من و بندر

مگه نمی دونی که هر بندری در معرض یه طوفانه؟

من و بندر با هم رابطه عجیبی داشتیم. عاشقای داغونی بودیم که با اولین دلخوری به هم خیانت می کردیم. تحمّل دوری رو نداشتیم اما نمی تونستیم حال همدیگه رو هم نگیریم. گاهی من می کوبوندمش و تو فیلمهام بدش رو می گفتم (یا به قول هوتن این قدرت رو داشتم که از دهن آدمای دیگه دربارش چیزایی بگم که می دونستم خرابش می کنند). گاهی اون پشت می کرد و می رفت هر جایی که دلش می خواست بهم گند می زد. آدمای حقیری رو می فرستاد تا بدم رو بگند. از لج ِمن جاهای قشنگ بلوک شرقی ش رو می داد دست نوکیسه های بساز بفروش تا بترکونندش. منم می رفتم از همین ها فیلم می گرفتم تا به همه بگم عجب ابلهیه! اما بعدش پشیمون می شدم و دلم براش می سوخت. دلم برای خودمم می سوخت که دیگه بندرم قشنگ نیست. که دیگه مال ما نیست. اون وقت روش نریشن های مکش مرگ مایی می نوشتم که واقعیّت نداشتند. می نوشتم ما تا ابد به هم وفاداریم. می نوشتم که ما به هم پشت دادیم و همه چی رو با هم دوباره می سازیم. می دونستم که دروغ می گم. می دونستم که من و دار و دسته م که شبا می ریختیم تو بلوار و میزهای بهترین کافه های لب مُل رو قرق می کردیم، همگی خائن های پست ِکوچیکی هستیم که دیگه نه شهری داریم و نه خونه ای. جیبهای خالی مون رو باید ورمی داشتیم و می رفتیم جایی که دلمون اونجا نبود. لعنتی شاید دست خودش نبود اما داشت می رفت زیر آب و ما رو هم می خواست با خودش ببره بغل اون لنگرهای غرق شده. همه اون زیبایی زشت اش رو دریا می خواست ببلعه... جوونهای معتاد خوشتیپ و خوش لباسش رو که درآمد کارگری شون روزی پونزده هزارتومن بیشتر نبود... بیکارهای علّاف و مغرور که ودکا می فروختند رو... صیادهای خسته و پاتیلی که زیر پل قمار می کردند رو ... کافه های لب ساحل رو ... اون ساختمون های روسی نیمه خراب رو... کشتی های زنگ زده و کاپیتان های متوهّمی رو که هنوز درباره جوونی باشکوهشون تو اون بندر خالی بندی می کردند... یادمه وقتایی که می رفتم لب دریاش قدم بزنم، بهم می گفت اون شهر خیالی توی فیلمای تو رو یا اون وبلاگ خدابیامرز ِآروین رو بیشتر از خودم دوست دارم. عقاید یک دلقک رو نخونده بودید؟ آروین هم مثل من عاشق ِبی رمقی بود و هست که باید به این مامان بزرگ ِبدحال هی پودر و ماتیک بزنه و دور و برش شمع روشن کنه.
آخرین باری که دعوامون شد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. بارون خون می بارید و من مثل مرد مرده توی قایقم دراز کشیده بودم و توی یه دالون مخوف مردابی می رفتم. سرش داد کشیدم که می زارم و می رم. بهم خندید. رو سرم بارید و بهم گفت هری! گفتم گور بابات... می زارم می رم. حیف که نمی تونم بهتون بگم سر چی بحث مون بالا گرفت.
