سه سال از سفر عاشورپور گذشت (2)

بی مویه وسوگ، برای آنکه چشم بر خورشید دوخت


دیرزمانی «سر ِمُل» مأوای آدم های انزلی بوده است (زنده ها و مرده ها)؛ همانجا که دل ِشهر در باریکه ای سنگی به دریا می زد و امواج آب، عاشقانه بر تنش می کوبید؛ جایی که بچه ها کنار سنگهای سیاهش شنا آموختند و پدرها وعده غذایی از آب گرفتند، بی منّت و حسد؛ قرارگاهی برای عشّاق دیروز که در پستوی خانه شان جای چیزهای دیگری بود. فضایی به غایت محبوب و ساده و بی رقیب که امروز، زنده های شهر را پروای تماشای مرگ سریعش نیست (چطور موج شکن می تواند بدون «موج» زنده باشد؟). ولی شاید برای مرده ها که از غم هایی چنین درگذشته اند و از منظری دیگر به آنچه دوست داشته اند می نگرند، هنوز تکّه سنگهای رنجور «مُل»، جای نشستن باشد. گمانم از همین بود که وقتی دیروز مدیر ِدادگر تماس گرفت و از برنامه ی مجلّه اش برای استاد نوگرای موسیقی گیلان گفت، ساعتی بعد «احمد عاشورپور» را در مسیر «مول» دیدم (ایستاده بودیم کنار پلّه های آخر بلوار انزلی تا دوستم – امین حق ره- از سرنوشت یکی دیگر از ساختمانهای در حال نابودی خیابان «سی متری» در میان اهالی محل پرس و جو کند). احمدآقا پیراهن چهارخانه ی روشنی پوشیده بود با شلواری به رنگ قهوه ای ِصندلی های هتل تهران. مثل همیشه بلندقامت و ستبر و سرکشیده بود. آرام و غرورمند امّا بی تکبّر. باد که آمد، دست به موهایش کشید که جعد نرمی داشت و گویی سالها بی نیاز از مراقبت مانده بود. یک لحظه به دستهای باریک و خسته اش خیره شدم. نقشه ی چروک خورده ای پُر از لکّه هایی که انگار مسیر خاطره هایی سخت و عمیقند. همین که خواستم به چشم هایش بنگرم، نگاهش به سمتم چرخید و ناخودآگاه چشمم به زیر افتاد! که کاش نمی افتاد و آن چشم های نافذ و درخشان را که سه سال پیش گم کردیم، یکبار دیگر می دیدم. در ثانیه ای پشیمان شدم و دیده بازگرداندم، امّا دیگر نبود. در جای خالی اش منظره موج شکن در دور بود؛ بی موج؛ با خط افقی که یک عمر دریا دیده بودیم و حالا انبوهی از سنگهای بی شکل می نمود. صدای استاد به ذهنم دوید وقتی که می خواند «این شهر خاموشان...». سرد شدم، و برای نوشتن «سوگواره ای برای او»، بی اشتیاق.
برای احمد عاشورپور نمی توان گریست. نباید گریست. نه اینکه خیال شکرینش، اشک بر چشم ننشاند (که می نشاند)؛ ازیرا که او مردی ست که یک عمر بر راه و جانش سنگ ریختند تا از «امید» ناامید باشد و نشد. همیشه سرش را بالا گرفت و چشم ها را مستقیم به خورشید دوخت. به قول خودش: وقت نداشت برای مردن. وقعی نمی گذاشت بر تلخی و غم. گرچه در همه ی سالها نصیبش از شور و صداقت و تلاش، بی مهری و خون ِدل بود. هماره قدر ندید و باز داشته شد؛ امّا نیفتاد. برای من ِ پس آمده از دوران برنایی استاد، که هم –دیر- شیفته ی صدای مخملین او شدم و هم یکسره بر مقصدی که در بیرون ِهنر دنبال می کرد بی اعتقادم، تفسیر ِآن امیدمندی و شور ِپیچیده در رنج های بسیار، سخت دشوار است. راز آن دُر کجاست؟ هنوز نمی دانم. انگار در انتظار موجی نشسته ام تا صدف بیاورد، در جزیره ای که موج ندارد.

این یادداشت در شماره 19 نشریه دادگر به چاپ رسیده است.
Author: Arvin Ilbeigi
دی ماه 89

هیچ نظری موجود نیست: