند فك، نمونه ی خوبی برای تعیین میزان آلودگی‌های دریای خزر محسوب می‌شود و هر مشكل آلودگی در دریای خزر وجود داشته باشند در این جانور یافت می‌شود و با نمونه‌گیری این جانور می‌توان روند آلودگی‌ها را در خزر مشخص كرد. با وجود این که‪ ۴۰ سال از ممنوعیت استفاده از سم DDT در جهان می‌گذرد، ولی هنوز با نمونه برداری از فك این سم در بدن این جانور مشاهده می‌شود!!! نتایج بررسی روی فك‌ها نشان می‌دهد در سه نقطه در كرانه‌های دریای خزر بیشترین آلودگی وجود دارد. در سواحل باكو به دلیل فعالیت‌های نفتی، درآستارا به سبب انبار آلایندگی‌های انسانی، در شهرستان تنكابن به دلیل زهكشی‌های پساب كشاورزی آلودگی‌ها در حد بسیار بالایی وجود دارد.
اوایل امسال یك كارگاه آموزشی برای صیادان تعاونی‌های پره گیلان برگزار گردید و به آنها آموزش داده شد كه در قبال تحویل هر فكی كه در تور صیادان گیر كند، مبلغ ‪ ۳۰۰ هزار ریال به آنان پرداخت خواهد شد. طرحی در جهت حفاظت از فك خزر با مشاركت شركت نفت ایران در حال اجراست كه این طرح توسط موسسه جانورشناسی داروین انگلستان تامین مالی شده‌است. فك‌ها جانورانی با ارزش اند كه حتی با مدفوع خود یك منبع غذایی در دریای خزر به وجود می‌آورند و موجب رشد ماهیان و ظرفیت زیستگاه می شوند. این جانور بیشتر در آب‌های با عمق كم زندگی می‌كند و به همین دلیل بیش از دیگر جانوران با انسان روبرو شده و در خطر شکار قرار می گیرند. اولویت غذایی برای فك خزری كیلكا ماهیان بخصوص كیلكای چشم درشت است كه این ماهی نیز در سطح بالای آب زندگی می‌كند.
فك دشمن انسان نیست و باید در جهت حفاظت از این جانور با ارزش دریای خزر همكاری نمود. فك (Phoca caspica) كه مردم شمال آن را به نام سگ آبی می‌شناسند، تنها پستاندار دریای خزر و كوچكترین گونه ی فك‌های واقعی (بدون گوش) محسوب می‌شود كه بومی این دریاچه است و به دلیل آلودگی شدید، صید بی‌رویه، به هم خوردن شرایط زیستی و كاهش شدید جمعیت، نیازمند حمایت بین‌المللی است. كارشناسان علت كاهش جمعیت این گونه را به كشتار بی رویه در سال‌های گذشته، آلودگی فزاینده دریای خزر، برداشت بی‌رویه منابع آبزیان مورد تغذیه فك‌ها از جمله صید بی‌رویه ماهی كیلكا و كاهش ذخایر آن به علت هجوم گونه غیر بومی شانه دار می‌دانند.

بر اساس بررسی‌های انجام شده توسط كارشناسان‪ CEP آلودگی‌های زیست محیطی، بیشترین تاثیر را در كاهش جمعیت این گونه داشته است. در مفاد این كنوانسیون با آگاهی از تخریب محیط زیست دریای خزر در اثر آلودگی‌های ناشی از منابع مختلف فعالیت‌های انسانی از جمله تخلیه مواد مضر و خطرناك، مواد زاید و سایر آلودگی‌های ناشی از منابع دریایی و منابع مستقر در خشكی بر حفاظت راسخ منابع زنده آن برای نسل‌های حاضر و آینده تاكید شده است.
در پستهاي آتي از آلودگي دريا و تالابمان بيشتر خواهم نوشت.
author: Reza Poorseyfi

