«آخه درمورد چی بنویسم؟!»


آخرین باری که نوشتم درست یادم نیست امّا می دونم دادمش به آروین برای چاپ تو ماهنامه «موج» که هیچوقت چاپ نشد. چون به لطف مدیرمسؤولش وقتی همه گرم کار بودیم یه گروه موازی، «تحریریه» تشکیل داد! نمی دونم چرا. فقط می دونم که ما نمی خواستیم سیاسی کار کنیم و مدیرمسؤول محترم که دوست داشت همه بگن اصلاً ماهنامه ش سیاسی نیست، این کار رو کرد که همه بفهمن یه من ماست چقدر کره داره (اگه بی ربط بود خودتون یه ربطی براش پیدا کنین). ما که بهمون بر خورده بود کنار کشیدیم چون می خواستیم تنها گروه تحریریه باشیم که سیاسی کار نمی کنه. تا اینکه موج نوی انزلی راه افتاد و حالا بچّه ها هی میگن چرا مطلب نمی نویسی؟ راستش نمی دونم چرا باید بنویسم؛ وقتی حوصله آدمها از خوندن سر می ره چرا باید نوشت تا خدا نکرده یه عدّه بخونن و حوصله شون سر بره؟ تازه اگر هم لطف کنن و خیلی ها بخونن، آخرش تعطیل می شه؛ یعنی خودموم تعطیلش می کنیم که کمتر حوصله ها سر بره. توی این چند روز خیلی فکر می کنم که در مورد چی بنویسم. آنقدر که بعضی وقتها تو فکر غرق می شم و کسی نیست که نجاتم بده و این باعث می شه غذامو نصفه بخورم، به موبایلم جواب ندم، بخورم به تیر برق و دوبار کم مونده بود ماشین بهم بزنه. تا اینکه به سرم زد برم بلوار و چای بخورم و فکر کنم. هرچند می دونم این چای هم نصفه می مونه امّا چاره ای نیست دیگه دارم به زندگی ِنصفه عادت می کنم. یکی نیست بگه آخه قهوه خونه هم جای فکر کردنه؟! این روزها مطمئن شدم که باید یه جای دیگه رو پیدا کنم چون وقتی یه گوشه دنج و آروم پیدا می کنم و می خوام فکر کنم، یه دفعه ده پانزده نفر دور و برم جمع می شن و با صدای بلند حرف می زنن. اتفاقاً اون روز در مورد بازیکن های جدید ملوا ن حرف می زدن و یکی از بچّه ها داشت آنالیز می کرد! من هم گوش تیز کردم.. می گفتن که سه تا بازیکن خارجی آوردن، دوتا از کرواسی و یکی از برزیل؛ به نظرم باید دست و پای این فرنگی ها رو ماچ کرد... واقعاً عشق به ملوان چه کارا که نمی کنه! یارو از اون سر دنیا پاشده اومده انزلی فقط به خاطر عشق و لاغیر. آنقدر تعصب این فرنگی ها زیاده که کاپیتان فصل قبل ملوان گذاشت و رفت تا عرصه برا اینها باز بشه. باید به عشق و تعصّب هردوگروه تبریک گفت. (راستی شما می دونین این پیراهن شماره 9 کجاست؟) دیگه از این بعد به جای آبادان، انزلی برزیلته!! خلاصه اینکه مشتاق شدم برم و بازی اول ملوان (با راه آهن تهران) رو ببنیم. وقتی می خواستم برای خرید بلیط پونصدتومن بدم، فروشنده گفت هزار تومنه و من که مدتها بود از بابت گرون نشدن بلیط نگران بودم، با خوشحالی گفتم چقدر کم! و آرزو کردم بلیط بازیهای ملوان مثل بازیهای استقلال و پرسپولیس بازار سیاه بشه تا بتونم پول بیشتری بپردازم. رفتم تو استادیوم و دیدم سکّوهای تماشاگران رنگ آمیزی شده اون هم با رنگهای شاد. خب من هم – با توجّه به اینکه رنگ شاد روی روحیه تأثیر مثبت می ذاره- شاد شدم و خنده کنان یه جای مناسب پیدا کردم. بازیکن ها هم وارد زمین شدن و چشممون به جمال ساشای انزلیچی و اون شماره 14 که اسمش یادم نیست روشن شد. (امّا خبری از