درباره چرایی ِاین بلاگ

یادداشهای شهر شلوغ:
خط یا نقطه؟ مسأله این است.
«آنهایی که دستی داشته اند بر آتش هنر (بالاخص نوع تجسّمی اش) و سر و سرّی با عالم خطّ و رنگ، به یقین چیزکی شنیده اند در وصف «نقطه مکث». که چشم آدمی در محدوده ی مفروضه ی 180 درجه (به قاعده ی یک نیم دایره) قابلیّتی دارد که رؤیت کند محیط و متعلّقات پیرامونی اش را. حال اگر در این بازه ی مکانی، گوشه ای و زاویه ای از منظر دیدگانِ کنجکاو و گرسنه ی بشری زیبا و دل ربا آمد (توفیری نمی کند از حلال و حرام!) هر آینه ممکن است «نقطه مکث» یا که «لحظه مکث» خلق شود.»
آنچه که در سطور فوق آمد نه ایراد ِفضل و فخر عالمانه است از سوی نگارنده و نه شمّه ای از آموزه های یک معلّم هنر با گرایش فیزیک و هندسه. بلکه نقل به مضمون و با اندکی دخل و تصرّف در شکل کلمات، اظهارات پرملاط متوّلی اسبق دستگاه فرهنگ و هنر این وادی ست در یکی از جلسات اقماری فی مابین مسؤولین و منصوبین حوزه مدیریت شهری، در توجیه طرح نخ نما، ملال آور و دِمُده ی انتصاب ِبی حدّ و حصر و بلاقاعده ی پارچه نوشته های آلوده به شعر و شعارهای گنگ و نوظهور! بربلندای هر آنچه که در شهر ارتفاعی گرفته است. پارچه نوشته هایی که به زعم ایشان مقر بود نقطه مکثی باشند در ذهن مخاطب در راستای کشف مسیرهای دیریاب برون رفت از معضلات و تنگناهای نفس گیر اجتماعی! و حالا، همچون بادبانی شده اند بر قامت نخراشیده ی شهر و ساخته اند هیبتش را چونان سفینه ای کج و معوج و ناجور، در میان امواجی پرتلاطم و پرشور. که باد ِتقدیر اگر بوزد به کجا می کشاندش؟ الله اعلم!
بگذریم...
قطع به یقین ان لحظه ی مکث که ناجی ِبی بدیل ِالباقِ دقایق عمر آدمی ست نمی تواند محصول خطوط موهوم و بی مغز و محتوای حک شده بر پرده های عریض و طویل آویخته بر برج و باروهای شهر باشد. لحظه مکث، آنِ نایابی ست برای مکاشفه. زمانی ست برای تأمل و مداقّه. سکوت و سکون و تعقّل.
مکث، خرده زمانِ ماقبلِ حرکت است. یعنی این گونه باید باشد. همان لحظه ناب و نابهنگامِ تصمیم گیری. لحظه ناگزیر خواستنی. زمانی که دنیا فروتنانه می ایستد تا آدمی دمی بیاندیشد... گفتیم از ایستادن و اندیشیدن. راستی نقطه مکث، کجاست؟
علمای علم ارقام گفته اند: «بی نهایت نقطه را که بگذاری کنار هم می شود یک خط.» این است حقیقت: در نقطه ی مکث نه ایستاده ایم و نه می ایستیم به تفکّر. ما گرفتار خطّ ممتدّ مکثیم. تمام زندگی مان مکث است. خیره مانده این به نقطه ای حیران و هاج و واج. لحظه ها را می کُشیم تا بزنند سوت آخر بازی را. وقت کشی مرضی ست که حملش می کنیم با خود در دل تاریخ. جغرافیا هم حتّی بی نصیب نمانده است از این رخوت و جمود. مکث مکرّر ویروسی ست که رسوخ کرده است در فی ها خالدون آب و خاکمان. این که باران نمی آید. این که درختی جوانه نمی زند. این که گل و سبزه ای نمی روید. این که دستها خالی و تور بی ماهیست. این که «تالاب» شده است «مرداب» و دیگر به دریا نمی ریزد... همه و همه نشانه است. نشانه یک ایست طویل و بی دلیل. نشانه ی گم شدن در وادی ِپرازدحام ِ«تا بی نهایت نقطه». نشانه ی امراض صعب العلاج ِ «خط زدگی»، «خط خوردگی» و خط...
راهی نیست. علاجی نیست. باید خط را شکست. و تکثّر که حاصل شد، لحظه ای. فقط لحظه ای نه بیشتر، ایستاد بر نقطه تعقّل. سکوت محض... و سپس گام زد در جاده ی هرچه باداباد، بی لحظه ای درنگ.
آری باید رفت... باید رفت. ما که رفته ایم. به گمانم!

* عنوان متن برگرفته از نام کتابی ست نوشته ی «فریدون تنکابنی».

author: Amin Haghrah

هیچ نظری موجود نیست: