سه سال از سفر عاشورپور گذشت (3)

روزگار غریبی ست نازنین

نیمه شب بود. صدای فریاد دسته ­ای قوی مهاجر مرا به سمت پنجره کشاند. هوا سرد بود اما آسمان پر از ستاره بود و مهتابی. صدا دورتر و دورتر می شد. ولی فریاد، فریاد زندگی بود و عشق. شگفتا به این زندگی پر رمز و راز. تنها چیزی که این سکوت را منقلب می کرد صدای عاشورپور و ترانه مهتاب انزلی بود. چندین بار گوش کردم. در وجود این مرد عشق به زادگاهش طغیان می کرد. تاکنون ندیده ام کسی تا این حد شهرش را دوست داشته باشد و اینقدر با احساس ترانه ای مربوط به زادگاهش را آن هم در شرایط کهولت سن و داشتن بیماری بخواند. به قول شاملوی بزرگ: به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟ !
اول بار که از نزدیک ملاقاتش کردم در سینما ایران انزلی بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، ظاهر مرتب، شکیل، و با وقارش بود. از پیر مردانی در این سن و سال معمولاً بعید است که آنقدر حوصله رسیدگی به ظاهر خود را داشته باشند، مگر افرادی خاص. به خصوص اگر احمد عاشورپور هم باشی. به راستی او خاص بود. وقتی شروع به صحبت کرد، اولین چیزی که بیان نمود، امید بود. متوجه شدم چه سعادتی نصیبم شده که پای صحبتش نشسته ام. از خاطراتش گفت، از کودکی اش در غازیان عزیزش و نوجوانی کنجکاوگونه­اش که مدام در حال جستجو بود تا بهترین صداها را کشف و ضبط کند. از گاو زرد مهربان خانه شان که وقتی می بردند تا به دلیل بیماری ذبحش کنند گریست و اشک او را در آورد. از کسانی گفت که دیگر نبودند. از مُلای مکتب خانه و صاحب کافه های غازیان و انزلی. حصیر فروشان صیادان. قهوه خانه ها. رادیوهای قدیمی که شاید تعدادشان در کل غازیان کمتر از انگشتان یک دست بود و او همیشه در کنار مغازه یا کافه هایی که رادیو داشت پرسه می زد تا صدای ساز و آواز بشنود. از گروههای موزیک باکو، ارمنستان، روسیه، آرشین مالالان، اُپرتهای زیبای روسی، بالا لایکاو ... به راستی عشق به خواندن چه ها که نکرد با این مرد!
از جوانی پر شورش در دانشگاه تهران گفت. از هم کلاسی های خجلت زدة گیلکش که وقتی او برنامه اجرا می کرد خود را مخفی می کردند و همیشه به او می گفتند: چرا گیلکی می خوانی؟ فارسی بخوان!
از خاطراتش در رادیو. او اولین کسی بود که در رادیو ایران به زبان گیلکی ترانه خواند و چه مغرورانه این را بازگو می کنم ! از نامهربانی های زندگی گفت و آرزوهایش که می خواست در حافظیه انزلی برای مردم شهرش برنامه اجرا کند و این هرگز محقق نشد. همیشه گمان می کنیم که آرزوهای بزرگ به سختی محقق می شوند !! و چه به خطا رفته ایم اگر آرزوی عاشور پور را جزو آرزوها و آمال بزرگ پنداریم !
برایمان چندین ترانه خواند با شیوه خاص خودش که بسیار شیوا بود و چه دلربایی ها که نکرد.
سرکوه بولُند من نی زنم نی . . . خروسخوان . . . دریا طوفان داره وای . . . عمو دختر . . . پاچه لیلی . . . جان مریم . . . وقتی استاد بهرام بیضائی پس از خواندن آخرین ترانه اش به سمت او رفت و شانه هایش را بوسید، دیگر کسی را توان نشستن نبود، همه ایستادیم و کف زدیم، و چه شب باشکوهی بود، و چقدر عاشورپور خوشحال بود و می خندید. آری او از اعماق وجودش می خندید. شاید خنده ای تلخ برای تمام دیوهای دوستدار تاریکی و اندوه. او بارها آخرین ترانه زندگانیش را با صدای بلند خواند، ترانة "من ندارم وقت مردن" اما افسوس که کسی صدایش را نشنید. و حالا این تبدیل به ترانه ی جمعی قوهای مهاجری شده که در بلندای آسمان همواره زمزمه اش می کنند و در سرتاسر دنیا طنین فریاد عاشورپور را زنده نگه می دارند.
* عنوان یادداشت شعری ست از احمد شاملو

این یادداشت در شماره 19 نشریه دادگر به چاپ رسیده است.
Author: Mohammad Batdavvar
دی ماه 89

هیچ نظری موجود نیست: