درباره مرگ شنبه بازار
هویت قبیح ِ ما، فوتبال
هویت قبیح ِ ما، فوتبال!
یکم)
پیشتر نوشته بودم که "فوتبال به واقع پدیده ی اول عصر جدید است و... همین پدیده با همه ی ضمائمش، بخش اعظمی از هویت ماست. شاید تنها هویت معطوف به اراده جمعی مان". و حالا در کمال صحت مزاج و سلامت تن، و ضمن کسب اجازه از جمیع شیفتگان این مولود غریبُ عجیب الخلقه ی جهان پسا مدرن، می نویسم: که همین فوتبال با کمی اغماض جزو بی خاصیت ترین، بلکه بیهوده ترین پدیده های اجتماعی ِمصنوع والبته مقبول عامه بشر در تاریخ تمدن ماست! به یقین این بازی ِ شعبده گون که امروزه چنین مقهور و مبهوتِ خودش کرده خلق را،به واسطه یِِ مرز بی حصارو مخاطبِ بی شمارو سود سرشارش، محصول ِمطلوبِ اصیل و بی بدیل ِ نظام کم تعصب و بی تعهد سرمایه داریست، که هر انسان مفتون و مجنونِ تنوع و هیجان را در منتهی الیه استیصالُِِ وادادگی، ناگزیر و خواهی نخواهی، بدل می کند به یک جور نقطه ی هدف. می سازدش یک ماشین خرید پرمصرف. خاطرتان جمع. من نه دشمن خونی وقسم خورده ی دستگاه عریض و طویل ِسرمایه محورِ کاپیتالیسمم و نه سمپاتِ سوسیالیسم وکمونیسم و سایر مرام های اشتراکی. هیچگونه رغبت و کششی هم ندارم ونخواهم داشت به روسوایسم بازگشت به دورانِ پارینه سنگی! اما حق بدهید وقتی که خط خطی شود چهره ی سپیدِ کرامت انسانی و زخم بزنند بر پیکرظریفِ شرافت آدمی،پریشان شوم و از خواب بپرانم غولِ کوچکِ وجدانیاتم را. حال در عالم کیاست و سیاست به این بگویند انسان مداری و قائلینش را "اُمانیست"، به کوری چشم دشمنان وکم بینان هیچ باکی نیست!
و اما چرا فوتبال؟
دوم)
بر خلاف تعاریف و قواعدِ رایج در دنیا، اصولا ًفوتبال در دیار ما، نه یک پدیده ی صنعتی و رویداد اقتصادیست، نه یک دستاورد علمی، ونه یک رهاورد فرهنگی ارزشی، که تحقیقا ً یک نابهنجاری و کج رفتاری شدید اجتماعی ست. پدیده ی اقتصادی نیست چون سودآور و پولساز نیست. این فوتبال که ما می شناسیمش، اژدهای چند سر دهان گشادیست که لانه کرده بر شانه های ضعیف و نحیف و کم توان ِ اقتصادمان. که روز به روز فربه ترش می کند حماقت و بلاهتِ آمیخته به رذالتِ جماعتِ عشق ِشهرتِ از ما بهتران. واین گونه است که برای سیرمانیش خود هِبه می کنیم از سر بی دردی و بی خردی، هر چه که داریم و نداریم. و او می ستاند و می بلعد وباز هم طلب می کند از ما. تا بدانجا که اگر روزی نخواهیم یا که نتوانیم که بدهیمش، هر آن بیم آنمان می رود که به طرفته العینی لقمه ی چپش شویم و جاهل کش کند ما را. و البته که صنعت هم نمی تواند باشد این عجایب لعبت. از ان جهت که مُولّد نیست و خروجی ندارد. فی الواقع چیز قابل به ذکری از آن ساطع نمی شود. یک دستگاه عریض و طویل ِ زهوار در رفته ی زیانده ایست که چرخش با زورِ سلام و صلوات و به مرحمت و ملاطفت پکیج های حمایتی حکومتی می گردد، فقط و فقط از ان جهت که چرخی زده باشد. حالا زوزه ای وناله ای هم اگر سر می دهد از جانب چرخ دنده های خشک و مستهلک و زنگار بسته ایست که دیگر تنها منفعتشان پاره کردن ِگاه به گاهِ خط چرتِ نگهبان بیچاره است که نکند متأثر از هوای سرد و رخوت انگیزِ خزانِ معرفت، در خواب ابدی فرو رود و هیچ بر نخیزد!
