رابطه ی صمیمانه و مستمر من با حسنخوشدل، از روز خاکسپاری احمدعاشورپور آغاز شد. پیش تر اما روزی نبود که آهنگهایش را گوش نگیرم و غبطه نخورم و حالی به حالی نشوم از زبان ساده و تلخ و دردِ عمیق نهفته در بندبند ترانههایش. پس بهانه که جور شد، قرارمان را برای گفتگو دربارهی خودش و ترانههایش گذاشتیم و بعدتر قرارهایمان ادامه دار شد تا به امروز. با آنکه حالا حرف زدن و خواندن برای عموحسن سخت است، به لطف همراهی صبورانهاش و اضافه شدن دوستان، کار دوباره خوانی و ضبط ترانههای شنیده و نشنیدهاش هم در حال انجام است. از مجموعهی گفتگوهای من با حسن خوشدل اما کتابی ( وِرنیشین) آماده است که اگر شد و بخت یار بود همین نزدیکیها منتشر خواهد شد.
امین حقره: آقای خوشدل! سی سالی می شد که از شما، ترانههاتان وصدای گارمانتان در حوزهی موسیقی و ترانهی گیلان خبری نبود. در همهی این سالها اما آنچیزی که از شما همراهِ علاقهمندان به موسیقی گیلان بود، معدود ترانههایی بود که خیلی پیشتر روی صفحهی گرام، ضبط استودیویی شده بود و دیگر، ترانههایی که بعدتر خصوصی اجراشان کردید و خانگی ضبط شدند و گاهاً بی آنکه مردم خالقشان را بشناسند، سینه به سینه گشتند و زیاد هم شنیده شدند. ترانههایی که علیرغم قدمت کوتاهشان، چون حرفشان، حرف مردم بود و بیتکلف و تعارف، از زندگی ساده و پرمشقتشان میگفتند، بدل شدند به هویت فرهنگی و سابقهی تاریخی برای گیلکها. به خصوص برای انزلیچیها که اهلیتتان هم با ایشان مشترک است. حالا بفرمائید چه شد که بعد از این همه مدت، بازگشتید، آنهم با کلی شعر و ترانه؟!
حسن خوشدل: امینجان! نبودن طولانی من در وادی موسیقی، بیشتر از این که مربوط باشد به شرایط خاص سیاسی و فرهنگی سالهای اولیهی بعد انقلاب، بر میگردد به مسائل شخصی که از اواسط دههی پنجاه درگیرش بودم. من از همان سالها، علیرغم میل باطنی، بیشتر به خاطر مسائل معیشتی و هم تعهداتی که نسبت به خانوادهام احساس میکردم، کار حرفهای و رسمیِ ترانه را چه در بخش نوازندگی و آهنگسازی، و چه در بخش خوانندگی گذاشتم کنار. آنسالها من مجبور به سکونت در انزلی بودم و در شهرستان هم امکانات ضبط درستِ ترانه بسیار محدود بود و هم هزینههایش بسیار گزاف. حتمن میدانی! برای مثال من همان اواخر، برای ضبط ترانههای "عبدو" و "حسنزنگی" مجبور شدم تقریبا همهی دار و ندارم را هزینه کنم و پای کار بریزم! البته در همه این سالها برای خودم و توی خلوت، ترانه زیاد نوشتم و آهنگ زیاد ساختم. آمدن شما و رفقای جوانتان به بهانهی جمع و جور کردن کتاب خاطرات و ثبت و ضبط و دوباره خوانی ترانهها و بعدتر برگزاری مراسم سالگرد مرحوم عاشورپور که میزبانیش با مالاتا بود، هم انگیزه و شورِ کار کردن دوباره را برای مردمی که صادقانه دوستشان دارم، با همهی سختیهایی که متوجهام هست بیشتر کرد.
