هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچّه در این جهان سرشار و غنی با معادن زیر زمینی و روی زمینی شب ها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می شوند. بعضی از همین ها را که شبیه کودکی های خودم هستند در پیاده روهای شهر کنونی ِخودم تهران دیده ام و از سر کنجکاوی جویای چند و چون آمدن شان به این دنیای رها در رنج و شکوه شده ام. جواب همه یا یکسان است که از طرف باند های استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر به شان دیکته شده است ویا تقدیر و پیشینه ای همانند دارند: "...پدرم توی تصادف مرد. من، برادرم و مادرم توی راه آهن یه اتاق اجاره کردیم که ماهی هفتاد هزار تومان اجاره می دهیم. یه جوری باید اجاره رو سر ماه بدیم دیگه" می پرسم برادرت چه کار می کند؟ آب دماغ را بالا می کشد و مف آویخته از سوراخ بینی را روی سنگ های پیاده رو پمپاژ می کند. می گوید: "...کارتن و پلاستیک از آشغالدونی ها جمع می کنه و می فروشه ... زمستون از سرما عاجز هستیم تابستون هم از گرما خفه می شیم...". بعد از این مکالمه های دردناک توی پیاده روهای شهر بالای 10 میلیونی که به میدان تاخت و تاز موتور سوارها و "زانتیا "ران های جوان و دلیر از قرص های اکستازی(!) و نمی دانم چه و چه به خانه میآیم و می نشینم و به فکر فرو می شوم...
کردمحله در غازیان بندر انزلی با دریا پانصد-ششصد متر فاصله داشت. شبهای بیخوابی و شکم دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمهها و تپشهای موجهای دریای توفنده عجین شده بود. تابستانها که جماعت برای شنا در آب دریا به این شهر میآمدند مادربزرگها را هم میآوردند که کلّه سحر پیش از رفتنشان به دریا برای آب تنی، در تدارک سوروسات ناهار باشند و بعد از خرید از بازار محله هم بچههای یکی دو ساله را در خانه ترو خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که صبح زود می رفتم بازار محله و جلوی قصابی "باقر" و سبزی فروشی "عسگر فلستین" نوبت میگرفتم تا زنبیلهای پرو پیمان خرید مادر بزرگ های روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هن و هن کنان یک جوری به هر جان کندنی که شده برسانم در منزل شان و یکی دو قران کاسبی کنم. تابستان را این گونه سپری می کردم و با شروع پاییز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی می خرید و دستم را می گرفت و می برد مدرسه ی سر کوچه که "سنایی" نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا می رسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می رسد و عریانی فقر ما را گرم می کند.
اما وای و هزار وای از زمستان. کار ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی "شوکور" که حتما اسمش "شکرالله" بوده به خانه بود و راه انداختن منقل. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کرسی را نمیداد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیر کشنده را به عشق لباس عیدی تاب میآوردیم. درست انگار همین دیروز بود. حتّی پیش از آن که از روی آتش چهارشنبهسوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را که ریشه در کیش پرستش آتش و مهر پرستی ما ایرانی ها دارد ، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه که یک فضای باز محدود دو – سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چپرونیهای اطراف رودخانهها و مرداب انزلی منتهی میشد مینشستم و یک ضرب ور می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم که کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانه ی فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود، اما میدانم که زندگیام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشیناپذیر حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغاگر برشونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی میبینم. حتماً او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشتی یک خانوادهی پر عده از عهدهی هر کسی ساخته نیست.
