من و ترانه های قدیمی شهرم

ایشب بوشوم کونوس کله ...

زندگی مثل یه غذای خوشمزه ست که خودت می پزی و موقع خوردنش نمی خوای رنگ ِهیچکدوم از طعمها رو از دست بدی و ازش لذّت نبری. درسته که بعضی وقتها غذات شور و تلخ و ترش می شه امّا این تجربه ی خوبیه برای فردات که بدونی چطور یه روز رو با یه غذای جدید شروع کنی.
انزلی، شهر من (واسه این می گم شهر ِمن چون همه انزلیچی های عاشق ِشهر همینو می گن)، جایی که توش به دنیا اومدم، همیشه برام مثل یه رؤیا بود. آدمای این شهر با همه شهرها فرق دارن، تک تک اونها مثل سرزمینهای کشف نشده ن، پر از راز و داستاهای نگفته. امّا از سر بدبیاری و بعضی سیاست بازی ها و ... خیلی از اونا هم دارن مثل آدمای بقیّه شهرها میشن. من خودمو از این قائله مستثنی نمی دونم چون منم دچار همین بحران شدم. سالها بود که نقّاشی می کردم و همیشه دنبال چیزهای نو بودم؛ امّا نمی دونستم که منم دارم دچار روزمرگی می شم. دچار همون چیزی که اونقدر آروم میاد سراغت که حتّی نمی فهمی داری باهاش قدم می زنی، حرف می زنی، می خوری و می خوابی و اون کنارته. احساس ناراحتی و سردرگمی چیزی بود که می خواستم این سالها ازش رها بشم امّا راه حلّشو پیدا نمی کردم. تو این میون همیشه نقّاشی می کردم و نقّاشی ها هم با من دچار همین بیماری شده بودن، واسه اینکه بفهمم تو کار خودم کجا وایستادم، چندین بار به تهران و جاهای دیگه رفتم و با نقّاشهای مختلف ملاقات کردم. به هر نمایشگاه و گالریداری که فکرشو بکنی سر زدم امّا بازم نمی دونستم کجای کارم. من هم مثل بقیّه، نقّاشی هام پر از ترس و وحشت و ناامنی بود. تا اینکه 9 ماه پیش برای کار مجسمّه سازی اومدم کرمان. خب سکوت ِکویری ِاینجا باعث شد تمرکز بیشتری پیدا کنم. البته درب یخچال ِخونه هم خیلی کمکم کرد (چون من هروقت چیزی گم می کنم درب یخچالو باز می کنم و اینجوری با خیره شدن به یخچال که اگرچه تاخودآگاه اتفاق می افته، خیلی چزها دستگیرم می شه). وابستگی خاصی که به انزلی دارم باعث شد هر روز ِاینجا به تک تک ِاتّفاقهای انزلی فکر کنم (اون اتفاقهایی که خودم توش حضور داشتم) و هر روز یه کلید جدید بدست می آوردم. به خودم می گفتم چرا باید اینقدر مردم رو ناراحت و شاکی و غمگین و افسرده ببینم؟ چرا نقّاشی های من هم اینجوری شده پر از درد و رنج؟ تا اینکه یه روز از روزهای اردیبهشت-صبح روز بیست و هفت سالگیم- تو کرمان از خواب بلند شدم. دست و صورتمو شستم. همین که مسواک رو از تو لیوان بغل آینه آورم بیرون، به خودم گفتم «چرا تو این خونه فقط یه مسواک هست؟!». یکی از بزرگترین دردهای خودمو کشف کرده بودم ولی نمی شد کاری کرد. واسه همین بی خیال شدم و رفتم که دوش بگیرم. طبق معمول آبگرمکن خراب بود و آب، سرد. خودمو حسابی کفمالی کردم که بعد برم زیر دوش. کف رو سر و صورتم پرشده بود که صدای بال زدن ِآبـا به گوشم خورد (آبـا، پدربزرگمه که چند سال پیش تبدیل شد به یه غاز وحشی. باورکردن این موضوع هم به خودتون مربوطه). کف رو از رو صورتم پاک کردم و دیدم آبـا گردن ِدراز ِغازیش رو از پنجره حموم آورده تو، گفتم:«اینجا چیکار می کنی؟ نمی بینی لختم؟».