سوم)
باور کنید که تند نمی روم. فوتبال در سرزمین ما مَلغمه ای ست از خشونت و استهجان و ابتذال. یک جور پرونوگرافی ِ نو! اَلفیه و شلفیه...در ردیف همان صور قبیحه. بدل گشته است به بازی هجده سال به بالا ها! حالا دیگر کار تا بدانجا بالا گرفته که برای رویتِ live و مستقیم یک بازی ِ دربی – حتی از نوع محلّی – آن هم در منزل و پای دستگاه، باید لحاظ کنی و تدارک ببینی تمامی ِ قواعد وضوابط تماشای یک دی وی وی ِ بی مجوزِ مُصلح نشده را! وگرنه محکومی – خودت و اهل بیتت – به شنیدن و دیدنِ هرآن چه از این دست که خیال ِ تنها لحظه ایش برای لرزانیدن ِ اندام تو و استخوان های جد و آبادت – در گور کافیست:
فحش و ناسزا،اعم از ناطق و بی صدا!- بیانیه های سخیفِ جمعی ِ شبه پروپاگاندا- تظاهرات شفاهی و زننده ی فرادا- خشونت عریان – هتک حرمت مهمان – حمل ِ سلاحِ گرم و سرد- استعمالِ مواد منفجره و مخدره!- ضرب و جرح عامدانه – تعرض به حریم خانواده – تبعیض نژادی – تحقیر قومیتی – تجاوز به عنف – تهمت و افترا – جریحه دار کردن عفت عمومی – تخریب اموال دولتی وخصوصی – نهی از معروف و امر به منکر!- تهدیدِ مکرر به اِعمالِ رفتارهای پرخطر! و... الی ماشاءا... جرائم ریز و درشت دیگر، که حالا افتخار نیل به ارتکابشان شده است یک عادتِ غریزی برای جماعتِ سطحی نگرِ مثلا ً تماشاگر. و اما بماند اسرار مگوی و پر ملال ِ آن سوی پرده ی روابط ِ آمران و عاملان ِ این داستان - از مدیر و مربی و بازیگر گرفته تا ناظر و داور و گزارشگر- که شرح ماوقعش خود مثنوی هفتاد من کاغذ است وقصه ی پر غصه ای دیگر.
با همه ی این تفاصیل باز هم می گویم ؛ فوتبال هنوز تنها هویت جمعی، مشترک و خود خواسته ی ما مردمان جزیره است. اما کدام هویت ؟ مسأله این است ...
چهارم)
هویت که همینطور کشکی و پشمی و کتره ای خلق نمی شود. مثل روح که جا خوش می کند در کالبد، مشمول ِ زمان است و معطوف به ظرفی که مقرر است در آن بگنجد. خُمی که خود شکسته است و خراب، خروار خروار انگور ناب هم که بدهیش – بعد هزار سال – دریغ از یک پیمانه شراب؛ و نوشیدن و مست شدن از این باده هم که سراب است. سراب...
آری! در غفلت ساقی ِ این خم خانه، خُم ِفوتبال ما شکسته و می ِ هفتاد ساله اش زره زره بر زمین ریخته. حال اگر نیت این است که حَوّلی شود، فوتی می خواهد و کوزه گری و صد البته باغ انگوری. تا که شاید حالی دوباره دهد ساقی و از نو بنا کند سور و بساط مستی و می اندازی. وگرنه مايیم و آن عادتِ همیشه. گیج و گنگ و بُغ کرده. ایستاده دست بر سینه، تا که کی برسد آن گاهِ موعود و آن پیکِ سوارِ مسعود. تا ترس خورده و حیرت زده، گوش تیز کنیم و بشنویم و بشکنیم در خود، از همهمه و هلهله ی مستانه و سرخوشانه ی رسیده از اطراف و اکناف این خانه. و بعد آرام و آهسته در گوش هم ندا در دهیم:
"آه... بَدا به روز ما. خوشا به حالِ اهالی باغ ِهمسایه ..."
Author: Amin Haghrah
من و ترانه های قدیمی شهرم
انزلی، شهر من (واسه این می گم شهر ِمن چون همه انزلیچی های عاشق ِشهر همینو می گن)، جایی که توش به دنیا اومدم، همیشه برام مثل یه رؤیا بود. آدمای این شهر با همه شهرها فرق دارن، تک تک اونها مثل سرزمینهای کشف نشده ن، پر از راز و داستاهای نگفته. امّا از سر بدبیاری و بعضی سیاست بازی ها و ... خیلی از اونا هم دارن مثل آدمای بقیّه شهرها میشن. من خودمو از این قائله مستثنی نمی دونم چون منم دچار همین بحران شدم. سالها بود که نقّاشی می کردم و همیشه دنبال چیزهای نو بودم؛ امّا نمی دونستم که منم دارم دچار روزمرگی می شم. دچار همون چیزی که اونقدر آروم میاد سراغت که حتّی نمی فهمی داری باهاش قدم می زنی، حرف می زنی، می خوری و می خوابی و اون کنارته. احساس ناراحتی و سردرگمی چیزی بود که می خواستم این سالها ازش رها بشم امّا راه حلّشو پیدا نمی کردم. تو این میون همیشه نقّاشی می کردم و نقّاشی ها هم با من دچار همین بیماری شده بودن، واسه اینکه بفهمم تو کار خودم کجا وایستادم، چندین بار به تهران و جاهای دیگه رفتم و با نقّاشهای مختلف ملاقات کردم. به هر نمایشگاه و گالریداری که فکرشو بکنی سر زدم امّا بازم نمی دونستم کجای کارم. من هم مثل بقیّه، نقّاشی هام پر از ترس و وحشت و ناامنی بود. تا اینکه 9 ماه پیش برای کار مجسمّه سازی اومدم کرمان. خب سکوت ِکویری ِاینجا باعث شد تمرکز بیشتری پیدا کنم. البته درب یخچال ِخونه هم خیلی کمکم کرد (چون من هروقت چیزی گم می کنم درب یخچالو باز می کنم و اینجوری با خیره شدن به یخچال که اگرچه تاخودآگاه اتفاق می افته، خیلی چزها دستگیرم می شه). وابستگی خاصی که به انزلی دارم باعث شد هر روز ِاینجا به تک تک ِاتّفاقهای انزلی فکر کنم (اون اتفاقهایی که خودم توش حضور داشتم) و هر روز یه کلید جدید بدست می آوردم. به خودم می گفتم چرا باید اینقدر مردم رو ناراحت و شاکی و غمگین و افسرده ببینم؟ چرا نقّاشی های من هم اینجوری شده پر از درد و رنج؟ تا اینکه یه روز از روزهای اردیبهشت-صبح روز بیست و هفت سالگیم- تو کرمان از خواب بلند شدم. دست و صورتمو شستم. همین که مسواک رو از تو لیوان بغل آینه آورم بیرون، به خودم گفتم «چرا تو این خونه فقط یه مسواک هست؟!». یکی از بزرگترین دردهای خودمو کشف کرده بودم ولی نمی شد کاری کرد. واسه همین بی خیال شدم و رفتم که دوش بگیرم. طبق معمول آبگرمکن خراب بود و آب، سرد. خودمو حسابی کفمالی کردم که بعد برم زیر دوش. کف رو سر و صورتم پرشده بود که صدای بال زدن ِآبـا به گوشم خورد (آبـا، پدربزرگمه که چند سال پیش تبدیل شد به یه غاز وحشی. باورکردن این موضوع هم به خودتون مربوطه). کف رو از رو صورتم پاک کردم و دیدم آبـا گردن ِدراز ِغازیش رو از پنجره حموم آورده تو، گفتم:«اینجا چیکار می کنی؟ نمی بینی لختم؟».