ا.ح: آقایخوشدل! صحبت از انزلی شد. شما متولد 28 آذر 1314 شمسی هستید در بندرشاهی (قائمشهر). در ترانههای شما عشق به خاک گیلان زمین وشیفتهگی به انزلی و دریا و مردابش موج میزند. نسبت این شیفتگی و دلبستگی با جایی که درش متولد شدید چیست؟
ح. خ: ببین! فقط ماجرای تولد من، و یکی دو روزِ بعد از آن، در شاهی گذشت. خانواده ( من و مادر و پدر) همان روزها به خاطر شغل پدرم، کوچیدیم به انزلی که زادگاه مادریام بود. پدرم (سعدالله) تاجر بود وعتیقه هم میفروخت. مرتب از انزلی به آذربایجان میرفت و عتیقه میآورد و قند و شکر میبرد. کار پیمانکاری هم میگرفت. پیش از مادرم ( رباب) همسری هم در شاهی داشت که بچهاش نمیشد. در یکی از سفرهایش به انزلی، به واسطهی رفاقتی که با دایی مادرم در آذربایجان داشت، او را دید و به همسری گرفت و بردش به شاهی که حاصلش شد من و برادرها و خواهر تنیام. بودن ما آنجا به خاطر ناسازگاریِ زنانهی هَووها سخت شد و مجبوری، همان سال 1314 شمسی با پدر و مادر آمدیم انزلی که اقوام مادریام آنجا بودند.
ا.ح: خب! حالا چه طور شد که علاقهمند شدید به موسیقی؟ حامی و مشوق دوران کودکیتان برای فراگیری هنر موسیقی که بود و از کجا و چه طور شروعش کردید؟ ما می دانیم که اصلاً کودکی آسوده و راحتی را سپری نکردید!
ح.خ: گفتم که پدر من عتیقه فروش بود. دو دهنه مغازه عتیقه فروشی داشت توی خیابان سپه انزلی. پسرعمههای من اما آن زمان یک باندی بودند برای خودشان. 14- 15 نفره خلاف می کردند. 1314 یا 1315 شمسی با هم دستبرد میزنند به سفارت مصر در تهران و عتیقههایش را میدزدند! دختر سفیر مصر وقتی که حین سرقت می بیندتشان خوف میکند ولال میشود و بعدتر میمیرد! پسرعمهها فرار که می کنند، میآیند سروقت پدرم در انزلی و بعضی از اموال دزدی را بی آنکه ماجرا را بگویند توی عتیقهفروشیاش امانت می گذارند و میروند. بعدتر که ماموران حکومتی ردشان را میگیرند، میآیند سروقت پدرم و به جرم مالخری میگیرنش و میبرند تهران، حبس. فکر میکنم یک سالی را آنجا می ماند و بعد که می آید بیرون، به مرض تیفوئید، که سوغاتی زندان بود میمیرد.
ا.ح: پس شما هیچ جوره حضور پدرتان را توی زندگی تجربه نکردید؟
ح.خ: درسته. اما حس و حالی که به موسیقی دارم حتماً مربوط است به رابطهی پدر و فرزندی بین من و او. من که ندیدم اما مادرم نقل می کرد؛ در خانهی پدری پیانویی بود و پدر ترانههای فولکلور آذری را برای مادرم میخواند و یادش هم میداد. من بسیاری از همین ترانههای آذری را بعدها در خلوت از مادرم شنیدم که زمزمه میکرد. صدای قشنگی داشت. وقتی آذری می خواند، دهانش را که باز میکرد اشک من سرازیر بود. دایی بزرگم هم البته صدای خیلی خوبی داشت. معروف بود در انزلی و صدایش می کردند "ابراهیم بلبل". وقتی می خواند مادرم کیف می کرد و میخواست که ساکت بنشینم و با او گوش بگیرم. پهلوانی بود برای خودش. قایقرانی می کرد و بارِ کشتیها را با کرجی بزرگ میگرفت و میبرد به راه پیربازار. بعد از مرگ ناگهانی پدر، حامی خانواده، داییبزرگمان بود که از بد حادثه می زند و او هم یک دفعه می میرد. آنزمان ها رسم بود و خوب نبود که زن بیوه بیشوهر بماند. پس داییها شور می کنند و مادرم را میدهند به یک قایقچی. در به دریهای ما هم از همینجا شروع میشود.
ا.ح: پس مادرتان جبراً و از روی ناچاری تن می دهد به ازدواج با ناپدریتان. این که گفتید همسر یک قایقچی میشود حتماً تاثیر داشته در جنس نگاهتان به اجتماع پیرامونیتان و هم شکلگیری ترانههاتان که با محوریت صید و دریا پرداخته شدهاند؟
ح. خ: آفرین! داییِ خود این مرد از صیادهای قدیمی انزلی بود که بهشان می گفتند "پیر دریا یا پیرِ دیر". آن موقعها داستانِ صیادی اینطوری نبود. کنار موجشکن یک دفعه دویست تا کَرَجی می ایستادند منتظر رسیدن فرمان برای رفتن به دریا جهت صید. بعد پیرِ دیری داشتند که باید میآمد روی گاجامه می ایستاد و قلیانی می کشید. بعدتر آب را مُشت می کرد توی دستش و بو می کشید و فتوا می داد که کرجی ها امشب دریا بروند یا نه! حکمش حکم بود.