آبـا گفت: «این اخلاقیات مربوط به آدماست نه غازها. در ضمن من خودم بزرگت کردم؛ هیکل به این گندگی داری یه سلام نمی تونی کنی؟» کف داشت می رفت تو چشام. چشامو بستم و گفتم سلام.
آبـا گفت: «می دونم دنبال چی می گردی.»
گفتم: «چی؟ از کجا می دونی؟»
گفت: «حرف نزن. فقط اومدم یه شعر بخونم و تو هم باید جواب بدی.» چشام داشت می سوخت. گفت: «این یه هدیه ست برای تو ».
لازمه بدونین تو اینجور مواقع وقتی آبـا کاری رو از من می خواد حتّی اگه تو بدترین وضع هم باشم، به حرفش گوش می دم و عمل می کنم. واسه همین گفتم: «خب شعرو بخون.»
و اینجوری شروع کرد: «ایشب بوشوم کونوس کله ...»
گفتم: «آبا من که این شعرو از حفظم. بیشتر آدمای انزلی هم این شعرو بلدن.»
گفت: «حرف نزن فقط جواب بده.» و دوباره خوند: «ایشب بوشوم کونوس کله ...»
منم گفتم: «ای شالّه»
- «کونوس بیچم ای پرپره»
- با لبخند گفتم - «ای شالّه»
- « ای دانه می دامن دکده»
- خندیدم و گفتم- «ای شالّه»
- « می دهن آب جکده»
- «ای شالّه»
و خوند و خوند و خوند و من جواب می دادم. وقتی شعر تموم شد، حس شادی عجیبی داشتم. سوزش چشمام از یادم رفته بود و کفی که روی تنم خشک شده بود. آبا گفت: «قدیما انزلیچی ها می نشستن دور هم و یکی شروع می کرد به خوندن این شعرها و بقیّه با دست زدن و جواب دادن همراهی می کردنش. شعرایی مثل "مرد طوفان، مرد دریا تویی.. زنگالو" ، "آی جان زنمار"، "کپور لجنخوس مرداب" و ... . این شعرها با زندگی و طبیعت مردم انزلی همگون بوده و هست. چیزی که این شعرها با خودشون داشتن «روح شادی» بود. چیزی که این روزها به ندرت بین مردم پیدا می شه، با اینکه مردم واقعاً به این شادی ها نیاز دارن. قدیما وقتی کسی از انزلی تعریف می کرد، کرجی های بادبانی و آوازهای شاد رو تو تعریفهاش می آورد. امّا این روزها دیگه کسی از انزلی تعریف نمی کنه. چون شادی ها کم شده، مردم ترجیح می دن از گرونی بنزین و مرغ و برنج و مشکلات روزمرّه حرف بزنن و آخرسر بدون هیچ نتیجه گیری، به راه خودشون برن؛ بدون اینکه کاری از پیش برده باشن. هدیه ی من به تو اینه: من یک نفرم و تو یک نفر. تنها خوندن این شعرها هیچ لطفی نداره. تو برای خوندن به تعداد آدمای زیادی نیاز داری. کسایی که به دنبال روح ِشاد ِخودشون می گردن. یک شهر رو آدما می سازن. هیچ شهری بدون وجود آدما شهر نیست و بدون آدمای شاد، انزلی وجود نخواهد داشت.»
قدرت این رو نداشتم که چیزی بپرسم. حالا همه ی کلیدها رو داشتم و فقط کافی بود درب یخچالو بازکنم تا همه چیز برام روشن بشه. از اونروز تا الان، هرروز که از خواب پا می شم، فکر می کنم دوباره متولّد شدم. توی خیابون دلم می خواد همه آدمایی رو که لبخند می زنن بغل کنم. دلم می خواد تو رو هم که داری این متن رو می خونی بغل کنم. از همون موقع رفتم سراغ شعرهای قدیمی شهر. شعرایی که سینه به سینه از پدرامون بهمون رسیده؛ و شروع کردم به نقّاشی کشیدن. مجموعه ی جدید نقّاشی هام رو با عنوان «ایشب بوشوم کونوس کله» دارم کار می کنم و به شدّت احساس می کنم شادم. هرچند هنوز تو خونه ی من فقط یک مسواک هست. با این همه می خوام بدونی علی باغبان دوستت داره اگه فقط یه لبخند کوچیک بزنی.