آبـا گفت: «این اخلاقیات مربوط به آدماست نه غازها. در ضمن من خودم بزرگت کردم؛ هیکل به این گندگی داری یه سلام نمی تونی کنی؟» کف داشت می رفت تو چشام. چشامو بستم و گفتم سلام.
آبـا گفت: «می دونم دنبال چی می گردی.»
گفتم: «چی؟ از کجا می دونی؟»
گفت: «حرف نزن. فقط اومدم یه شعر بخونم و تو هم باید جواب بدی.» چشام داشت می سوخت. گفت: «این یه هدیه ست برای تو ».
لازمه بدونین تو اینجور مواقع وقتی آبـا کاری رو از من می خواد حتّی اگه تو بدترین وضع هم باشم، به حرفش گوش می دم و عمل می کنم. واسه همین گفتم: «خب شعرو بخون.»
و اینجوری شروع کرد: «ایشب بوشوم کونوس کله ...»
گفتم: «آبا من که این شعرو از حفظم. بیشتر آدمای انزلی هم این شعرو بلدن.»
گفت: «حرف نزن فقط جواب بده.» و دوباره خوند: «ایشب بوشوم کونوس کله ...»
منم گفتم: «ای شالّه»
- «کونوس بیچم ای پرپره»
- با لبخند گفتم - «ای شالّه»
- « ای دانه می دامن دکده»
- خندیدم و گفتم- «ای شالّه»
- « می دهن آب جکده»
- «ای شالّه»
و خوند و خوند و خوند و من جواب می دادم. وقتی شعر تموم شد، حس شادی عجیبی داشتم. سوزش چشمام از یادم رفته بود و کفی که روی تنم خشک شده بود. آبا گفت: «قدیما انزلیچی ها می نشستن دور هم و یکی شروع می کرد به خوندن این شعرها و بقیّه با دست زدن و جواب دادن همراهی می کردنش. شعرایی مثل "مرد طوفان، مرد دریا تویی.. زنگالو" ، "آی جان زنمار"، "کپور لجنخوس مرداب" و ... . این شعرها با زندگی و طبیعت مردم انزلی همگون بوده و هست. چیزی که این شعرها با خودشون داشتن «روح شادی» بود. چیزی که این روزها به ندرت بین مردم پیدا می شه، با اینکه مردم واقعاً به این شادی ها نیاز دارن. قدیما وقتی کسی از انزلی تعریف می کرد، کرجی های بادبانی و آوازهای شاد رو تو تعریفهاش می آورد. امّا این روزها دیگه کسی از انزلی تعریف نمی کنه. چون شادی ها کم شده، مردم ترجیح می دن از گرونی بنزین و مرغ و برنج و مشکلات روزمرّه حرف بزنن و آخرسر بدون هیچ نتیجه گیری، به راه خودشون برن؛ بدون اینکه کاری از پیش برده باشن. هدیه ی من به تو اینه: من یک نفرم و تو یک نفر. تنها خوندن این شعرها هیچ لطفی نداره. تو برای خوندن به تعداد آدمای زیادی نیاز داری. کسایی که به دنبال روح ِشاد ِخودشون می گردن. یک شهر رو آدما می سازن. هیچ شهری بدون وجود آدما شهر نیست و بدون آدمای شاد، انزلی وجود نخواهد داشت.»
قدرت این رو نداشتم که چیزی بپرسم. حالا همه ی کلیدها رو داشتم و فقط کافی بود درب یخچالو بازکنم تا همه چیز برام روشن بشه. از اونروز تا الان، هرروز که از خواب پا می شم، فکر می کنم دوباره متولّد شدم. توی خیابون دلم می خواد همه آدمایی رو که لبخند می زنن بغل کنم. دلم می خواد تو رو هم که داری این متن رو می خونی بغل کنم. از همون موقع رفتم سراغ شعرهای قدیمی شهر. شعرایی که سینه به سینه از پدرامون بهمون رسیده؛ و شروع کردم به نقّاشی کشیدن. مجموعه ی جدید نقّاشی هام رو با عنوان «ایشب بوشوم کونوس کله» دارم کار می کنم و به شدّت احساس می کنم شادم. هرچند هنوز تو خونه ی من فقط یک مسواک هست. با این همه می خوام بدونی علی باغبان دوستت داره اگه فقط یه لبخند کوچیک بزنی.