ا.ح: شما هم دریا میرفتید برای صید؟
ح.خ: من نمیرفتم خودم. ولی همیشه سر موجشکن بودم. مرتب...حضور من آنجا ناخودآگاه بود. روحم طوری بود که انگار باید میدیدم اینها را. من آدمی هستم که تا چیزی را نبینم باور نمیکنم.
ا.ح: انگار باید میبودید تا تصاویر را ثبت کنید برای فردا!
ح.خ: من هر چه که دارم اندوختهی همان وقت هاست. آنقدر داستانها از دریا در ذهن من است و شنیدنیاست که...من به خانم سَرلَک هم همینها را گفتم آن موقع که رئیس هنرهای زیبا بود و از من دعوت کرده بود برای استخدام. گفتم که استخدام آنجا نمیشوم چون اگر که بیایم اول کارشکنیهایی میشود بین هنرمندها برای شهرستانیها و بعد تا کی یک عده باید دنبال گلپری جان بدوند؟ انقدر توی گیلان فولکلور هست که فقط عدهای با آگاهی باید بنشینند و استخراجشان کنند. نه اینکه سرگردانِ چیزهای بی خود و کممحتوایی باشند و بعد به خورد مردم بدهند. هنوز یک در هزارشان هم استخراج نشده. من باید بروم آنجا و آنها را پیدا کنم. نمی توانم آهنگی بسازم که مثلاً تعریف کند هیزم شکن گیلان میلیاردر است یا که صیاد اینجا وضعش میزان است و هیچ غم و دردی ندارد. همین همینگوی مگر چی نوشت؟ یک قصه، دربارهی یک ماهی و ماهی گیر! حالا اینجا که همهی زندگی ما دریاست!
ا.ح: میگفتید دربارهی آموختههاتان از دریا...
ح.خ: من زیاد می نشستم با این ناپدریام. چیزی نداشت که به من بدهد اما من سوالهایی می کردم و جواب ها را از درونش میکشیدم بیرون. ناپدریام همهکسش را در "وَبای انزلی" از دست داده بود. برادر، خواهر، پدر، مادر...فقط دایی اش مانده بود و خودش. داییاش لیدر بود بین صیادها. او هم توی قایقِ همین دایی میخوابید. همه چیز از صیادی می دانست. تور میبافت و تورهای پاره را در آنی درست می کرد. صید را عالی میدانست. میدانست فلان باد که بزند ماهیمیشود یا نه. صیاد بیسوادی نبود.
ا.ح: تا کجا با شما بود پدرتان و تا کی صیادی میکرد؟
ح.خ: ناپدریام الکلی بود. دائم الخمر. چون تنها بود. وقتی مصرف میکرد، دو شخصیتی می شد و... هر درآمدی هم که از صیادی داشت خرج همینها میکرد.
ا.ح: مادرتان که هنر داشت و موسیقی میِفهمید، سختش نبود؟
ح.خ: چرا. همیشه شِکوِه میکرد به خدا. آهاش هم گرفت! ناپدریام تا سال 57 زنده بود. خانهای داشتم در میان پشته. شب می خواست که بیاید آنجا. در مسیر، دانشسرا، فاضلابی کنده بود و علائم نگذاشته بود. حالش طبق معمول خوش نبود و ندید و افتاد توی کانال. توی چهل. پنجاه سانت آب خفه شد!
ا.ح: خب! آقای خوشدل! برگردیم به کودکیتان. تحصیلاتتان را کجا و چگونه گذراندید؟ موسیقی را چه طور و از چه کسی فراگرفتید؟
ح.خ: من تا 11- 12 سالگی مدرسه نرفتم و سوادِ خواندن- نوشتن هم نداشتم. اوضاع مالیمان انقدر وخیم بود که باید کار می کردم. چیزی که برای من مفهوم داشت فقط غم بود. شادی که اصلا توی زندگیمان نبود. حالا کودکیهایم داستان مفصلی دارد که بماند برای بعد...