پ.ن: رفقای خوبی که به بلاگ ما سر می زنین، اگه شما هم از این دست شعرهای قدیمی پیدا کردین، حتماً متنش رو برام بفرستین و برای دوستای دیگه تون هم بخونین و از اونا بخواین که جواب بدن. کلید خیلی از درهای بسته تو این شعراست. باور کنین یا نه به خودتون مربوطه. امّا من همه ی این چیزا رو باور دارم.
Email: ali.baghban7@gmail.com

Author: Ali Baghban

۱۵ نظر:

ناشناس گفت...

شادي منم كوچ كرده اما من انزليچي نيستم! من از ناكجا آبادم جايي كه آرزو دارم يه روزي ازش بكوچم و تا خودمو پيدا نكردم دوباره برنگردم

ناشناس گفت...

خيلي قشنگ بود. گريه منو درآوردي

ناشناس گفت...

منم دلم می خواد بغلت کنم و بهت بگم که چقدر واسه این هیجانی که تو تک تک کلمه هات موج می زنه خوشحالم ... دلم می خواد بهت بگم که چقدر دوست داشتنی تر هستی و قتی می خندی و به زندگی قشنگ نگاه می کنی ... توی بیست و هفت سالگی یه کشف تازه داشتی و امیدوارم همین سرخوشی و نگاه قشنگت تا همیشه همراهت باشن ... مخصوصا وقتی مسواک های توی لیوان ِ بغل ِ آینه دو تا شدن ...

ناشناس گفت...

kash manam ye pedarbozorge gardanderaz dashtam
>:D<

saba

ناشناس گفت...

ye ali to yeki az ghahreman hay e anzali hasti

ناشناس گفت...

ye ali to yeki az ghahreman hay e anzali hasti

ناشناس گفت...

merci. tahala injoori be in shera nega nakarde boodam

ناشناس گفت...

این روزها بادمجانهای بم را هم آفت می‌زند.
چه خوب گفت
دیوانه ای در نکجا آباد شعر :
" کرمان، نقطه ای شبیه عاشقم باش دارد "

ناشناس گفت...

ممنون ازاين انرژي مثبتتان. يه دور همه كارهاي آقاي عاشورپور رو گوش بدهيد خوب است

ناشناس گفت...

salam ali matlabet jaleb bud abay
mohammad

ناشناس گفت...

مرسي گيله تام ويت !!

ناشناس گفت...

سلام به همه
من یکی از دوستای علی تو کرمانم. می خواستم بگم علی خیلی پسر گلیه فقط بعضی موقعها، از زندگی ناله می کنه که با روحیه قشنگش متضاده.منظورم اینایی که در مورد ترانه های انزلی گفته نیست، خودش می دونه چی میگم. لبخند
مینا

mehdi k گفت...

علی آبای ممنون که به فکر آواهای فراموش شده هستی . اما کاستی با اجرای ناصر وحدتی در بازار هست که بعضی از ترانه های قدیمی و فراموش شده های گیلان رو اجرا کرده ( البته کنسرتش رو اردیبهشت همین امسال در تهران اجرا کرد ) توصیه می کخم حتماً تهیه کنید

دردونه گفت...

سلام
قشنگ می نویسید
شاید باورتون نشه ، نزدیک به یک ساله که به دنبال متن کامل این شعر هستم
من خودم ساکن تهرانم و وقتی که از بچه های داییم که ساکن شهر رشت هستن ، متن کامل این شعر رو می خواستم ، بهم می خندیدن
الان هم در گوگل سرچ کردم (ایشب بوشوم کونوس کله ) و با وبلاگ شما آشنا شدم
من که اکثر شهر های شمالی رو زیبا می دونم
عاشق طبیعتم ، به خصوص شمال

می شه اگه براتون ممکنه متن کامل این شعر رو در اختیارم بگذارین ؟؟

سپاس

ناشناس گفت...

بسیار بسیار لذت بردم.من هم توصیه می کنم همه دوستان علاقه مند به موسیقی فولکلور حتما آهنگ های آقای عاشورپور رو گوش کنن...
سپاس.
پایدار و شاد باشید:)