خاطرات احمد نوری زاد

ماندگاران خاطره های من





دلم می خواهد پیش از آن که توسن خیال سوار بر قلم، عرصه ی سفید کاغذ را شبقوار در نوردد، صمیمانه نزد وجدان خود مقر بیایم. که به قول آنتروپولوژی علمی، انسان واقعا پدیده غریبی در طبیعت است و جناب زیگموند فروید را به حال خودش رها کنم تا در خیابان های ملال آور پاییزی وین و در سنترال فریدوم هاف این شهر در جوار گور بتهوون و موتسارت و باخ و اشتراوس به تخیل های روانکاوانه ی خود ادامه دهد و با اطلاعات ناقص خود از دوران های گونه گون تاریخ بشری به ویژه توتمیزم، همچنان با مقوله ی "پدرکشی نخستین" و " عقده ی ادیپ" کلنجار برود و همچنان باعث همه ی دشواری های روانی انسان را وجود غریزه ی جنسی قلمداد کند و بی خبر از دست آوردهای ایوان میخاییلویچ سچنوف درباره ی ساختمان نیمکره های مغز و اعصاب مرکزی و بازتاب های مشروط و صدها اعجاز طبیعت در تکامل ساختمان مغز و ضمیر ناخودآگاه و پرده خاکستری و قشر مخ و چیزهای دیگر مربوط به روان شناسی که از حیطه ی آگاهی های حقیر بی تقصیر فراوان دور است و خواننده ی همیشه بخشاینده پرچانگی های فعله های راستین قلم و فضل فروشان بی مایه را مطمئن کنم که قصدم از قلمی کردن این اندک تنها واگویی شتابناک چند خاطره ی اینک به دور مانده است که دلیل بازنگری آن ها را به ناگزیر باید در رازواره های هزار توی مغز جست و جو کرد و محرک های خارجی.
از غنیمت روزهای تعطیل نوروزی که شهر ِ پر تپش آسمانخراش ها و آهن پاره ها ی الوان و شتابناک موتوری که دود مسموم در ریه ها می انبارند و جنون صوتی را به جمجمه ها پمپاژ می کنند به یکباره تهی می شود و حیابان ها و کوچه های شهر خسته از هیاهو و جنجال جنون آمیز خجولانه عریانی پر شکوفه ی بهاری خود را برملا می کنند سود می جستم و سوار بر توسن خیال در گذشته ها می تازیدم تا هم به سرانجام تکلیفم را با رمان سه جلدی ام "در گذرگاه رنج" یکسره کنم و هم به بهانه ی پر کردن چاله چوله های اندوخته های ذهنی یک بار دیگر مروری داشته باشم بر کتاب هایی که سال ها و حتی دهه ها پیش با چشم بلعیده ام و به حافظه سپرده ام.
همین شد که برخی کتاب های فارسی و ارمنی را در زمینه های گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی به دیگر بار تورق کردم و برخی چهره ها که بیشتر شان اینک روی در نقاب خاک کشیده اند در مخیله ی من دوباره جان گرفتند و خاطره هایی که در گذشته های دور و نزدیک با آن ها داشته ام فکر مرا به خود مشغول کردند: " تاریخ جامع ادیان" اثر جان بی. ناس را که کتابی فراوان سودمند در عرصه ی پژوهش تاریخ ادیان است با ترجمه ی علی اصغر حکمت مرور می کردم که حدود پنج دهه به گذشته برگشتم و در هیات یک بچه کارگر در پانسیون متروپل کردمحله ی غازیان بندرانزلی در آستانه ی بهار و نوروز که هم بارانی بود و هم دمسرد، چمدان علی اصغر حکمت را از راننده ی سواری که تازه رسیده بود گرفتم و با نک و ناله به اتاق شماره ی 2 در قسمت اتاق های لوکس دارای حمام بردم. آن وقت ها مسیو آرسن صاحب پانسیون متروپل در یک قسمت مجزا از محوطه ی درندشت پانسیون دوازده تا اتاق ساخته بود که تعدادی از آن ها دارای حمام بودند و این برای آن زمان پدیده ای نوین به حساب می آمد و به همین دلیل برای آن دوازده اتاق و ساختمان نو بنیاد عنوان لوکس یعنی شیک و پیشرفته به کار برده می شد. ولی همین اتاق لوکس در آن هوای دمسرد بهاری که مثل بیشتر سال ها بارانی هم بود در غیاب شوفاز و بخاری های پیشرفته با چراغ ها ی نفتی علاء الدین یا والور گرم می شد. یادم هست وقتی چمدان را به اتاق بردم خودش هم آمد و با مشاهده ی سردی هوای اتاق بخاری در خواست کرد. وقتی علاءالدین را نفت کردم و آوردم با آن چهره ی مهربان و دماغ گوشتیِ بزرگ تو دماغی گفت: " پسرجان یه کتری آب هم بیار بذار روی چراغ بخار کنه..." حتماً نگران سوخت ناقص فتیله ی علاءالدین و کمبود اکسیژن و مسمومیت بود. گاهی برای صرف صبحانه و یا نهار به سالن غذا خوری نمی آمد و اتاقدار خودش را می فرستاد و در خواست می کرد که سینی غذایش را من به اتاقش ببرم. اتاق او همیشه کنجکاوی مرا تحریک می کرد. روی میز کوچک اتاق تا چشم کار می کرد کتاب بود و مجله و روزنامه. وقتی سینی را می گذاشتم روی میز عینک ته استکانی اش را روی دماغ گوشتی بزرگش جا به جا می کرد و بعد دست توی جیب شلوار می برد و یک سکه انعام می داد. معمولا سکه پنج ریالی می داد. وقتی وارد اتاقش می شدم و او را در محاصره ی کتاب ها می دیدم غرق در بی خبری های کودکانه با خودم می گفتم: " این همه راه رو از تهران کوبیده اومده انزلی تا توی هوای سرد و بارونی خودشو میون کتابها زندونی کنه." کتاب های روی میز اتاق پیرمرد گنده دماغ فکرم را مشغول می کرد. بعضی شبها پیش از رفتن به خانه و تعطیل شدن پانسیون از سر کنجکاوی و فضولی از زیر پنجره ی اتاقش رد می شدم و می دیدم چراغ اتاق هنوز روشن است. حتما از تهران آمده بود انزلی که تا نصف شب با کتاب و کاغذ ور برود. بعضی وقت ها می دیدی که یک اتومبیل آخرین سیستم با راننده و پیرمردی که روی صندلی عقب نشسته وارد پانسیون متروپل می شد و توی بچه ها ولوله می افتاد و نگهبان و گارسون و اتاقدار همه در گوشی پچ پچ می کردند که "... یارو پسر عموشه. اسمش سردار فاخر حکمت است. درباریه و از کله گنده هاس..." بعد ها که در روزنامه قلم می زدم کاشف به عمل آمد که سردار فاخر حکمت از درباری های بلند مرتبه ی رژیم پهلوی است. وقتی به دیدار پیرمرد گنده دماغ می آمد بین گارسون ها و همه ی کارگرهای پانسیون این حرف می پیچید که... " یارو خیلی کنده گندس... در رامسر توی قصر شاه می مونه..." هربار که کتاب " تاریخ جامع ادیان" را به هر دلیل در دست می گیرم چهره ی مردی را در برابر چشمانم می بینم که در بهاران بارانی و دمسرد انزلی تا نیمه های شب چراغ اتاقش روشن بود و موقع نهار و شام عصا به دست از میان چنارها و تاک ها به طرف سالن غذاخوری پانسیون می آمد و یا سوار اتومبیل خود می شد تا در شهر زیبای ساحلی چرخی بزند و از زیبایی های آن لذت ببرد.
Author: Ahmd Noorizadeh