روز سينما و ابراهيم مرادی

آقا ابراهیم مرادی عزیز سلام.
ساعت دقیقا دوازده شب است. ساعت عشاق سینه چاک است و من این وقتها هوس می کنم نامه هایی برای عشاق جدّیِ روزگار بنویسم که این روزها نایابتر می شوند و تو قطعاً یکی از آنهایی. یکی از آن آدمهای به قول ِقدیمی ها «درجه یک». این اصطلاح هم مثل آن آدمها دیگر ور افتاده.
فردا روز سینماست. روز توست. فردا حتماً در موزه سینما خیلی ها بالا و پایین می روند و حتماً عکس خوش پُز تو را در قاب خواهند دید که مثل هنرپیشه های دوران طلایی سینمای ایتالیا امیدوار و محکم بهشان نگاه می کنی. نگاهت غرور و سرخوشی همه ما انزلیچی ها را در خودش یک جا دارد. البته که روز سینما بهانه است آقا ابراهیم عزیز و من مدّتها بود که دلم می خواست با تو حسابی گپی بزنم، و از این برایت بنویسم که چرا ما تو را این قدر دیر پیدا کردیم!؟ باورم نمی شود که سه ربع قرن قبل از ما و قبلتر از خیلی های دیگر، تو در این جزیره ی کوچک داشتی داستان هایت را با دوربین دست ساخت خودت تعریف می کردی. آن روز ها که ما با بچّه های دار و دسته داشتیم با دوربین های اسقاط وی اچ اس، فیلم های آماتوری مان را می ساختیم فکرش را هم نمی کردیم که پیش از ما و در همان لوکیشنهایی که توی آنها ول معطل بودیم، تک و تنها، تمام زندگیت را گذاشته بودی تا یکی از اوّلین فیلم های تاریخ سینمای ایران را بسازی. من را به یاد یک دوست عزیز رفته می اندازی که مثل خودت شیدا و بی قرار بود . مرا یاد اردشیر می اندازی. اردشیر غلامعلی پور. با همان سرنوشت، با همان میزان «شور» برای تغیير دنیا و با همان میزان «نادیده گرفته شدن» از طرف دنیای بیرون. شماها رفته اید و دنیای جادویی تان را هم به همراهتان برده اید. حالا ما آدمهای عادی ای هستیم که می خواهیم ادای شماها را در بیاوریم و میان حالی مان را پس مُشتی تعریف از همدیگر قایم کنیم. نمی خواهم بیخود بزرگت کنم. تو هیچوقت فیلم های درخشاني نساختی. اختراعاتت به کار ايراني ها نمي‌ آمد و آن مدرسه «كودك پاد»ت که ادّعا می کردی می خواهی بچّه های نابغه در آن پرورش بدهی، از جنس همان مالیخولیاهای آخر عمر اردشیر بود. برای من هیچکدام اینها مهم نیستند. مهم آن شوری است که پشت کارهایت بود. مهمّش این در و آن در زدنهای هرچند بیهوده ات بود. حتّی سینما را ول کردی وقتی که دیدی اسیرت کرده و نمی توانی همراه آن نسل جوان ِابله ِمزخرف ساز که اوّلین «فیلم فارسی»سازها بودند پیش بیایی. دنیا تو را پس می زد و تو می گفتی: مهم نیست از اول شروع می کنم. و طرح یک رؤیای دیگر، یک دنیای دیگر را در سر می ریختی.
من و آروین و ثاره و بعضی از بچُه های دار و دسته ی نابودمان چند تا از شماها را همین پارسال بود که کشف کردیم . مثلاً عاشور پور را که وقتی برای هوتن «ِبی بال و پر» صفحه اش را گذاشتم، همینطور که داشت از شنیدن موزیک آن مرحوم دیوانه می شد، با چشم حیرانش به من می گفت: این کیه؟ این کجا بوده؟... مرادی عزیز، باید بهش می گفتم ما اینها را پیدا نکرده ایم. گمانم ما خودمان گم شده ایم. نسل بی شکل و سیاق ِما و تمام آن حلقه های زنگزده ی زنجیر در هزارتوی نمی دانم چی گم شده ایم.
من و آروین خیلی درباره ی تو با آقا فرزام {امین صالی} حرف زدیم. او را نمی شناسی؟ از این آدمهای مَشتی ِبندر است که می خواست شادی بچّگانه ی ما را از کشف تو داغان کند! او می گفت تو عقاید مزخرف آلمانوفيلی داشته ای. می گفت از آن تازه به دوران رسیده های دوره پهلوی بوده ای. از فرزام و تلخی هایش دلگیر نشو. او با همین مخالف خوانی هایش برای ما ارزش دارد. او با همه چیزهای خیلی قدیمی و خیلی جدید یک جور هایی چپ است. اما آدم محشری است که شاید اگر یک روز همه در آن دنیا دور هم جمع شدیم از شنیدن خاطره هایش کیف کنی. من و آروین می گفتیم به درک حتّی اگر تو آن طوری بوده باشی که او می گويد. ما تمام آن چیزهایی را در تو دوست داشتیم و داریم که دلمان می خواهد از تو ببینیم. راستش ما هر چیزی از بندر را این جوری دوست داریم. ما عاشق آن زندگی پر و پیمانت شده ایم. از همراهی میرزا کوچک خان گرفته تا فرارتان به روسیه... تا آن عشقت به سینما بدون آنکه بدانی در پایتخت درست همزمان با تو دارند فیلم می سازند... با آن نمایش فیلم های ناتمامت که بیست تماشاگر بیشتر نداشتند... با آن فریم های قیچی خورده و سانسور شده در اداره شهربانی انزلی... با آن اختراعات عجیبت... آن کشف از نو همه دنیا برای خودت... تو برای ما از همان آدمهای درجه یک نایاب هستی و یادت به خیر و روزت مبارک.