پ.ن: رفقای خوبی که به بلاگ ما سر می زنین، اگه شما هم از این دست شعرهای قدیمی پیدا کردین، حتماً متنش رو برام بفرستین و برای دوستای دیگه تون هم بخونین و از اونا بخواین که جواب بدن. کلید خیلی از درهای بسته تو این شعراست. باور کنین یا نه به خودتون مربوطه. امّا من همه ی این چیزا رو باور دارم.
«آخه درمورد چی بنویسم؟!»
درباره بازگشایی سینما هلال احمر

1. در حالی که امروزه کمتر سالن سینمایی در جهان، بدون ِسیستم صدای دالبی ساخته می شود، سینمای بازسازی شده ی هلال احمر، صدای دالبی ندارد. با وجود این، صدای مونوی استانداردی که پخش می کند آزار دهنده نیست و به متولیان سالن های دیگر می آموزد که با 20 میلیون تومان می توان تماشاچیان بیچاره را از عذاب صدای گوشخراش رهایی داد.
2. حضور یکنفر به عنوان طراح در معماری داخلی سینما، موهبتی بوده که تجربه ی حرفه ای ِ«سینماشهر» به انزلی آورده است. امّا «شیک و تمیز و مجهّز» واژه های مناسبی در تحسین ِمعماری ِفضای بسیار مهمّی مانند سینما نیست. متأسفانه در نوسازی سینما هلال احمر، رویکرد معمارانه به چشم نمی خورد. لازم است مسؤولینی که در آینده به ساخت چنین اماکنی نظارت می کنند بدانند معماری در استفاده از مواد و مصالح متنوّع و گرانقیمت، و جایگزینی نور موضعی به جای نورپردازی مستقیم، معنا نمی شود. مهندس معماری که در انزلی یک سینما را طراحی می کند باید الگوهای تاریخ معماری شهر را خوب ببیند و حاصل کارش ذهنیّتی از فضا و فرهنگ ِهمین شهر را تداعی کند.
3. ظاهراً قرار نیست فضای غربی سینما به گالری اختصاص یابد و جمعیت هلال احمر، رستوران و درآمدزایی را ترجیح خواهد داد (هنرمندان شهر همچنیان در آرزوی داشتن یک گالری کوچک، چشم بر افق بدوزند). با این وجود لزومی در یادآوری ویژگی های متعدّدی که مدیر این سینمای خاص می بایست داشته باشد، احساس نمی شود. امّا بدون شک هر مکان فرهنگی نیازمند یک مدیر آشنا به مدیوم ِمورد نظر است (سنّت رایج و نادرست این است که مدیران ادارات شهرستان با صدور «اضافه کاری»، مدیران اماکن فرهنگی زیر مجموعه خود نیز می شوند). از یاد نبریم که یک مدیر سینما، فردی مجرّب، آشنا و علاقه مند به هنر سینما و برخوردار از روابط عمومی مناسب و حوصله کافی است. دو معیار آخر می بایست در جذب کارکنان جدید سینما هلال احمر نیز مورد توجّه قرار گیرد.
4. نکته ی آخر به شهرداری انزلی مربوط می شود که با توجّه به سوابق دستگاه مدیریت شهری انزلی، نگران کننده نیز هست. در بازسازی ِجداره ی بیرونی ِسینما هلال احمر از معماری مدرن و متضاد با کلّ ِبنای شهرداری (که این سینما جزیی از آن است) استفاده شده و ورقهای کامپوزیت خاکستری، مصالح اصلی هستند. شاید این تضاد از جهت جداسازی عملکرد این دو فضا (شهرداری و سینما) مطلوب باشد امّا موضوع بسیار نگران کننده آنجاست که وسوسه ی مدرنیزاسیون و «داشتن بنایی شیک» ، مدیران شهرداری را مرتکب دست زدن به اشتباهی بزرگ و تسرّی دادن ِنمای سینما به تمام ساختمان شهرداری نماید! ساختمان شهرداری انزلی، بنای مهمّی در دسته ی بناهای تاریخی شهر محسوب می شود که این تصمیم، تیر خلاصی برای نابودی آن است.