مادرم برای کسبِ خرج خانه من را گذاشت کارگاه ریختهگری عباس آقای پورشریفی. کارگاه توی کاروانسرای انزلی بود. پشت بانکملیِ بلوار فعلی. کارش ساخت یاتاقان و وسایل کشتی بود. چند سالی آنجا ماندم. تا 10 سالگی. عباس ریختهگر مرد شریفی بود. برایم لباس و کفش و... می خرید و من هم بچهی زرنگی بودم. آب- بابا را از بچههای همین عباس آقا یاد گرفتم. بعد تصمیم گرفتم بروم برای اَکابِر. رفتم و چون دیدم چیزی عایدم نمیشود زدم بیرون. خانهی ما آن موقع پشت پرورشگاه بود اوایل خیابان پاسداران فعلی. میگفتنش دارالایتام. دائم وقتی بچههای پرورشگاه والیبال بازی میکردند چون دیوار کوتاه بود، میپریدیم و شریک میشدیم در بازی. بعد که موزیک تمرین میکردند میرفتیم به تماشا. از آنجایی که استعداد فراگیریام خوب بود همانجا با ترومپت و قرهنی آشنا شدم.بعد که راه افتادم، شدم جزو دستهی موزیک پرورشگاه انزلی که زد و آقای پرهیخته هم آمد. پرهیخته در انزلی معلم موسیقی بود. اینجا 14- 13 ساله بودم. مدرسه هم دیگر می رفتم. بوزرجمهر...چون خوب ساز می زدم اسمم را رد کردند جزو مربیان و برایم حقوق معین کردند. کار ما این بود که تمرین می کردیم و ایام خاص، بین مدارس و درون شهر، برنامهی موسیقی میگذاشتیم. جایگاهمان هم جلوی تئاتر بلوار بود و همان محل ترنم موزیک (حافظیه) که حالا هم هست. مثلاً مرضیه که میآمد و برای عموم می خواند، قبلش اجرای برنامه با ما بود. یک روز از شوروی تعدادی ساز آوردند برای دستهي موزیک پرورشگاه. داخلشان آکارئونی هم بود که من بلافاصله پریدم و گرفتمش و یاد گرفتم و شد ساز تخصصی من. بعد از آن آقای اکبرحقکردار به عنوان مربی به دستهی موزیک اضافه شد. ایشان رهبر ارکستر سمفونیک در تهران بود و رئیس موزیک ارتشهای ایران. آدم بسیار با سواد و هنرمندی بود. به گمانم حالا امریکاست. در همین دوران که خوب تمرین میکردم و پیشرفتم عالی بود اتفاق بدی هم برایم افتاد. دبیرستان میرفتم. فردوسی. من زیاد ورزش میکردم. مقامهایی هم در والیبال و بسکتبال و دوی سه هزار متر داشتم. روز 4 آبان، اوایل دهه سی، جشنی بود. ما را به دعوت رئیس تربیت بدنی ( اسماعیل دِروی) خواستند استادیوم انزلی و گفتند که مسابقهای هست و باید شرکت کنید. قرار شد اعضای دستهی موزیک هر کدام 100 متر بدوند و با ساز تخصصیشان "ای ایران" را بزنند! خیلیها دویدند و نفسشان نکشید که صدایی از سازِ بادی بیرون بیاورند. نوبت من که شد، 100 متر را دویدم و سه بار ای ایران را زدم! مدال را هم گرفتم. بعد که کار تمام شد دیدم حال چشمهایم خراب است. به خاطر یک مدال بیخود...دیگر درس خواندن سختم شد. سال یازدهم را دیگر نتوانستم بخوانم. و همین راه زندگیام را عوض کرد.
ا. ح: همین موقع بود که کوچیدید به تهران؟
ح.خ: بله. فکر می کنم 23 سالم بود. سال 1337. چارهای نداشتم. درس که نمی شد بخوانم. وضع مالیمان هم که هیچ خوب نبود. با این که مادرم زار میزد، چمدانم را که قفل و لولایی هم نداشت با طناب بستم و به مادرم گفتم که میروم دنبال سرنوشت. و آمدم تهران.
ا.ح: بهانه ی سفرتان به تهران کار بود یا ادامهی فعالیت موسیقی؟ آنجا اصلا کسی را داشتید که حمایتتان کند؟
ح.خ: بهانهام کار و کسب درآمد بود. انزلی که بودم دکتر مشتهدی ( رئیس دبیرستان البرز تهران) میآمد پیش ما و با ناپدریام دریا و مرداب را میگشت. استعدادم را که دید میخواست بفرستدم فرانسه، که نشد. اما تهران که بودم مهندس حسنی و همسرش خانم بندهای دو سالی پذیرایم بودند. مهندس حسنی، پدرش، یاروم شاهی بود در باکو. قصر داشت برای خودش. وضعش خیلی خوب بود. اما در روسیه گرفتار بولشوویکها شد و همهیاموالش مصادره شد. به همین خاطر پسرش آدم خودساختهای بود. چند روزی که از ماندنم در خانهی مهندس حسنی گذشت، توی کافهای کاری پیدا کردم. خواستم که آنجا برنامه اجرا کنم که دیدم توان هنریام به نسبت خیلی پائین است. همان موقع استادی پیدا کردم به نام آقای " اصلانی" که پیانیست بود و آکاردئون یادم میداد. پیشش مرتب تعلیم دیدم و کارهای سبک و کلاسیک زیادی را زدم. پیشرفت عجیبی کردم در مدت کوتاه. زنبورعسلِ کورساکوف را و کارهای معروف آن روزها را با آکاردئون عالی میزدم.
ا.ح: حالا چه طور شد از توی کافه، سر ازرادیو ایران در آوردید؟
ح.خ: گفتم که تواناییهایم در نوازندگی بسیار بالا رفته بود. بعد یک هو دیدم آقایی به نام رضا نارون به همراه شخصی به نام پرویز اتابکی آمدند محل کارم. اینها همراه اسفندیار منفردزاده جزو ارکستر دانشجویان دانشگاه بودند. گفتند که باید با ما بیایی رادیو! گفتم که کارم چه میشود؟! بلاخره راضیام کردند و با هم رفتیم رادیو و شدم عضو ارکستر دانشجویان بیآنکه دانشجو باشم! طی سالهای حضورم با اکثر خوانندههای معروف ایران اجرای برنامه کردم. پوران. مرضیه. دلکش. ویگن. الهه... همان موقع مستجاب الدعوه هم در رادیو، روزهای جمعه، برنامهی شما- رادیو را داشت که همهی ایران میشنیدند. آنجا هم زیاد بودم و به طور زنده زیاد ساز زدم. زنگالو را اتفاقاً در همین دوران ساختم.
ا.ح: فکر می کنم حالا که صحبت از زنگالو شد، برایمان از ترانههاتان بگویید. زنگالو حتماً اولین کارتان نبود. پیش از آن کدام کارها را ساخته بودید؟
ح.خ: اولین ترانهای که تنظیمش کردم همین "بوشو بوشو" بود که همه شنیدهاند. البته پیش از آن هم وقتی در تهران کارمی کردم برای خیلی ها آهنگ ساختم که یادم نمانده. آهنگ کوچهبازاری، اما برای رفع تکلیف و کسب معیشت. بعضیشان مثل "فلفلنمکی نمی دونی والله!" بدون اطلاع من خوانده شد و آنموقع صفحهاش هم بیرون آمد! .
ا।ح: بوشو بوشو یک کار فولکلوریک گیلک هاست. بالاخص توی عروسیها زیاد اجرایش میکردند. چهطور و کجا اینطور که حالا شنیده میشود ساختیدش؟
ح.خ: اتفاقاْ من هم در مراسم عروسی شنیده بودمش که به صورت نمایشی و گفتگوی ریتمیکِ دو نفره اجرا میشد. روی ترانهاش کار کردم و ضرب گذاشتم و ملودی برایش ساختم. اولین بار در هتل آبشار لاهیجان اجرایش کردم که همه شوکه شدند. اتفاقا سعید تحویلداری هم آنجا بود. اگر توجه کرده باشید اسم هتل آبشار را هم در ترانه آوردهام. حالا این نسخهی قدیمی که احتمالا همه شنیدهاند و شما خودت برایم آوردی، شاید خیلیها ندانند که صدای من است!