رضا . یکی از بچه های دار و دسته سابق. بيست ويك شهریور هشتاد و هفت.


Author: Reza Bahrami

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

درباره ابراهيم مرادی

آروين ايلبيگی: در سال 1278 هجری خورشيدی، ابراهیم مرادی؛ مخترع، نویسنده، كارگردان، فیلمبردار و یكی از پیشگامان سینمای ایران در بندرانزلی متولّد شد. در مدرسه رشدیه انزلی به آموزش گریگور یقیكیان با هنر تئاتر آشنا گردید. وقتی سیزده ساله بود به نهضت جنگل پیوست و به سرعت در دولت جمهوری انقلابی گیلان به كارهای دفتری مشغول شد. سال 94، مرحوم عمید همایون، سالن سینماتئاتر شخصی اش را در انزلی ساخت كه فیلمهایش از روسیه تأمین می شد و ابراهیم مرادی مشتری همیشگی اش بود. پس از شكست جنگلی ها در هجده سالگی به همراه پدرش به شوروی گریخت. پنج سال بعد به همراه یك دوربین كوچك روسی به انزلی بازگشت تا به عكّاسی بپردازد. بعدها به مدد هوش و ابتكارش همین دوربین كوچك را به دوربین فیلمبرداری و نمایش دهنده ی فیلم تبدیل كرد كه اوّلین اختراعش به حساب آمد. تا سال 1305 به تجربه های مختلف هنری دست زد و نشان عالی مدرسه معروف اكول یونیورسال پاریس را كسب كرد. در سال 1307 برای یادگیری بیشتر فیلمسازی و تهیه ابزارآلات ساخت فیلم به لنینگراد رفت. پس از بازگشت در سال 1308 در انزلی اوّلین استودیوی فیلمسازی را تأسیس كرد امّا چون سینما در ایران هنری ناشناخته بود، هیچ كس حاضر به كمك مالی به او نشد. سرانجام همه ی سرمایه و پس اندازش را صرف كرد و با مشكلات فراوان اوّلین فیلم بلندش را به نام «انتقام برادر» ساخت. «انتقام برادر»(1308) یكی از نخستین فیلمهای تاریخ سینمای ایران محسوب می شود با این ویرگی مهم كه كاملاً مستقل از جریان سینمای ایران كه در تهران و هند متمركز بود ساخته شده است. یكسال بعد به تركیه رفت تا دوربین خودساخته اش را برای خرید دوربینی جدید به فروش رساند. آنگاه به كمپانی كازادما خرید یك دوربین دستی جدید را سفارش داد امّا دوربینش در گمرك انزلی توقیف شد! تا پس از مشقّت بسیار در 1312 آن را تحویل بگیرد. پس از آن به تهران رفت و با همراهی دوستانی كه از طریق مقاله نویسی در روزنامه اطلاعات شناخته بود، شركت «پرس فیلم» را تأسیس كرد. همان سال دومین فیلم بلندش (بوالهوس) را كلید زد و در سال 1313 همزمان با «دختر لر» و «حاجی آقا آكتور سینما» به روی پرده سینماها فرستاد. «بوالهوس» اگرچه صامت بود امّا اوّلین فیلم ملودرام ایرانی به شمار می رفت. خیلی زود سینمای ایران به دلیل ورود بی رویه فیلمهای خارجی تعطیل شد كه تا 1327 ادامه داشت. در این مدّت مرادی ادواتی چون «دستگاه زیرنویس گذاری برای فیلم» و «دستگاه صداگذاری فیلم» را اختراع كرد. همچنین در وزارت معارف (فرهنگ)، مركزی برای تولید فیلمهای خبری بنیان نهاد كه به دلیل عدم پشتیبانی مادی و معنوی چندان نپایید. در 1328 «استودیو مرادی» را در تهران تأسیس كرد. در این زمان مرادی افتخار دیگری به نام خویش ثبت كرد و اوّلین فیلم از دوره جدید سینمای ایران را با نام «طوفان زندگی» ساخت. در شصت و یك سالگی فیلمبرداری فیلم «لاله دریایی» را در تالاب انزلی شروع كرد كه به دلیل مشكلات مالی ناتمام ماند. این آخرین فیلم او بود. پس از كناره گیری از سینما در سال 1351 مدرسه «كودك پاد» را با هدف كشف كودكان استثنایی و نابغه تأسیس نمود و پنج سال بعد در 79 سالگی درگذشت. روحش شاد.