Author: Arvin Ilbeygi
Also see this link
درباره ساختن فیلم مستند
چطور مستند می سازم؟
هنوز هم عاشق سینمای قصه گو هستم. کمتر فیلم مستند می بینم. از دوستداران جارموش، اسکورسیزی، برادران کوئن، بیلی وایلدر و از همه مهمتر نانی مورتی عزیز هستم ( که البته استثنای غریبی است. پیوندی خوش یمن بین دو نوع متفاوت سینما). بارها و بارها فیلم هایشان را می بینم و به طرز مذبوحانه ای سعی می کنم که از تکنیکهایشان تقلید کنم ! هنوز چیزهایی به اسم فیلمنامه کوتاه و بلند داستانی می نویسم و منتظرم شرایطی فراهم شود تا فیلم داستانی دلخواهم را بسازم. در واقع مستند هایم را تمرینی برای فیلمهای قصه گوی آینده ام می دانم. پس چرا در قالب فیلم کوتاه داستانی تجربه نمی کنم؟ شرایط بهتر و توجه روز افزون به قالب مستند درتمام دنیا و البته حضور انبوه تلویزیونها به عنوان سفارش دهنده اصلی فیلم مستند باعث شده اکثر ماها به این سمت برویم. چند کانال تلویزیون در سرتاسر این دنیای کوچک سراغ دارید که فیلم کوتاه سفارش می دهند؟ چند جا می شناسید که تهیه کنندگی فیلم کوتاه را می پذیرند؟ خب حالا تعداد مراکزی که فیلم مستند سفارش می دهند را بررسی کنید. نتیجه به سادگی نشان می دهد که چرا اکثر فیلمسازهای سینمای داستانی کوتاه ما یک به یک به سمت تجربه کردن در این سینما می روند. و البته لذت دیده شدن را نباید از نظر دور داشت. سینمای مستند در دنیا حامی ای همچون تلویزیون دارد که به فیلم کوتاه بسیار بی مهر تر است. و مراکزی که به بهانه های مختلف، از اعتراض سیاسی گرفته تا تجلیل از فردی خاص، بیشتر از نمایش فیلم مستند بهره می برند تا فیلم کوتاه. از نظر خیلی ها این پیشامدی بد و نابخشودنی در سینمای مستند ماست. از نظر آنها مستند ساز یک جور جانور غریبی است که به دنیا آمده تا رسالت خود را در سینمایی که به آن می گویند "چشم واقعیت" به بهترین نحو انجام دهد. مستند ساز آدم شریفی است که فقط مستند می سازد و صبح تا شب مقاله های اجتماعی و تحقیق هایی پر از آمار و ارقام واقعی می خواند و صد البته که از سینمای داستانی و تکنیکهای دروغینش متنفر است و آن را پست تر از دنیای مستند می داند. طبعا از نظر آنها تکنیکهایی که از سینمای داستانی به سینمای مستند واقعگرا کشانده شود حاصلی جز یک مشت فیلم جعلی نخواهد داشت.
این جمله وایلدر را خیلی دوست دارم که می گوید: «فیلمها عمرشان طولانی تر از نقد هاست.» ( و البته از حرف مفت آدمهایی که به هر مناسبتی باید درباره سینما نظر بدهند! ) همیشه فیلمهایی وجود داشته اند که غیر قابل برچسب زدن بوده اند. فیلمهایی که نمی توان گفت بالاخره مستند هستند یا داستانی؟ فیلمهایی که چنان به این دو گونه ی سینما وامدار هستند که باید برایشان ژانری جدا تعریف کرد. مثل فیلمهای نانی مورتی. فیلمسازانی که از مستند شروع کردند و تکنیکهای آنرا به دل فیلمهای داستانی شان بردند. مثل عباس کیارستمی و یا برادران داردن. فیلمسازانی که در عین توانمندی بسیارشان در ساخت فیلمهای داستانی موفق، نمی توانند از جذابیت سیال سینمای مستند چشم پوشی کنند و هر از گاهی با لذت فراوان به آن ناخنکی می زنند: جارموش و یا اسکورسیزی. و اجازه بدهید با جمله ای از گدار این جشن ِاسم شمردن ها را کامل کنم :«هر وقت فیلم داستانی می سازید به سمت تکنیکهای مستند می تازید و هر گاه که فیلم مستند می سازید چهار نعل به تکنیکهای قصه گویی یورش می برید!»
انحراف
می دانم که بعضی ها همچون من بعد ها این سینما را رها می کنیم یا دیگر به صورت حرفه ای به آن نمی پردازیم. اما آیا این تجربه ها یک انحراف خوشایند نیست؟ سینمای مستند خیلی چیز ها به من داده: با این فیلمها به جاهای غریبی سفر کرده ام. چه زندگی های عجیبی دیدم و چه دنیاهای انسانی ای کشف کردم (موادی برای فیلمهای داستانی بعد!!) . همچون نوازنده یک گروه جاز بداهه نوازی را تمرین کردم. همچون یک دکتر روانکاو محرم اسرار شخصیتهای واقعی ام شدم. خیانت را تجربه کردم و وفاداری را... و همه اینها را مدیون سینمای مستند ِعزیزم که همچون گردبادی در جاده مرا از جا کند و برد .