چلنگر نبود و اینجا بود که فهمیدم اون هیچ عشق و تعصّبی نسبت به ملوان نداره!). بازی شروع شد. ملوان تکضرب بازی می کرد امّا عقب رفتن دیرک دروازه باعث شده بود بازیکن ها فقط تا پشت محوطه جریمه حریف پیشروی کنن و احتمالاً ساشای انزلیچی توجیه شده بود که اینجا مهمان حبیب خداست و نباید حالشو گرفت و گلی زد تا اونا ناراحت بشن و برن بگن اینها مهمان نواز نبودن. نمی دونم چرا بازی هوشمندانه و مهمان نوازانه ملوان باعث شد بیشتر تماشاگرا تبدیل به تماشاگرنما بشن. چون یه آقاهه پشت سرم نشسته بود و مدام فحاشی می کرد و چندبار تا آستانه سکته پیش رفت (علایمی مثل بیرون زدن چشم از حدقه، لرزش دست و پا، پرتاب اب دهان به اطراف هنگام فریاد که من هم بی نصیب نبودم، و کشیدن مکرّر سیگار باعث شد متوجّه آستانه سکته بشم). نیمه اول تموم شد و مردم به سمت پایین سکّوها حرکت کردن، من هم که تو راه استادیوم یه بطری آب معدنی تا ته سر کشیده بودم، دنبال سرویس بهداشتی می گشتم (بردن بطری آب داخل استادیوم ممنوعه چون بعضی ها از روی محبّت پرتشون می کنن واسه بازیکنان و نیمکت حریف که باعث تشویش ذهن رئیس کمیته داوران می شه و فکر می کنه قصدشون زخمی کردن اونهاست (غافل از اینکه واسه رفع تشنگی براشون بطری آب پرتاب می کنن). سرتون رو درد نیارم؛ تو استادیوم انزلی خبری از سرویس بهداشتی نبود، حتماً من اشتباه کرده بودم و اصلاً استادیوم احتیاجی به سرویس بهداشتی نداشت وگرنه درست می کردن. وقتی از این بابت مطمئن شدم که دیدم همه یه گوشه و کنار جایی پیدا کردن و خلاصه ... اهم! اهم! امّا اینبار دیگه دری وجود نداشت که پشتش نوبت بمونی، بعضی ها هم که تجربه {...} رو زمین رو نداشتن، تجربه ش کردن. کم کم نیمه دوم داشت شروع می شد. با عجله برگشتم سرجام (می دونین تحمل سکوهای بتونی خشن و گرمای حدود سی و هشت درجه ش خیلی لذتبخش ِ. آخه جدیداً برای رفاه حال تماشاگرا دیگه روی سکّوها صندلی هم نصب نمی کنن و فقط به اونها رنگ می زنن). بالاخره با گلی که ملوان تو دقایق پایانی بازی خورد، به همه ثابت کرد چقدر مهمان نوازه و این باعث شد دل هزاران نفر از تماشاگرا شاد بشه و اونها با خیال راحت به خونه هاشون برن. من هم که خیالم از بابت نتیجه راحت بود، قبل از اتمام بازی به سمت درب خروجی حرکت کردم. چون از نظر روحی وضع خیلی مطلوبی داشتم به خودم می گفتم بالاخره در مورد چی باید بنویسم که صدای ترمز ماشین منو به خودم آورد. فکر کردم که دیگه کلاسم تعطیل شده و باید غزل خداحافظی رو بخونم امّا دیدم یه راننده مستقیم اومده و زده به یه عابر بیچاره که داشت از عرض خیابون رد می شد. حتماً اون عابر یا راننده یکی شون داشت «فکر» می کرد که این اتّفاق افتاد... تا خونه خیلی فکر کردم امّا هنوز هم چیزی به ذهنم نرسیده واسه نوشتن. حق بدین وقتی هیچ اتّفاق عجیب غریبی نمی افته و همه چیز روال عادی خودشو طی می کنه، من در مورد چی باید بنویسم؟!

Author: Mohammad Batdavvar

۳ نظر:

ناشناس گفت...

این رؤیای بابل بود؟ :)

ناشناس گفت...

حالا بازم خوبه که نوشتید :)

ناشناس گفت...

به نظر من نمی نوشتی بهتر بود! من که حوصلم نشد تا آخر بخونمش