رضا بهرامی نژاد در پاییز آینده فیلمی را جلوی دوربین خواهد برد كه در آن به زندگی و شخصیت ابراهیم مرادی پرداخته می شود. در حالی كه هنوز سؤال بزرگی در ذهن ما بی جواب مانده است: آیا هنرمند تأثیرگذاری چون ابراهیم مرادی آنقدر برای مسؤولین و دستگاه های فرهنگی انزلی اهمیت نداشته كه یك مكان فرهنگی یا حتّی كوی و كوچه ای به نامش نامگذاری شود؟

تخریب و بازسازی میدان انزلی



میدان انزلی در گیر و دار شوراها و شهردارهایشان


عصر روز پنجم شهریور، مردمی که به میدان اصلی شهر انزلی رسیده بودند، با منظره ای متفاوت روبرو شدند. کارگران شهرداری –همانقدر عادی که هر روز کناره های خیابان را جارو می زدند- بیل و کلنگ به دست گرفته بودند تا تجهیزات و گیاهان وسط میدان را از جا بکنند. هیچ تابلو یا پرده ای هم نصب نشد تا شهروندان بدانند این عملیات برای چیست. روز بعد بیل مکانیکی آمد تا آبنمای بزرگ و فرسوده را تخریب کند. طبق دستور شهردار جوان، تمام این عملیات عمرانی می بایست در مقابل چشم مردم انجام می شد بدون اینکه برای ایمنی یا آرامش بصری رهگذران، محلّ مورد نظر به هر طریقی محصور شود. مردم باید فعّالیت مردان شهرداری را می دیدند امّا هیچ کس حق نداشت از جزئیات و اهداف پروژه ی شروع شده چیزی بداند! تا چند روز بعد سطح دوکی شکل وسط میدان از تأسیسات قبلی کاملاً پاک و سوراخ بزرگی به جایش قرار گرفت. به دنبال یافتن هدف و برنامه شهرداری، با همه ی خبرگزاری ها و خبرنگاران آزاد تماس گرفتم امّا هیچ کس مطلع نبود. شورای شهر (به عنوان تنها تصویب کننده ی چنین پروژه ی حسّاس و مهمّی) در سکوت کامل بود. تا امروز که دو هفته از شروع این ماجرا می گذرد، هیچ مقام مسؤولی حق ِ دانستن برای شهروندان قائل نشده و از جزئیات و شکل و برنامه بازسازی مرکز میدان جملگی بی خبریم (تنها خبر تأیید نشده ای که منتشر شده اینست که این پروژه یک میلیارد تومان(!) از بودجه شهر را صرف خواهد نمود). امّا چگونه دستگاه مدیریت شهری انزلی مهمترین نقطه ی شهر را بدون اطلاع و نظر سنجی شهروندان (یا دستکم اهالی فنّ و هنر شهر) به دست تخریب و تغییر می سپارد؟! برای کاستن از میزان حیرتمان بهتر است گذشته را به یاد آوریم و ببینیم چطور هر شهرداری که شوراهای شهر به عمارت یکصد ساله ی انزلی فرستاده اند، به جای آنکه پاسدار هویّت معماری و توسعه شهرسازی انزلی باشد و بیشترین توان خود را در مهمترین نقطه اجتماع شهر یعنی میدان اصلی انزلی به کار گیرد، دشنه ای بر پیکر نیمه جان ِ میدان انزلی وارد نموده است: اگر در زمان شورای اوّل، یک شهردار بومی و تحصیلکرده بر صندلی اوّل نشست، نه تنها فکری به حال میدان نگردید که مالکیّت ِمهمترین اراضی حول میدان به طلبکاراني خاص هبه شد تا امروز برای خرید دوباره یک قطعه از آنها، میلیونها تومان از بودجه شهرداری به باد رود. پس از او جوادپور ِغیربومی برگزیده شورای دوم بود که گویی تحوّل در مبلمان شهری را حدّ نهایت کار خویش می دانست. او پیش از آنکه دستور عجیب قتل عام دسته جمعی ِ درختان پارک خیابان ناصرخسرو را صادر کند، تابلوهای تبلیغاتی ِناهمگونی به میدان افزود که خصوصاً بیلبورد سه گوش و عظیم الجثه اش هنوز بر سیمای میدان انزلی، زخمی باز است. سپس شورای دوم به سراغ یک معلّم فیزیک(!) از اهالی شرق گیلان رفت تا از تاکسیرانی فومن به انزلی بیاید و سکّان هدایت شهرداری را به دست گیرد! حکیمی نژاد، نرده های زشت و حیرت انگیز تبلیغاتی ِ دور میدان را به آشفتگی های قبلی اضافه کرد تا در کنار ساخت دو بانک جدید در حاشیه میدان (که با بدترین و ناهمگون ترین نمای ممکن ساخته شدند) میدان انزلی کریه ترین روزهای تاریخ خود را تجربه کند. شورای سوم، بومی گرایی و تغییر در کالبد ِاداری ِبیمار شهرداری را هدف قرار داد. بدرالدین بدری که