حالا دو ساله که رفتم و دیگه هم ازش فیلمی نساختم. چمدونم رو برداشتم و با دختری که هنوز دلش پیش بندر بود زدیم به جاده. می دونستم اگه برم دیگه برنمی گردم. اما همه دار و دسته کرکره ها رو کشیده بودند پایین و قبل از این که همه موهاشون بریزه داشتند آماده می شدند که برند. شب نشینی ها و خنده های الکی خوشانه ما هم تموم شدند. آوازهای گیلکی خاموش شدند. یه دنیا پروژه و طرح نیمه کاره توی کشوی خونه جا موند. قصّه های خیالی نصفه کاره موندند و کلبه ی مرداب رفت زیر آب و قایق چوبی رو ول دادیم که بره هر جایی که دلش می خواد. دار و دسته ی غربتی ای شدیم که هر کدوممون رفتیم یه وری. باید تنهاش می زاشتیم و چاره ای نبود. نمی خواستم ببینه که وقتی دارم می رم اشکم در میاد. لعنتی حتّی واسه خداحافظی هم نیومد و ما رفتیم.
حالا دیگه هیچ شهری ندارم و شب ها توی اتوبان های پایتخت با آخرین سرعت می رونم و دوربینم رو فعلا غلاف کردم و جاش یه تفنگ خریدم و هر کی بهم می گه از کجا به این جهنّم درّه اومدی شونه هام رو می اندازم بالا و می گم از شمال ام و یه گلوله خرجش می کنم. هر بار که تو این دو سال دلم براش تنگ شده، لباسهای مبدّل یه توریست رو پوشیدم و مخفیانه اومدم اونجا و تو کوچه ها و بازارش یه قدمی زدم و چند تا عکس گرفتم و زدم به چاک. "حال و هوای بندر" هنوز همونه ظاهراً. ولی ما عوض شدیم انگار. گاهی به آروین و دار و دسته جدید و کوچيکش حسودیم می شه که موندند و هر از گاهی دست و پایی می زنند که "حال و هوایی بهتر بسازند" اما می دونم که واسه من خیلی چیزها تموم شده. گمون نکنم که ما دیگه با هم شروع کنیم. من زخمم کاری تر از این حرف هاست و با یه "آشتی کنون" ِساده چیزی واسم عوض نمی شه. از این زندگی نکبت هم یاد گرفتم که خیلی چیزها رو نمی شه برگردوند به خصوص هر چیزی رو که مربوط به هوا بشه! نمی دونم آخر و عاقبتمون به کجا می کشه اما می شناسم خیلی از عاشقای شکست خورده و خیانت دیده ای رو که آخر ِکار برگشتند تا توی همون بندر خودشون بمیرند و واسه جوونترها قصّه های با شکوهی از جوونی های خودشون و شهرشون تعریف کردند. هرروز و هرلحظه، تا بالاخره ماسه های ساحل روشون رو پوشوندند.
Author: Reza Bahrami

۶ نظر:

ناشناس گفت...

يه روز همه از انزلي ميرن. اينجا يه شهر مخروبه ميشه. زشت تر و تاريكتر از امروز

ناشناس گفت...

ممنون رضا جان...
بغض همه بود که تو گلوی تو شکست...

ناشناس گفت...

آقا رضای گل فوق العاده بود.
لذت بردم.
امیدوارم بازم مثل این بنویسی.
منتظرم

ناشناس گفت...

سلام. من اصلن هم لذت نبردم. البته حتمن خوب نوشته شده كه اينطور باعث شد من بدم بيايد و غم گين شوم! دوست ندارم دوباره از اين مطالب اينجابخونم.

ناشناس گفت...

مرسی.
جام زهر اعتراف رو از طرف خیلی ها نوشیدی.
مرسی

Unknown گفت...

neveshteye kheily ghashangy boood, harfe dele kheilyhamooon, vali ba nazare Mahnzae aziz movfegh nistam, ye roooze na kheily dooor shayad na tanha shahremoon balke adamash zesht beshano bemiran, vali dalil nemishe be khatere ooon rooozy ke maooloom nist key miad hich talashy baraye behtar shodan zendegye khodemoono shahremoon anjam nadim.