اما آیا ما چیزی به این سینما نداده ایم؟ آیا ما که با شوقی کودکانه و بدور از تئوری های از کار افتاده فیلم مستند مشغول ساختن فیلمهای بدمان به شیوه خودمان هستیم خواب این سینما را به هم نریختیم؟ سینمایی که در باره زندگی آدمهای واقعی فیلم می سازد اما کوچکترین اهمیتی برایش ندارد که محصولاتش برای همان آدمها غیر قابل فهم و بدتر از آن به راستی خسته کننده اند.آیا با خطاهایمان راهی برای بعدی ها باز نمی کنیم: که این طوری هم میشود عاشق این سینما بود. آیا ما حق نداریم کمی توی حیاط خلوت این سینمای مردنی ایران ول بگردیم؟ آنهایی که سینمای مستند را راستگو تر از سینمای داستانی می دانند و صداقت را شرط اصلی این گونه سینما ، آیا یک بار جرأت کردند سر آن دوربینها را از توی سوژه هایی که بوی مرگ و انقراض می دهند برگردانند و از آدمهای اطراف خود و درباره آدمهایی ساده شبیه خودشان فیلم بسازند؟ (برای این حرفم آماری ندارم! اما کافیست فیلمهای مستندشهری ای را که در ذهنتان مانده مرور کنید ... خب حالا تعداد فیلمهایی که نشان می دهد این مدرنیسم لعنتی هیچ چیزی در روستا ها و حومه شهر ها باقی نگذاشته را نیز مرور کنید...) آیا آن اندازه صداقت داشتید تا خودتان را و نسل تان را از پشت دوربین ببینید؟
اعتراف
من برای تاریخ سینمای مستندمان و برای مستند سازان پیشکسوتمان احترام زیادی قائل ام اما نه برای فیلمسازان غیرخلاقی که سالهاست دارند از روی دست آنها مشق می نویسند و البته هر جا که می توانند نیشی هم به ما می زنند. می دانم که جریان مستند سازی الان ما بسیار مغشوش است و سخت است که در این اوضاع رأی به درست یا نادرست بودن بدهیم . اما امید دارم که بعد از فرو نشستن گرد و غبار همه این بازیها یک چیز را بدست آورده باشیم : تماشاچی علاقه مند به این سینما را ... حالا که این نوشته را به پایان می برم اعتراف می کنم که بعد از ساختن مستند آخرم ( آقای هنر) مستند سازی دیگر برایم یک انتخاب اجباری نیست. حالا مثل یک جور مریض واری من و این سینما همدیگر را دوست داریم. من واقعا دوستش دارم اما به شیوه خودم!
درباره چرایی ِاین بلاگ
آنچه که در سطور فوق آمد نه ایراد ِفضل و فخر عالمانه است از سوی نگارنده و نه شمّه ای از آموزه های یک معلّم هنر با گرایش فیزیک و هندسه. بلکه نقل به مضمون و با اندکی دخل و تصرّف در شکل کلمات، اظهارات پرملاط متوّلی اسبق دستگاه فرهنگ و هنر این وادی ست در یکی از جلسات اقماری فی مابین مسؤولین و منصوبین حوزه مدیریت شهری، در توجیه طرح نخ نما، ملال آور و دِمُده ی انتصاب ِبی حدّ و حصر و بلاقاعده ی پارچه نوشته های آلوده به شعر و شعارهای گنگ و نوظهور! بربلندای هر آنچه که در شهر ارتفاعی گرفته است. پارچه نوشته هایی که به زعم ایشان مقر بود نقطه مکثی باشند در ذهن مخاطب در راستای کشف مسیرهای دیریاب برون رفت از معضلات و تنگناهای نفس گیر اجتماعی! و حالا، همچون بادبانی شده اند بر قامت نخراشیده ی شهر و ساخته اند هیبتش را چونان سفینه ای کج و معوج و ناجور، در میان امواجی پرتلاطم و پرشور. که باد ِتقدیر اگر بوزد به کجا می کشاندش؟ الله اعلم!
بگذریم...
قطع به یقین ان لحظه ی مکث که ناجی ِبی بدیل ِالباقِ دقایق عمر آدمی ست نمی تواند محصول خطوط موهوم و بی مغز و محتوای حک شده بر پرده های عریض و طویل آویخته بر برج و باروهای شهر باشد. لحظه مکث، آنِ نایابی ست برای مکاشفه. زمانی ست برای تأمل و مداقّه. سکوت و سکون و تعقّل.
مکث، خرده زمانِ ماقبلِ حرکت است. یعنی این گونه باید باشد. همان لحظه ناب و نابهنگامِ تصمیم گیری. لحظه ناگزیر خواستنی. زمانی که دنیا فروتنانه می ایستد تا آدمی دمی بیاندیشد... گفتیم از ایستادن و اندیشیدن. راستی نقطه مکث، کجاست؟
علمای علم ارقام گفته اند: «بی نهایت نقطه را که بگذاری کنار هم می شود یک خط.» این است حقیقت: در نقطه ی مکث نه ایستاده ایم و نه می ایستیم به تفکّر. ما گرفتار خطّ ممتدّ مکثیم. تمام زندگی مان مکث است. خیره مانده این به نقطه ای حیران و هاج و واج. لحظه ها را می کُشیم تا بزنند سوت آخر بازی را. وقت کشی مرضی ست که حملش می کنیم با خود در دل تاریخ. جغرافیا هم حتّی بی نصیب نمانده است از این رخوت و جمود. مکث مکرّر ویروسی ست که رسوخ کرده است در فی ها خالدون آب و خاکمان. این که باران نمی آید. این که درختی جوانه نمی زند. این که گل و سبزه ای نمی روید. این که دستها خالی و تور بی ماهیست. این که «تالاب» شده است «مرداب» و دیگر به دریا نمی ریزد... همه و همه نشانه است. نشانه یک ایست طویل و بی دلیل. نشانه ی گم شدن در وادی ِپرازدحام ِ«تا بی نهایت نقطه». نشانه ی امراض صعب العلاج ِ «خط زدگی»، «خط خوردگی» و خط...
راهی نیست. علاجی نیست. باید خط را شکست. و تکثّر که حاصل شد، لحظه ای. فقط لحظه ای نه بیشتر، ایستاد بر نقطه تعقّل. سکوت محض... و سپس گام زد در جاده ی هرچه باداباد، بی لحظه ای درنگ.
آری باید رفت... باید رفت. ما که رفته ایم. به گمانم!
* عنوان متن برگرفته از نام کتابی ست نوشته ی «فریدون تنکابنی».
پیشنهاد لندمارك نو

* * *
در اوایل دی ماه جاری شهردار جوان در توضیح برنامه های جاری و آتی شهرداری انزلی به خبرنگار ایرنا، از «ساخت یک بوستان در محل سابق نیروی انتظامی در بلوار انزلی» سخن گفت. حال اگر از مفهوم عجیب «ساخت یک بوستان» در لبهی انتهایی مشهورترین بوستان انزلی بگذریم، به این موضوع مهم میرسیم که نقش خلاقیّت در این طرح چگونه است؟ هر چند خیلی از همشهریان خستهی من خواهند گفت همین رها نکردن خرابهی مذکور برای چندین سال، شایسته تحسین است (يعني نه مانند ویرانهی کنار میدان انزلی که البته از همیّت شهرداران پیشین، مثل غالب بافتِ تاریخیِ انزلی مالک خصوصی یافته!)؛ و اگرچه ميدانم «فعالیّت» مثالزدنی شهردار جوان، خیلی زود شیوهي شگفتانگیزِ «جدولگذاری برای ساخت بوستان» را به سرانجام خواهد رساند (باور کنید هیچ کجای دنیا در پارکها و باغها جدول نمیکشند که در « بلوار » انزلی کشیدهاند و مثل لبهی راهها نيز رنگآمیزی كردهاند!)، در اینجا به اختصار سعی می کنم دلایل «لزوم رویکردی خلّاقانه» را در این موضوع برشمارم :
اهمیت مکانی :
خروج تأسیسات نیروی انتظامی از محل مذکور و تغییرکاربری آن از نظامی به گردشگری یکی از دشوارترین فعالیتهای شهری انزلی بوده که هزینههای بسیاری از سرمایه و زمان بر مسؤولان ردههای مختلف تحمیل کردهاست. این تغییركاربری، دو نوار بسیار مهم گردشگری انزلی (بلوار و خیابان شنبه بازار) را با عرض و چشمانداز مناسبی به هم اتصال میدهد (اگر اسکله کوچک مقابل نیز با عنایت نیروی انتظامی به نقطه دیگری منتقل شود، اسکلههای گردشگری بلوار و شنبهبازار با دو ساحل متفاوت خلیج و رودخانه به هم میپیوندند) . زمین مورد بحث در منتهی الیه شرقی شبه جزیره انزلی قرار گرفته و ضمن این که محل تقاطع رودخانهی شنبهبازار و خلیج انزلی است، مشرف بر تمامی سه پهنهی بزرگ بندرانزلی (غازیان، میان پشته و انزلی) ميباشد و از این جهت می تواند مهم ترین و گرانبها ترین محدوده در میان همه اراضی شهر نام گيرد. برای لمس این اهمیّت کافیست بگوییم بنایی مرتفع در این نقطه، چشم اندازی بسیار بکر و شگفتانگیز مشرف بر دریا، خلیج، شهر انزلی، تالاب و همه جزایر و پلها خواهد داشت.
محلّی با این اهمیّت مکانی بهترین نقطه برای ساخت یک بنای لندمارک (که سمبل شهر انزلی به شمار آید) محسوب میشود. این پتانسیل مكاني در خیلی از شهرها وجود ندارد؛ امّا ویژگیهای خاص جغرافیایی و فضايیِ انزلی، موجب خلق چنین امتیازی شده است. اگر لندمارک انزلی در این نقطه ساخته شود هر گردشگری كه وارد انزلی میشود، از روی پل غازیان، پل انزلی و حتّی عرشهی کشتیهای مسافربری آینده ، نماد شهر را خواهد دید.
اهمیّت استراتژیک:
ویژگیهای ممتاز یادشده، تصمیمگیری در مورد محل مذکور را به سطح تصمیمي استراتژیک (برای آینده گردشگری انزلی) که نیازمند نگاهی خلّاق است، ارتقاء میدهد. دمدستیترین انتخاب همان «طرح» شهرداری انزلی است که لبهی شرقی فضای سبز را تا حدّ خیابان شنبهبازار گسترش دهد. این طرح اگر چه مانند ایدههای معمول شهرداریهای گیلان (مثل بازار سنّتی و پارکینگ مسطح)، اسفناک و مانند سردیس و تندیسهای کوتاه قامت رایج در پارکهای پایتخت، نسنجیده به شمار نمی رود، امّا هیچ محلّی از خلاقیت ندارد.