۵ نظر:

مهیار گفت...

بسیار خاطره شیرین و زیبایی بود و ممنون که آن را با ما تقسیم کردیدید.این خود گوشه‌ای از حکایت آن کتاب است.

ناشناس گفت...

جناب استاد.من پیمان حکمت هستم.از بازماندگان علی اصغر خان و فاخرالسلطنه حکمت.بسیار متشکرم از مطالب زیباوخواندنی شما وستایش میکنم قلم زیبا وشیرین حضرتعالی رو.
مشتاقانه منتظر مطالب جدیدتون هستم.

peyman hekmat گفت...

جناب استاد.من پیمان حکمت هستم.از بازماندگان علی اصغر خان و فاخرالسلطنه حکمت.بسیار متشکرم از مطالب زیباوخواندنی شما وستایش میکنم قلم زیبا وشیرین حضرتعالی رو.
مشتاقانه منتظر مطالب جدیدتون هستم.

peyman hekmat گفت...

جناب استاد.من پیمان حکمت هستم.از بازماندگان علی اصغر خان و فاخرالسلطنه حکمت.بسیار متشکرم از مطالب زیباوخواندنی شما وستایش میکنم قلم زیبا وشیرین حضرتعالی رو.
مشتاقانه منتظر مطالب جدیدتون هستم.

ناشناس گفت...

سلام علیکم
من ویراستار کتاب فرهنگ کارگردانهای ایران هستم
مدتی قبل با جست و جوی نام آرمان به مقاله ی شما در روزنامه ی اعتماد رسیدم که فرموده بودید نام اصلی ی آرمان (پدر لوریک) چه بوده
الان سعی کردم سلسله نوشته های شما را همه را پیدا کنم و دانلود کنم
فعلاً موفق شدم شماره های 1 و 2 و 3 و 4 و 5 و 10 و 15 را پیدا کنم
بقیه را نیافتم
در مهرنیوز خواندم قرار است نوشته ها کتاب شود (ولی هنوز نشده)
***
ابراهیم مرادی متولد انزلی بوده
کارگردان قدیمی ی سینما
حضرت عالی از بازماندگان او کسی را می شناسید؟
تهران
سیدعباس سیدمحمدی
http://seyyedmohammadi.blogfa.com/