هنر قايق رانی

سالكان ِپارو به دست

در روزگاری كه تالاب انزلی آرام آرام به مرگ نزدیك می شود و گاه به گاه از پشت تریبونهای خاموش ِعدّه ای می شنویم: «بگذار بمیرد»! و حتّی انزلیچی ها (كه این تالاب قلبشان بود) به سهل انگاری و بی تفاوتی مبتلایند،‌ آدم هایی عجیب –دور از هیاهوی جهان- در خلوت ِغریبانه و دالانهای «نی پوشیده»اش می زیند. آدمهایی ساكت و عمیق كه سخن ِآب را خوب می فهمند و انگار برای هیچ آبزی و مرغ ِهوایی غریبه نیستند. اگر صبح ِیك روز سرد زمستانی بر بلندی پلهای غازیان بایستی، می بینی روی آب شناورند تا از دروازه های تالاب به خانه ی محبوبشان وارد شوند. آن وقت مثل تماشای پرنده های مهاجری كه سبكبال رو به ابدیت می روند، به لحظه های دست نیافتنی ِآنها حسادت می كنی امّا نمی توانی درست بفهمی دردهای تن در آن سرمای سخت چگونه از یادشان رفته است.




اگر صبح یك روز گرم تابستان همانجا باشی و هُرّ گرما صورتت را بسوزاند؛ اگر هم پلكهایت از نمك بسوزد و نتوانی درست دورها را ببینی، باز آنها همانجا روی آب شناورند. در حالی كه آفتاب با انعكاس آب، بر آنان بیشتر می تابد و پوست صورت و دستهایشان هرلحظه گرم تر می شود. محال است بتوانی از دوردست بفهمی چه عشقی این دختران و پسران را از جهان كنده و به سوی تالاب می برد. این چه طریقت ِعجیبی ست كه پاروزدن فقط برای پاروزدن را به آنها آموخته؟ پسران، شبیه سربازان آفتاب سوخته ای هستند كه جنگیدن برای نجنگیدن را فراگرفته باشند. تمام ِابزار رزمشان در یك قایق و یك پارو خلاصه می شود. دختران، مثل كمانگیران ِسفیدپوش، از پارو، هنر طلب می كنند. برایشان انگار «پاروزدن»، فراموش كردن ِ «پارو» و «پاروزدن» می شود. مثل نوازنده ای آرام و تودار كه ویولنسل بزرگی به بر دارد و با جلو رفتن ِآهنگ، ساز را از یاد می برد. این قوم ِقایقران كه ما انزلیچی ها فقط ردّ مدالهایشان را روی پرده های رنگی شهر دنبال كرده ایم (چه حقیر است این شناخت)، طریقتی مخصوص به خود دارند كه ما درست نشناخته ایم. این دختران و پسران ِپاروكش كه اغلب ِروزهای سال، ساعتها روی آب زندگی كرده اند، نگاهی دیگرگون به جهان، زندگی روزمره و عادات اجتماعی ما دارند... گاهی كه در تالاب صدای آزاردهنده ی موتور ِقایقی عجول، آسمان و آب را پریشان می كند، به خودم می گویم این تالاب دوست دارد فقط فرزندان پاروزنش به سراغ بیایند. می دانم مام تالاب وقتی زورق باریك یك دختر قایقران را از خود عبور می دهد، شادمان به یاد می آورد سالهای گم شده در تاریخ را كه پدران تنومند و بلندآوازه ی او تمام ِ عرصه ی تجارت و سفر را به مدد بازوان و قایقهایشان می چرخاندند. مردان ِخارق العاده ای كه بارها در سفرنامه ی مستشرقان ِ سفركرده به انزلی، با شگفتی و حیرت یاد شده اند و خیلی ها معتقدند پیشگامی ِ سالها بعد ِ انزلیچی ها در ورزش، از سلامت تن و بازوی ستبر آنها ریشه گرفته است. حالا میراث داران ِآن قوم ِقایق بان، دختران و پسران قایق رانند. زمانی مایحتاج و نیاز مردم شهر به دست آنها بود و امروز به غفلت فكر می كنیم به فرزندان ِ «بی چشمداشت»شان بی نیازیم. با شتاب و پرصدا، سوار بر قایقهای زشت موتوری از كنارشان می گذریم تا فقط آیین ِپاروكشی را برهم زده باشیم. مجرای بزرگ لوله های فاضلاب شهر را كنار تمرینگاهشان ول می كنیم تا از خودخواهی ما تنشان به امراض پوستی مبتلا شود. اگر آنها مثل راهبه های پاكدامن، جهان را رها كرده اند تا جوانی شان در تنهایی و سردی و گرمی ِسخت، از یاد رود؛ اگر بی هیچ مزد و منّت برای مابقی ِمردم شهر افتخار و سربلندی می خرند (با مدالهایشان)، اگر هیچ نیندوخته اند و آینده ای ندارند، عین خیالمان نیست! برای ما مهم نیست چون بلد نیستیم دوستشان داشته باشیم. چون نمی توانیم بفهمیم طریقت آنها چیست. ما مثل ِ آوارگان ِجزیره ی سرگردانی، از تالاب و رهروان ِقایق رانش جدا افتاده ایم. فقط از دور تماشایشان می كنیم تا یكروز در افق ناپدید شوند.

عكس: سايت قايقران كوچك

Author: Arvin Ilbeygi

۴ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی زیبا بود. خوش به حال پاروزنان تالاب حداقل تو زندگیشون لحظاتی بوده که ارامش واقعی را با همه وجودشون حس کردن

ناشناس گفت...

غرور آفرین بود وتلخ،همچون سرنوشت ما ،همچون سرنوشت آنها،سرگذشت مرداب،انزلی،گیلان و ایران.

ناشناس گفت...

ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه زما پرسیدند...

ناشناس گفت...

حس قشنگي است حرفهاي ناگفته با آدم را با آب بزني.زيباست كه خستگي هايت را آب با سخاوت از تو مي گيرد.خوش به حال آنكه آزادانه روي موج حركت مي كند.