سه ماه سرپرست شده بود تا فردي در حد و اندازه شهر انزلي پیدا شود، با تعداد زیادی پرده ی حمایت از سوی هواداران فرضی (و البته شجاعتی که در امضای حکم برکناری چند مدیر شهرداری از خود نشان داد) در کمال ناباوری شهردار انزلی شد. تا امروز نقش بدری بر میدان امام انزلی جز لامپ های نئونی که به شکل های مختلف در وسط میدان می کاشت (و خاطره تزئینات راسته ی کلّه پزی های جنوب شهر تهران را زنده می کرد) بیشتر نبوده است. امّا یورش بی برنامه و ناگهانی او به قسمت مرکزی میدان، از آنرو نگران کننده است که بدانیم طراحی و بازسازی یک میدان، بیش از آنکه عملیّاتی عمرانی نظیر راه سازی و آسفالت رویه خیابان باشد (که بدری در آن تواناست)، حاصل فرآیندی هنرمندانه و برخوردار از دانش معماری و شهرسازی است (عملکرد یکسال گذشته نشان می دهد که شهرداری ِ انزلي در هر ماجرایی که به هنر وابسته باشد، ناکام است). متأسفانه از تجربه های سالها پیش تاکنون پیداست که تصمیم گیران و تصمیم سازانِ مدیریت شهری انزلی هنوز با مفاهیم ابتدایی شهرسازی نیز آشنایی اندکی دارند. مثلاً در حالی که یک دانشجوی ساده ی شهرسازی فرق میان «میدان» و «فلکه» را خوب می فهمد، شوراهای شهر با تصویب طرح هایی چون نصب نرده های سنگین برای سدکردن عبور پیاده یا نصب بیلبوردهای تبلیغاتی در اندازه ای که برای بزرگراه ها و فلکه ها مناسب است، همواره از میدان انزلی عملکردی فلکه ای را طلب کرده اند. (حتّی انجمن های مردمی نظیر «انجمن توسعه انزلی» که علی القاعده می بایست یکقدم جلوتر از نظام صلب و بروکراتیک شهرداری گام بردارند، با تأکید ِفقط بر عریض کردن خیابانهای منتهی به میدان، تنها راه توسعه را در نزدیک شدن به مشخصات یک «فلکه»ی مطلوب می بینند!). همیشه از یاد رفته است که میدان (برخلاف فلکه) بیشتر محل به هم رسیدن آدمهای پیاده، تجمیع آنها، غلبه ی حرکت انسان به ماشین، توجّه به مقیاس های انسانی در طراحی شهری، و در یک کلام کیفیّتی انسان مدارانه است. «میدان» یک فضای شهری با محوریّت انسان پیاده است که حسّ آرامش و امنیّت روحی و روانی او می بایست در روند طراحی لحاظ و تأمین شود. «میدان» برعکس ِخیابان، یک فضای مکث محسوب می شود که هرگونه ساخت و ساز و تزئین در آن، تأثیرات مستقیم اجتماعی به همراه دارد. میدان ها و علی الخصوص میادین اصلی شهرها با توجّه به فرهنگ ساکنان آن شهر طراحی می شوند تا هویّت شهر را در خود منعکس کنند. همه ی این حساسیت ها در مورد میدان امام انزلی که بافت تاریخی اطراف آن هنوز نابود نشده، دوچندان می شود. در طراحی میدان انزلی، مطالعه الگوهای معماری بناهای اطراف و ضروریات اقلیمی و مردم شناسی از بدیهیاتی ست که هیچگاه (و از جمله در پروژه جاری شهرداری) مورد توجّه قرار نگرفته است! به این دلایل و از آن رو که ماحصل طراحی میدان انزلی تا سالها بر روح و روان شهرنشینان تأثیر خواهد داشت، بر شورای شهر واجب است که نادرستی شیوه ی غیرعلمی و عجولانه ی اتّخاذشده در بازسازی میدان انزلی را پذیرفته و هرچه سریعتر عملیات اجرایی این پروژه را تا انتخاب روشی درست متوقّف کنند. درپایان سه شرط مهمّی را که لازم بود قبل از شروع این عملیات محقّق شود و در نامه ی جمعی از مهندسین و هنرمندان شهر نیز منعکس گردیده، یادآوری می نمایم:
1. طراحی قسمت مرکزی میدان می بایست در بطن «طراحی ِکلیّت میدان» دیده شود. حتّی اکر بودجه ی کافی برای چنین اقدام جامعی فراهم نیست (که شواهد برخلاف اینست)، ضروری است که همان طراحی و اجرای طرح موضعی نیز از طریق برگزاری مسابقه «طراحی شهری» در سطح عالی (با فراخوان سراسری و حضور داوران مطرح و نامی) یا از طریق مناقصه و عقد قرارداد با یک شرکت مشاور معماری و شهرسازی که دارای بالاترین پایه سازمان مدیریت و سابقه باشد، انجام شود.

2. گروه طراح یا مشاور مورد قرارداد می بایست دیدگاه و خواسته های شهروندان را از راه نظرسنجی و الگوهای معماری بومی شهر را از راه تحقیق، مورد نظر قرارداده و در طراحی خویش لحاظ کند.

3. پیش از تصمیم گیری یک جانبه و غیرکارشناسی در انتخاب بهترین طرح، جمعی متشکل از اعضاء برجسته جامعه هنری و مهندسی شهر بر روند انتخاب نظارت داشته و برای شورای شهر انزلی «تصمیم سازی» نمایند.

Author: Arvin Ilbeygi

درباره بيمارستان انزلی


یادداشت های شهر شلوغ 3
هذیان های یک ذهن بیمار


یکم)
شاید ابلهانه باشد! اما چند صباحیست هر وقت که از کنارساختمان ِ سرد و بی روح ِتنها مریضخانۀ این شهر می گذرم، خواهی نخواهی تصویر یک نیروگاه اتمی در مخیله ام نقش می بندد. از همان ها که حکماً بخشی ازحقوق مسلم ماست و درانتظار تحقق و تولدش قریب به نیم قرن است که جمیعاً می سوزیم، بیشتر از ناحیۀ برخی اعضاءِ خاص! و می سازیم و البته انبار می کنیم روی هم، هر چه بیشتر کیک زرد و اورانیوم غنی شده را! سوختن اعضا و جوارحِ حساس را که خیالی نیست چون عادت تاریخی مان شده. اما بو کشیدن و یافتن و انباری زدن، هنجاریست جدید محصول تحولات همین دو سه سالۀ اخیر که دیگر روز و شب هم نمی شناسد و کَم کَمَک دارد نزدیکمان می کند به شاخص های زیست شناختی ِ رسته ای از موجودات کوچک، موزی و جوندۀ زیر زمینی!
دوم)
بیراهه نرویم. با ذکر مقدمه پیش آمده می خواستم این را بگویم که شباهت های ظاهری این دو شاهکارِ دست بنی بشر- نیروگاه اتمی و بیمارستان انزلی- را هم اگر که بتوان گلاب گرفت، حقیقتاً قرابت های باطنی و معنایی ِ آن را هرگز نمی توان نادیده گرفت. تعجب نکنید! واگر دنبال دلیل می گردید، داریم. خوبش را هم داریم:
1- از هردو می توان به عنوان پروژۀ ملی- تاریخی یاد کرد. از آن رو که داستان ِ حادث شدن و سامان گرفتنشان را- اگر که سامانی یافته باشند - چند نسل با خون دل و آب دیده تعقیب و مراقبه کرده اند. اولی را که چند دهه پیشتر ژرمن ها کلنگ زدند، بعد جا زدند و تحویلش دادند به چشم بادامی ها. آن ها هم کادوپیچش کردند و هدیه دادند برای روس های بی خدا. همان شد که حالا سی سالی می شود دودستی چسبیده اند به آن و هیچ رقم ول کن نیستند معامله را. دومی هم که آیینۀ دق ماست و هَم علت اصلی نگارش این خطوط، حکایتش ازجنبۀ سوزناکی وآب دیده پروری،چندان توفیری ندارد با اولی. در طول این سه دهه مهلتی که برای تجربۀ حیات از خدای خود وام گرفته ام، از همان آغازین روزهایی که با عقل ِ تحلیل گرخود کشف می کردم فرق شکافتِ هستۀ زردآلورا با شکافت هستۀ اتم توسط آلبرتِ کبیر، می شنیدم از گوشه و کنار، زمزمه های پی نهادن درمانگاهی به روز و پیشرو را جهتِ گذاشتنِ مرحم بر زخمهای عمیق والتیام آلام جسمانی و روحانی آدم های کم درد نکشیدۀ جزیره. به هرحال در حادثه ای معجزه گون، سنگی روی هم رفت وبنایی قد کشید با آن مختصات که می دانید ومی دانیم. این شد که ما هم در خیال خام خود گمانمان رفت که پس ازفراق ِنوغان! شاهد وصال را به آغوش کشیده ایم و دیده ایم آنچه را که بسیاری هیچ ازآن ندیدند و ناکام و حسرت به دل ریق رحمت را سرکشیدند و رفتند.
2- هر دوی اینها قابلیت این را دارند که تا قیام قیامت سوژۀ ابدی وسوخت ناشدنی ِ پروژه های تبلیغاتی باشند. این که محصول بر آمده از یکی از شعبات نیروگاه اتمی فصل مشترک تمامی بیانیه ها و سخنرانی های مقامات دولتی وغیر دولتی باشد ویک جملۀ ترکیبی هسته ای بشود سوگولی شعارهای این چند سالۀ اخیرمان، خود به اندازۀ کافی گویای عمق واقعه است! و البته که قصۀ آن بیمارستان کذایی هم از این قاعده مستثنا نیست. چون هم مستمسکِ مناسبی بوده است برای شهیدنمایی آنهایی که دستشان از نخیل ِ قدرت کوتاه مانده و حالا بی تابند برای بالا رفتن از آن. وهم مجالی بوده و بهانه ای برای صاحبان قدرت تا افق های فرضی ِحاصله از تعهدِ و تخصص ِ آمیخته با خلاقیتِ نداشته شان را ترسیم کنند در برابر دیدگان عوام الناس و زمان بخرند برای هرزه چرخی های خود در وادی بی درو پیکر جاه طلبی...