ا.ح: بعد از آن چی؟
ح.خ: بعد "چشات منو میکُشه" را ساختم که ترانهاش فارسی است و زیاد دوستش دارم و کمتر شنیده شد. بهانهی ساخت این ترانه، دیدارم با خانم مریم فرخنیا بود. فرخنیا علاوه بر اینکه هنرپیشهی تئاتر و تلویزیون بود، مقالهنویس بسیار بدیعی هم بود. چند مقاله دربارهی من و کارهام توی نشریات کار کرده بود. مثلا یکیش را به نام "سایه" یادم هست. آمد منزل ما و سبب شکلگیری این ترانه شد. بعد از آن " پشمک" بر اساس مشاهدات شخصام از زندگی روزمره مردم شهرم انزلی خلق شد و با صداهای مختلف اجرا شد که صدای "مهدی نوروزی" اولینش بود. جالب اینکه آن پشمکی که براساس شخصیتش ترانه را ساخته بودن بعد از همهگیر شدن آهنگ، بر علیهمن شکایت هم کرد!
ا.ح: دربارهی ترانهی "ملوان" بگوئید. اهالی فوتبال انزلی خاطرات خوبی با این آهنگ شما دارند!
ح.خ: شعر و آهنگ این ترانه، ابتدای دهه 50 و به بهانهی مسابقهی حساس ملوان و تاج تهران در انزلی به صورت بداهه ساخته شد. اجرای زنده و صمیمی که در نوع خودش بی سابقه هم بود، آن هم در استادیوم و در حین انجام مسابقه و همراهی عجیب تماشاگران انزلیچی با گروه موزیک جوری بود که با اینکه ملوان از تاج شکست خورد، به اعتراف آنهایی که حاضر بودن در استادیوم، از جمله جعفر نامدار( اولین داور بین المللی فدراسیون فوتبال ایران) که قضاوت این بازی را هم بر عهده داشت، جزو زیباترین لحظات زندگی ورزشیشان ثبت شد و برایشان به یادگار ماند.
ا.ح: آقای خوشدل! همانطور که اول مصاحبه عرض کردم، شما تعداد کمی از کارهاتان را در استودیو ضبط کردید. مثل "زنگالو". "عبدو". " حسن زنگی". دربارهی این کارها بگوئید و شرایطی که وجود داشت برای خلق کردنشان.
ح.خ: اجرا و ضبط ترانهی "زنگالو" برای خودش قصهای دارد. سال 1347 بود به گمانم. این ترانه را براساس قصهی غمناک صیادهای انزلیچی، ساخته بودم و اولینبار در جمع دوستانی که حضور داشتند در هتلکولاک انزلی اجرایش کردم. دو روز بعد یک دفعه "ضیاءآتابای" آمد و گفت که باید این آهنگ را به من بدهی و با اصرار راضیام کرد که بروم تهران. همانجا این ترانه را به همراه " اِریک" موسیقیدان مطرح و سیاهپوست فرانسوی که در ایران بود و برای بسیاری از خوانندههای معروف هم کار آماده میکرد و باعث شهرتشان هم شد، تنظیم کردیم و شد همین که شنیدید و البته من را راضی نکرد. چون ضیاء گیلکی نمیدانست و علیرغم همهی تلاشی که برای درست اَدا کردن اشعار داشتم، نتوانست حسی که می خواستم را برساند.
ا।ح: این شخصیت زنگالو چهطور شکل گرفت؟ اصلا چنین آدمی در انزلی وجود داشت که منبع الهام شما بشود؟
ح.خ: نه! زنگالو را هم خودم خلق کردم. این را آن زمان هم که منتشر شد در نشریات و حتی جلساتی که در دانشگاه داشتیم طرح میکردند و قصههای جالبی هم برای خودشان میبافتند که باعث تعجب من میشد. حالا چون زنگالو اسم محلی گیلان نبود و بیشتر به جنوبیها میرفت این شبهه را شاید ایجاد میکرد. تا جایی که "اریک" هم بارها از من دربارهی ماهیت این ترانه میپرسید و فکر می کرد که این آدم باید اِفریقایی باشد!
ا.ح: و "حسنزنگی" و "عبدو"...
ح.خ: حسن زنگی، وصف حال جنگلنشینهایی است که با سختی گذران زندگی می کنند. من هم میدیدمشان که برای یک لقمه نان چه میکشیدند. با شکستن هیزم و فروختنش. کوچک که بودیم میدانستیم درخت "للیک" و " توت" تنها درختانی هستند که شاخهشان را وقتی میاندازی توی کوره، خیالت راحت است که تا صبح میسوزند و گرمت میکنند. این ترانه را هم با اریک در استودیو متین تهران ضبط کردیم.
اما عبدو که آمد خیلی دوستش داشتند مردم. مثل زنگالو. یک هو دیدم باز قصههایی ساختهاند برایش در روزنامهها. به خصوص "آیندگان" که یک خانمی افسانهی عجیبی ساخته بود برایش! خب! حقیقت این است که آن زمان انقدر دردها زیاد بود، انقدر محرومیت بود که مردم دوست داشتند با آدمهای توی ترانهها زندگیکنند. چون مثل خودشان و از خودشان بودند.
ا.ح: از میان دیگر ترانههای شما با آنکه هیچ تحت شرایط خوبی ثبت و ضبط نشدهاند اما "کپور"، "مُل"، "گورزعلی"، "وِرنیشین"، "گولِهمار"، "میدیلتره تنگه" بسیار برای مردم دوست داشتنیاند. به خصوص برای انزلیچیها که سخت با فرهنگ عامیانهشان هم عجین شده. فکر می کنید اینهمه دلبستگی مخاطب به آثارتان و هم پایداری ترانههاتان در دل خاطرات جمعیشان، نشات گرفته از کجاست؟
ح.خ: دوستی داشتم که به من میگفت؛ هنر هنرمند باید مثل درفش باشد. نُک تیز و برنده. که وقتی با مخاطبش برخورد میکند تا عمق جانش فرو برود. به عقیدهی من در یک ترانه، شعر همین نقش را ایفا میکند. من هم در ترانههام زیاد به موسیقی توجه نداشتم. حالا نه که هیچ اما مسالهی اصلی حرفی بود که باید با ترانههایم به مخاطبم بزنم. اگر به متن همین ترانهها که گفتی توجه کنی میبینی که عین واقعیتند. من مثل خیلیهای دیگر اینها را تجربه کردهام. من غرق شدن جوانی را که برای صید، کنار موجشکن گرفتار طوفان شد و موج زد و قایقش برگشت و همانطور که فریاد می کشید پائین رفت، دیدم و "مُل" را ساختم. حالا مثلا کسی که اینها را ندیده و تجربه نکرده بیاید بخواندشان. همینطور که دربارهی خیلیهاشان اتفاق افتاد. مطمئن باش حتماً کار ماندگاری خلق نخواهد شد.
ا.ح: آقای خوشدل! شما در تهران جایگاهی داشتید و از معدود نوازندگان آکاردئون بودید که در رادیو هم صدای سازتان زیاد شنیده میشد. گفتید که مشکلات شخصی و معیشتی سبب شد تا که تهران را ترک کنید و برگردید به انزلی. مختصری در اینباره توضیح میدهید که چهطور شد؟
ح.خ: ببین امینجان! من به ماندگاری کارها فکر میکردم. جامعهی ما انقدر غم داشت و دارد که من نمیتوانم و نمی توانستم بشکن و بالا بیندازم و ساز بزنم و آواز بخوانم. من اگر خیلی هنر کنم باید زبان گویای جامعهی خودم باشم.حالا با هر ضرب و آهنگی. آدم باید از بین درد بلند بشود تا بتوان درد را تشریح کند. من را اگر به چوب هم ببندند نمیتوانم مثلا فقط برای یک غاز ترانه بخوانم!
یادم میآید قبل انقلاب من را دعوت کردند تلویزیون گیلان. موقع رفتن روی صحنه دیدم لباس هایی را آوردند که بیا بپوش. لباسهای روستایی بود. آن موقع مرسوم بود. سازم را برداشتم و زدم بیرون. این هم توهین به ترانه است و هم توهین به آنها که زندگی میکنند در روستا. تهران هم که بودم همین بود. روزی دعوتمان کردند دربار. منزل خانم دولو؛ مالک خاویار ایران. آقای معینیان رئیس رادیو تلویزیون ملی هم آنجا بود. آن موقع رئیس دفتر محمدرضا پهلوی بود. همه بودند. شاه و فرح و شازده ها و مادر شاه. مرضیه هم آمد و ترانهاش را خواند:" آیا همهی شما سربراهید؟ آیا همهی شما بیگناهید؟!". ترانه را نصفه نکرده ایران خانومی بود از ندیمههای شاه فراریاش داد!( تا گرفتار غضب نشود) ما هم اجرای برنامه کردیم و من هم ساز زدم. جلوی اهل دربار سه تا کاسه بود پر از سکهی طلا. بعد از کار بچهها باید به صف میرفتند و دست شاه را میبوسیدند و از هرکدام چندتایی سکه می گرفتند! من هم هی میرفتم آخر صف که نوبت نرسد به من. حالا معینیان هی صدایم میکرد که برو جلو! گفتم من بروم دست ماچ کنم برای 3،4 سکه؟! نماندم و آمدم پائین. رهبرارکستر بودم. بچهها که آمدند گفتم سکهها را بریزید وسط. 30،40 تایی بود. البته بی دست بوسی شاه حقالزحمهی خودم را برداشتم! بدفهمیها از موسیقی نواحی و هم مشکلات مادی زندگی، باعث شد که با دعوت دوستان از تهران کوچ کنم و اول رفتم به تبریز. اواخر دهه 40. چندسالی در هتل جهاننمای تبریزکه محلی بود برای اجرای گروههای موسیقی ساز میزدم و می خواندم. جایگاه محکمی داشتم در تبریز و قراردادهایی که میبستم فوقالعاده بود. اگر نوازندهها دستمزد روزانهشان 10 تومان بود من 200 تومان میگرفتم. این وحشتناک بود برای بقیه. استقبال مردم هم انقدر بود که هنوز هم خاطرههایش مانده. ازدواج که کردم دیگر نتوانستم دور از انزلی باشم. و آمدم انزلی.
ا.ح: در انزلی که دیگر موسیقی را جدی پی نمیگرفتید. کارتان چه بود؟
ح.خ: خوب پولی دستم آمده بود از اجراهایم در تبریز. اول کارتولیدی کردم. مرغداری و کشاورزی. بعدتر کارخانهی بستنیسازی "میک میک" را راه انداختم که در ایران جزو بهترینها بود. متاسفانه تنگ نظریها و سنگاندازی های آقایان، باعث شد اواخر دهه 60 خودم تعطیلش کنم! این گذشت تا سال 79 که شهرک غذایی مالاتا را رو به راه کردم. مالاتا یعنی؛ ماهی شکم پرِ تنوری! حالا هم دارمش و بهانهای است برای دیدار دوستان و اهالی هنر.
ا.ح: حرف که زیاد است اما حالا حرف آخر؟!
ح.خ: ببین! من سالها پیش وقتی نوجوان بودم، درسی را از آقای مُجتهدی گرفتم که هیچوقت فراموشش نمیکنم. برف آمده بود تهران. آنموقع دبیرستان البرز را مِستر "جوییچی" که آمریکایی بود روبه راه کرده بود. دکتر مجتهدی هم ( که اصالتا گیلانی بود و زادهی رشت) مدیریت می کرد و پسرش و هم و خودش رابطهشان با من و خانواده خوب بود. مجتهدی همهی بچهها را توی برف جمع کرد در محوطهی بزرگ دبیرستان. 3تا کاپ گذاشت روی یک سکو. چهارپایهای گذاشت و رفت بالا. گفت؛ بچهها! ردیف بایستید، پشت سرهم. هرکس راهش رو توی برف راست رفت و به کاپ رسید همان کاپ مال او. همه برای گرفتن کاپ راه افتادند اما کج و کوله! بعد که تمام شد مشخص شد فقط یک نفر راهش را راست گرفته و رفته. وقتی که از او دلیلش را پرسید بچه جواب داد که من موقع راه رفتن فقط توجه ام به کاپِ روی سکو بود و آن را هدف گرفتم. مشتهدی هم گفت که تمام حرف من همین است و جایزه را داد به او.
متاسفانه خیلی از ما تو محدودهی مسئولیت و فعالیتمان هدف نداریم. باور کن، من یا این سن، هر موقع میٱیم که اجرا کنم، مادرم، دردهایم، خانوادهام، فقر مردم، بیچارهگی صیادها...یادم میآید. من واقعاً هنوز دنبال هدفم هستم...
بندرانزلی. 26فروردین 1३९०
این مطلب در شماره بیست و یکم نشریه «دادگر» منتشر شده است.