درحاليكه در اين شرايط، مدیریّتی خلّاق ایدهی لندمارک را برمیگزیند و در مورد گونهی آن، انتخابهای گستردهای از یک ساختمان با شکل منحصربهفرد تا برج مرتفعی با طراحی بینظیر را بر روی میز قرار میدهد (یا حتّی ایدهپردازی در مورد نوع لندمارک را مانند طراحیاش به مسابقه میگذارد). بدون شک انزلی با گذشتهی درخشان و آیندهای توسعهیافته، نمیتواند به لندمارک سادهای مثل برج ساعت (مناره) محدود بماند. تجاربی مثل برج مخابراتی بندر نشان میدهد که زمینهی اقتصادی چنین تصمیمهای استراتژیکی در شهر انزلی فراهم است. مدیریّت شهری توانمند میتواند با دید باز، چانهزنی و قدری ابتکار، مشارکتِ ریالی دستگاههای توانمندی نظیر گمرک ، بندر و کشتیرانی، منطقه آزاد و حتّی بخش خصوصی را در این پروژه محقّق نماید. البته همه ميدانيم كه این تصمیم بدون صرف دانش فنی و سلیقه هنری مناسب از سوی مدیران به نتیجهای تأسفبار خواهد انجامید چراکه نمونههای تلخ سالهای اخیر نشان میدهد صحبت از «معماری» با دستگاه مدیریت شهری، به نوعی بازیکردن با آتش است.
اهمیت شکلی :
انتخاب ایده ی «بنا» ما را به این چالش میبرد که شکل بنا و کاربری آن باید چگونه باشد. اگر احداث ساختمان مرتفع مدّ نظر قرار گیرد، مطالعات جامعی خواهد توانست نوع کاربری این ساختمان را پیشنهاد نماید. امّا در نگاهی اجمالی میتوان دریافت که مثلاً تمرکز بر کاربری تجاری و به خصوص «گردشگریِ فرهنگی» در صورتی که اعتبار دولتی مناسبی هم جذب شود، ایده آل درستی برای انتخاب است. مساحت زمین و موقعیت مکانی و جغرافیایی اطراف آن ، انتخاب بنایی مرتفع را ناگزیر میکند. تجربهی بینظیر استفاده از چشمانداز چنین ساختمانی، گردشگران و شهروندان را به سوی خود کشانده و درآمد قابل توجّهای پدید میآورد. شکل ویژه بنا نیز فقط از طریق مسابقهای در سطح عالي و با ایدهپردازی معماران و طراحان برجسته ايران و جهان حاصل خواهد شد. در چنین پروژههایی، «طراحی» بیش از هر چیز اهمیّت مییابد.
اهمیت فرهنگی :
بدون شک اعطای کاربری فرهنگی به تمام یا قسمتی از یک بنای لندمارک (با توجه به هزینهی بالاي احداث آن)، درجهي بالای توسعهیافتگی در یک جامعه را طلب میکند که معمولاً از حد پایتخت در کشورهای در حال توسعه فراتر نمی رود. (نمونه آشنای ایرانیاش برج آزادی و مجموعه فرهنگی آن است). امّا اگر مدیریّت شهری انزلی بتواند چنین سوبسید شجاعانهای برای فرهنگ شهر بپردازد، برگ زرّینی از تاریخ انزلی را به نام خویش خواهد داشت. در آن صورت انتخابهای غیراداری نظیر گالری ، موزه یا حتّی سالن کوچکی برای تئاتر، بهترین امتیاز را خواهند داشت تا گردشگران را در فضایی بی بدیل پذیرا باشند.
اهمیت تاریخی :
زمانی گی دوموپاسان نوشت : «در پاریس نشستن در کافه ی زیر ایفل را به همه جای آن ترجیح میدهم چون تنها جایی از پاریس است که میتوانم با خیال راحت قهوهام را بنوشم و ایفل را نبينم!». واقعیّت این است که خیلی از هنرمندان و شهروندان فرانسوي در زمان ساخته شدن ايفل، از این غول آهنی به نفرت و خشم یاد کردهاند امّا شجاعت شهردار پاریس و خلاقیّت مهندس ایفل باعث شد سمبلی مشهور برای شهر پاریس پدید آید. امروزه ایفل میلیون ها نفر را از همه جای جهان به سمت خود میکشاند و تندیسهای کوچکش به وفور در چمدان مسافرانی که پاریس را ترک میکنند دیده میشود. ایفل اولین و آخرین تجربه ساخت لندمارک جدید نبوده و اين بلندپروازي هنوز در شهرهای جهان تکرار میشود. خیلی از لندماركها مثل برج ساعت لندن از تاریخ به جا ماندهاند و بسیاری مثل مجسّمه مسیح ریودوژانیرو یا برج تجاری دوبی، امروزه روز به شهرها اضافه میشوند تا به عنوان شاخصهی یک شهر، آن ها را به تاریخ پیوند دهند. ساخت لندمارکها، دور اندیشی ، شجاعت، خلاقیّت و هنر بالایی نیاز دارد. همان چیزهایی که انزلیچی های 136 سال قبل در ساختن شمس العمارهی بیهمتا برای تاریخ شهر خویش صرف کردند و حتی امروز که دیگر شمس العماره ای در کار نیست ، تصویر کهنه اش توسط انزلیچیها دست به دست می چرخد و روی دیوار مغازه ها میرود تا دستمایه غرور و هویّت تاریخیشان باشد.
پ.ن: این مقاله را پیشتر در شماره ده ماهنامه «موج» به چاپ سپرده بودم.
author: Arvin Ilbeygi
درباره استاد رجبعلی امیری فلاح

* بيتي از مرحوم شيون فومني كه توسط پسرش حامد به استاد اميري تقديم شد.
با تشكر از جناب آقاي محمدتقي پوراحمد جكتاجي كه مطالب فوق را در اختيارم گذاشت.
پ.ن: این مقاله را پیشتر در شماره چهار ماهنامه «موج» به چاپ سپرده بودم.
author: Mohammad Batdavvar