3- هر دو در خوشبینانه ترین حالت به شدت هزینه برند. اقلکاً تا این لحظه فایدۀ قابل به ذکری از خودشان صادر نکرده اند. اولی را که دیگر حسابش در رفته است از دست همه. از آن روز که نَقلش شد نُقل ِ مجالس ومحافل، نه تنها حقوقی از ما استیفا نشد یا که اضافه، که کمی تا قسمتی از آن هم زایل شد. ورم کرده گی ِاقتصادی و نداری وگرانی. قطعی گاز در زمستان و در رفتن برق در تابستان. فوران ِ پرسش های بی جواب و وفورِ رکود و قحطی ِ جریان! حتی از جانب شخص شخیص و مستطابِ" آب!" و بسیاری دیگراز این دست، مثل ِ مباحث دیر آشنای تحریم و تحدید و تحقیر، که جای طرحش فعلاً در این مقال نیست همه و همه تنها بخشی ست از مواهبی که در طی این طریق مبتلایش شده ایم. حال با همۀ این تفاصیل به واقع گنده گویی نیست اگر بگوییم؛ دومی از منظر کم خاصیِّتی و کم مایه گی، کم نمی آورد از اولی که هیچ، سپید کرده است روی هر چه سیب زمینی را!
سوم)
آخر شما بفرمایید؛ درمانگاهی که نه بیماران خاص را می پذیرد ونه بیماران عام را به چه کار می آید؟ اصلاً اگرتعطیلش کنند و جایش سرویس بهداشتی بسازند که بهتر و به صرفه تر است. تازه یک عاقبت به خیری هم برای مرتکبینش می ماند. حتماً شما هم به عینه دیده اید خیل آمبولانس ها یا که خودروهای شخصی حامل انسانهای حال ندار را که از دل یک ترافیک زجرآور و کشنده، پرشتاب و زوزه کشان خود را می رسانند به درمانگاهِ بی رغیب شهرمان و هنوز عرق راکبینش خشک نشده، فرمان می رسد به ایشان که :"از این جور کِیس ها را پذیرش نداریم. لطفاً سرِ خر را کج کنید به سمت مرکز استان!". بی ادبی ست اما براستی اگر قرار بود دامنۀ ارایۀ خدماتِ درمانی در بیمارستانها محدود شود به سوراخ کردن گوش و گرفتن بارِ زائو و رتق ِ بادِ فتق و انجام سنت حسنۀ ختنه! دیگر چه نیازی بودمان به بنا کردن ِ از این دست سازه های سنگی و سیمانی، با آن همه دبدبه و کبکبه؟ که قدیمی ترها حتما یادشان هست، قبلاًها در هر قوم و قبیله ای همۀ این هنرنمایی ها ،با کیفیت اعلاء، توسط عاقله مردی- بلکه کامله زنی - با آلات وادواتی ساده که کُلهم جا می گرفت در یک کیفِ دستی به سامان می رسید. این گونه است که در حال حاضر جزو مشغولیات و مجهولات ذهنی من شده است که بالاخره چه کسی باید تاوان دهد یا که دست کم پاسخی ارایه کند - در این وانفسای مردم یاری ومردم سالاری!- به این همه تبعات منفی حاصله از دیپورتِ ناجوانمردانۀ بدن های رنجور ودردمندِ بندگان خدا و همراهان ِجان به لب رسیده شان به ناکجا آباد؟
چهارم)
این از بدیهیات است : حیات -آن هم از نوع آرام و پر نشاط- حقّ مسلم همۀ انسانهاست. باید باورمان شود که تن ِ مُرده را هرچقدر هم که بََزَک کنیم باز مرده است و آخرش می شود لاشۀ گندیده ای که از فرط آلایندگی باید پنهانش کنند در دل خروارها خاک. آدم ِ رو به موت هم که گرما و سرما حالیش نمی شود. چه برسد به این که بخواهد بداند مبدا و منشاء انرژی از کجاست!
انسان ِزنده را عشق است که حکم از بالا گرفته است تا سرش را راست بگیرد و قدم بزند بر روی زمین. حالا چه رفته است بر ما و بر این سرزمین که نعل وارونه می زنیم و متن را خط می کشیم و جان می دهیم برای هر چه پررنگ تر شدن حاشیه. خدا داند...

Author:Amin Haghrah

معرفی گروه موسیقی سیگورروس



Sigur ros


صدای تیز و کودکانه همراه با موسیقی ای پر از صداهای خام و صداهایی غرق شده در ریورب، هر چی که توی یه موزیک میشه برای انتقال حس خلقش کرد.
سیگور روس می تونست کارش رو از انزلی شروع کنه ، ولی نکرد. چرا؟
شاید دلیلش همون دلیل همیشگی برای انجام نشدن خیلی کارها در ایران باشه، ولی به هرحال چه فرقی میکنه؟
مهم اینه که یکی تو یه جای دنیا همچین کاری کرده، موسیقی ای خلق کرده که همه چی توش داره، از شادی و بازی های کودکانه کنار دریا تا وحشت گم شدن تو بازار و یا وحشت غرق شدن تو دریا، دیدن موجودات عجیب و غریب، صبح زیبای آفتابی بعد از یک ماه بارندگی، گم شدن بین آب دریا و بارون ...
موسیقی سیگور روس هیچ وقت سعی نمی کنه به زور حرفش رو بهت بزنه ، بلکه این تویی که یا زدن دکمه پلی شروع می کنی به شنیدن حرفا و داستانهاش.
اونا انگلیسی نمی خونن، تو دنیا هم آدمای زیادی نیستن که ایسلندی بلد باشن ولی خیلی ها از همه جای دنیا سیگور روس گوش می دن!
این سازها هستن که دارن هم گیلکی حرف می زنن هم فرانسوی و هم ایسلندی.
فضاسازی مه گرفته ای که بعضی اوقات ناگهان چنان آفتابی می شه که چشمات رو می زنه.
موسیقی طبیعت با همون زیبایی ها و ترس هاش .
خواننده ی گروه انگار همون الفی اتکینزه که حالا بزرگ شده و به جای بازی توی کارتون اومده آواز می خونه، با همون لغزش ها و شادی ها و ترس هاش.
یا شایدم همون پسر بچه ای که تو فیلم ساعت گرگ و میش غرق می شه، حالا به شکل یک آدم بزرگ از آب اومده بیرون و داره آواز می خونه.
من عاشق وحشت طبیعی آهنگهای این گروهم. توصیه می کنم اگر می خواین کار این گروه رو گوش کنین از آلبوم اولشون شروع کنین و بیایید جلو، تا تو گذشت از جنگلهای تاریک و ترسناک و دریاهای زیبا و مخوف باهاشون شریک شید و تو پیک نیک هیجان انگیز جدیدشون حسابی از آزادی لذت ببرید.

Author: Hutan Poorzaki

* برای دریافت فایل موسیقی سیگور روس، با ایمیل ما تماس گرفته و در قسمت موضوع بنویسید: سیگور
Email: mojeno.anzali@gmail.com