وقتی چسنالههای بچه گانه ی من امانش را میبرید و طفلک عاصی میشد سر سفرهی فقر سرخوش، با وقار و خوشدلی سخیترین و غنیترین مرد دنیا لبخنده ای بر لب می نشاند که شادی جان کودکانهی مرا مژده میداد و در اثیر به جولانم می کشاند، می گفت "بسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت وشلوار برات بیاره... مادرت هم میره از عزت شوهر سکینه برات یه پیرهن میخره. دیگه گریه نکن..." نه تنها دیگر گریه نمیکردم و چسنالههای بیخیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در کام پدرم که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچگاه به حرمت انسانیاش پشت پا نزد نمیپاشاندم. بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز میکردم. شربت اوغلی به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم میآمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچههای غازیان میدیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانههای فقرش نهاده و پرسه میزند تا بچّهای مثل من عاشق کت و شلوار چهارخانه یا راه راه افتاده بر شانه های او بشود وبا ورورزدنهای بچّهگانهاش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آن ها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را که امروز به آنها میان عامه مردم واژههایی مثل "تاناکورا" و "استوکی" اطلاق میشود، بار کیسهها و چمدانهای زهوار در رفتهشان میکردند و میآوردند انزلی و خیلی ارزان میفروختند. عزت و سکینه و لباسهای "تاناکورایی" وقتی به محله میرسیدند همهي زن هایی که مثل من زاده فقر بودند و با شرف می زیستند خبردار میشدند و آن روزها در غیاب تلفن و موبایل و فاکس از بالای دیوارها و چپرها خبر را به یکدیگر مخابره میکردند و به یکباره جلوی در خانهی عزت و سکینه غلغله بر پا میشد...
بعد از کیفوریهای چند روزه کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوار گلی فرو میکردم میآویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن میکرد و شیرینیخوریها را که به آنها "واز" میگفت می چید. بعدها دانستم که واژهی "واز" در زبان انگلیسی به گلدان اطلاق میشود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی به دلیل مراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریستها وارد زبان محاورهای آذری ما شده است. مادرم در کودکی با خانوادهاش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم که خالهی من بود و نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش در باکو در گذشت. حتماً این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود. خلاصه شب قبل از عید در اتاق کاهگلی زیر کت و شلوار آویخته از میخ با رویای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز میکشیدم و در رؤیاها فرو میشدم و گهگاه ناخنکی هم به شیرینیهای توی "واز"ها که از قنادی "فرد" یعنی از "اصغر بدری" خریده بودیم می زدم و با کام شیرین در اوج رویاها غوطه میخوردم. حتّی به این که چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی، هیچ فکر نمیکردم.
روز اول عید وقتی با شادمانی و تبختر بچّه گانه لباس های تازه خریده از شربت اوغلی را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پز بدهم، یک باره می دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیز "...کت و شلوار تازه ات همینه؟ مثل انچوچک شدی.." حالم را می گرفت و توی ذوق می زد. من کاری نمی توانستم بکنم جز این که در جوابش بگویم "حقش بود نصیبه خله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شب عید لباس عزا تنت می کردی..." این تنها حربه ی من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبهخله یک زن یل بود که با آن قد و قوارهی مردانهاش که کت وشلوار مردانه هم میپوشید توی محله جولان میداد و باج میگرفت. یک روز وقت باجخواهی نصیبه خله توی حیاط گاراژ که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدلهای پنبه در آن توقف میکردند، جعفر جنی با نصیبهخله که رفته بود گاراژ تا رانندهها را تلکه کند درگیر میشود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی اش جعفر جنی را بر زمین میافکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها بادبروتش را میخواباند...
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانههای زندگی در انتظار حادثهی آخرین هستم، امّا هرگز آن روزها و آن سالها و آن زندگی را که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد. چرا که در سالهای جوانی و اوج با همان محله و کوچهها و آدمها زندگی کردهام و با بوی اقاقیها که در بهار کوچههای محله را عطرناک می کردند، زیستهام.
من به اقتضای کارم امکان داشتهام که برای سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان، و ... سفر کنم و خاطرههای بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار کودکیهای من در کوچههای کرد محلهی غازیان است و چهرههای آدم هایی که در کودکی با آن ها زیسته ام و در کنارشان لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدمهای کودکی و گذشتهی من و آی همهی آدمها به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد...
Author: Ahmad Nourizadeh
۲ نظر:
ey kash ostad noorizadeh in comment ra bekhanad yashasin noorizadeh... manam ahle hamin mahaleh hastam amma dar ghorbatam,ashk az gooneham jariye vaghtee in comment ro mizaram
salam ostad ma baro bache haye kord mahalleh b shoma eftekhar mikonim,vaghean in mahal tu tarikhe anzali naghshe ziadi dare,az nazare nokhbehash va hamchenin tanavvoe ghomiat,omidvaram hamishe salamat bashid,chakere shoma bache mahal
ارسال یک نظر