تولّدت مبارک خانم بارور!

تولّدت مبارک خانم بارور!



یازده روز پیش، شهین بارور – نقاش ِساکن انزلی- به خاک سپرده شد. «یازدهمین روز» در آیین های ایرانی ِپاسداشت مردگان، روز مهمّی نیست. بنا نیست همشهریانِ خسته اش بهانه ای پیدا کنند و سر خاکش (در گورستان شهر انزلی) حاضر شوند. خرمایی نمی خورند. اعلامیّه ای چاپ نمی کنند. برنامه ای عمومی برای «یاد او افتادن» وجود ندارد. امّا خانواده ی شهین (کسانی که پنجاه سال صبورانه در کنارش بودند) خوب می دانند که امروز (دهم شهریور) مهمترین مناسبت در زندگی شاعرانه و سخت شهین است. روز تولّد ِاوست. روزی که اگر زنده بود، پنجاه ساله می شد! ما که در «کاسپینو» هم قسم شده ایم تا ولادت آدمها را بیشتر از مرگشان یاد کنیم و وجودشان را جدّی تر از نبودنشان بگیریم، دوست داریم با صدایی بلندتر بگوییم: «تولّدت مبارک شهین عزیز!»... هرچند می توانیم تخیّل کنیم که خود ِاو هیچ علاقه ای به دیدن روز تولّد پنجاه سالگی اش نداشته است. که از آن آدمهایی بوده که در روز تولّدشان دلتنگ و غمگین می شوند؛ سالخوردگی را دوست ندارند و نمی خواهند ناتوان تر از پیش شوند. شاید برای همین ها تصمیم به رفتن گرفت. زودتر از آنکه مجبور شود در آینه به خود نگاه کند و شهین ِپنجاه ساله را ببیند. سیزده روز پیش، تن ِپر از آب او را از مرداب انزلی گرفتند (کناره ای در غازیان، نزدیکی های خانه ی پدری اش). تصاویر جزئی تر ِ ماجرا دردناکتر از حال این صفحه اند. شاید از تلخی شان نباید بیشتر گفت چون خود شهین هم می خواسته از این تلخی ها رهیده باشد. گزارش پزشکی قانونی را ندیده ایم که بدانیم چند روز قبلتر به دل تالاب زده است. خنکای صبح بوده یا وقتی که آفتاب ظهر، تن رنجه از آلودگی های تالاب پیر را بخار می کند؟ نمی دانیم. از شهین امّا چیزهای بهتری برای شناختن هست. نقّاشی های ساده و پرشورش را می توان در وبسایت شخصی اش یافت. همانجا که هنوز خبری از مرگ نیست و شهین زنده است. همانجا که بالاتر از نگارخانه، از آرزوهایش نوشته است: چاپ کتابهایش، سفر به دور ایران، اتاقی مستقل و نمایشگاه های بیشتر و بیشتر...
شهین بارور را می توان با تن ناتوانی که سالها به دوش کشید، به یاد آورد و به سنّت احساسی ِهمیشه، برایش آه کشید (که حتماً دوست ندارد). می توان با صندلی چرخدارش به یاد آورد که حتماً از آن بیزار بود. یا آنگونه که خودش ترجیح می دهد، با تابلوهای نقّاشی و تجربیات کوچک ادبی اش.
امّا از شهین بارور، درس دیگری آموختنی ست که از آدمهای «جسماً عادی» شهر، کمتر می توان سراغ گرفت: تلاش بی امان به کار هنر و عشق به پیشرفت و همّت متعالی.
گاهی فکر می کنم آن دست و پای ِفرمان گریز (به تعبیر آقای امک چی)، چقدر بند بوده است به پای روح جستجوگرش؟ بعد که به یاد می آورم همان «بند»، رهایی اش داده بود از حسد ِمردمان و دشمنی حسودان و چماق ِهنرستیزان، یافتن پاسخی صریح، دشوارتر می شود.

Author: Arvin Ilbeygi
دهم شهریورماه 89


۱ نظر:

افشین گفت...

آروین جان 14 روز پیش خبر را برایم فرستادند... اینطور خبر ها هیچ وقت راحت هضم،که نه بلع هم، نمی شوند. چه رسد به اینکه اینگونه بود رفتن ش...
خبر مثل همه این خبرها خیلی بد بود. او رفت. در یک فعل سه حرفی صرف شد. اما آن بندر قدیمی باز هم فقیرتر شد. باز هم تکه ای از هویت ش را از دست داد. و تلخ تر که حتی زیاد هم سخت نمی گیرند...
مثل خیلی از تکه های این پازل...