پي‌نوشت براي موضوع نقد در انزلي



هدف از اين يادداشت، آن نيست كه پاسخي باشد بر سؤالي كه از نگارنده پرسيده نشده؛ يا ردّ و تأييدي شود بر داوري‌هايي كه صاحبش قلم ديگري است. صرفاً به جهت مناقشه‌اي چند كه بر حاشيه‌ي نقد و نظرات اخير [در سخن] درگرفت، نكاتي نيازمند وضوح ديدم كه به اختصار مي آورم:
1. بلاگ موج‌نو، مجلّه‌اي مختص وب است كه با مديريّت گروه فرهنگي «كاسپينو» ارائه مي‌شود. طبعاً مثل هر نشريه‌ي ديگر، در اينجا نيز نويسندگان از هويتي مستقل در آراء و نظريّات متنشان برخوردارند. بنابراين هر متني كه منتشر مي‌شود،بيانيّه‌ي جمعي يك گروه نيست. امّا [به يقين] هدف كلّي نوشتار را مي‌توان در عدم تضاد با ديدگاه و اهداف فرهنگي صاحبان اين بلاگ دانست.
2. بزرگ‌داشتن انديشه و جايگاه هنري نام‌آوران فرهنگ و هنر، امري نيست كه در فعاليّتها و برنامه‌هاي «كاسپينو» مغفول مانده باشد. هم‌آنكه تلاش‌هايمان نيز، نه از سر همّت ِعالي، كه اداي ديني بوده به آموخته‌هايي كه از جان‌هاي عزيز فرهنگ و هنر شهرمان داشته و داريم. شكر پروردگار، انزلي از اين ستاره‌هاي پرفروغ كم نداشته‌است (از بريراني و ضياءپور تا مرادي و عاشورپور و ديگران). استادان برجسته‌اي كه نه‌تنها [به انديشه] در پيله‌ي تنگ يك شهر و استان محصور نماندند، بلكه بر جايگاه پيشتازي در هنر مدرن زمان خود نيز نشستند. از استاد احمد عاشورپور آموختيم كه از كهنه‌گي بري باش و در عين حال در هواي بومي خودت، چون سرو -بلند و دست نيافتني– بايست. از استاد جليل ضياءپور به تأكيد و باز شنيديم: «سخن نو آر كه نو را حلاوتي‌ست دگر». كه تقليد و بوسه بر نخ‌نماها اگرچه آسانتر و رايج است ولي مرگ هنر نيز همين است. لذا روي سن يا كه روي وب، از رسانه و جمع «كاسپينو»سخني نخواهيد شنيد كه تكريم تنبلي، كهنه‌گي و خودشيفتگي مرسوم باشد. مانيفست ما معطوف به نگاهي پرتحرّك است كه پيشينه را بشناسد و با معيارهاي نو، نقد كند.
3. هنر انزلي،‌ تن رنجور و از كار افتاده‌اي‌ست كه ظاهراً نوشداروهاي «كميته امدادي» بيشتر به كارش مي‌آيد تا كار بنيادي و بلندنظري در برنامه‌ريزي براي فرهنگ. در چنين وضعيّتي، هيچ عجيب نيست كه همه از شكستن ساقه‌ي گياهي كوچك كه گوشه‌ي ديوار رسته باشد،‌ به وحشت بيفتند و آنقدر دورش تجير بكشند كه حياتش به گياهان نماند. جاي تعجّب ندارد كه با دو-سه نمايش پر حرف و حديث، چند كتاب رنجور، يا مشتي آواز و نغمه‌ي تكراري ِساز، ذوق زده باشيم و با چشم‌هاي نگران بترسيم از آنكه مبادا خاطر هنرمند خسته و خواب‌آلوده مان آزرده شود. ولي چه بخواهيم و چه مثل بعضي دوست داشته باشيم كه نخواهيم، زمانه‌ي مدرن است و اينجا وب. همان‌طور كه نمي‌شود گرد يك بلاگ، حصار جغرافيايي كشيد، بي‌فايده است كه متر و معيار داوري را آنقدر پرتبصره و سهل و دوستانه بگيري تا لبخند هيچ‌كس از لبش نيفتد و خانه‌ي شيشه‌اي گياه رنجورمان ترك برندارد! امروزه ديگر هر اثر هنري (كه بيرون از محيط آموزشي ارائه مي‌شود) از داوري ِبي‌اغماض و تيز، بري نخواهد بود. اگرچه تشويق و «دست‌مريزاد»گويي با كسي كه به هرحال قدم برداشته‌، امري واجب است. امّا با خرج رفاقت و احترام و ادب، نمي‌شود اثر او را از نقدي منصفانه كه نيازمند آن است، محروم كرد. از آن گذشته، برخي از پيش‌قدمان ِصاحب‌انديشه، بارها نشان داده‌اند در نوعي نقد [كه شرايط ايجاب كند] جاي آغوش دوستانه و دستان گرم و زبان چرب، يكسره بيرون متن است.
4. مقاله و يادداشت ناقدانه در انزلي بي‌سابقه است. اغراق نيست اگر ادّعا كنيم اين بلاگ، نخستين رسانه‌اي محسوب مي‌شود كه در نقد توليدات فرهنگي انزلي وارد شده است. نمي‌دانم سكوت جرايد اندك‌شمار تاريخ انزلي در اين وادي چه دليلي داشته ولي هرچه بوده، باعث شده ما عادت كنيم از شنيدن عيب كارخود با صداي بلند دلخور باشيم. موجب شده گفت‌وگو در مورد آثار به عصبانيّت بي‌ثمر و فريادهاي عصبي تبديل شود. هنرمندان انزلي نيز بي‌هيجان از رقابت و پيشرفت ناموجود، در جاي خود كز كنند و با لبخند‍ و گاه لب‌گزيدن به كار هم بنگرند. ضمن اينكه وقتي نقد و نظر جدّي مكتوب وجود نداشته،منتقدي هم رشد نكرده است (مگر منتقدان شفاهي!). اگر سالياني صبور باشيم و با انگ ِ«غرض ورزي مي‌كني!» و «تو خود مگر چه كرده‌اي؟»، صحنه‌ي نقد را به تعطيلي نكشانيم، زماني محتمل است تا هنرمندان و منتقدان هنر با آموختن بيشتر و صيقل خويش و يكديگر، هنر انزلي را از اين زودمرْگي‌ها نجات دهند.
Author: Arvin Ilbygi
آذرماه 88

درباره «شهروندی» در انزلی

بی‌خیالی در شهر مهاجران

بندرانزلی به عنوان یک شهر صیادی و بندری همواره مهاجرپذیر بوده و مهاجرین تأثیرات تعیین کننده‌ای در اقتصاد، فرهنگ و مناسبات اجتماعی جامعه شهری آن داشته‌اند. ورود مهاجرین اولیه از باکو، ارمنستان و روسیه و حضور فعال آنان در حوزه های مختلف زندگی شهری، موجب پیشرفت شهر در همه عرصه‌های حیات آن گردید. احداث بانک ایران و روس، احداث کارخانه‌های برنج‌کوبی، صابون‌پزی، کالباس‌‌سازی، فتیله‌بافی، لیموناد‌سازی، چاپخانه، و بنانهادن عمارات و ابنیه‌های متعدّد با سبک معماری اروپایی در شهر، احداث مدرسه (در 1285) توسط ارامنه، احداث دبیرستان در ساختمان بزرگ اشکولا در خیابان بایندر فعلی در اوایل قرن اخیر توسط مهاجرین؛ و ترویج هنر موسیقی، نقاشی و تئاتر در بین جوانان شهر در مجموعه خود باعث ارتقاء سرمایه های مادی و فرهنگی شهر گردید و بنیه مدنی جامعه در سطحی از آگاهی قرار گرفت که هیات حاکمه ناچاراً مدیران توانمندی را در مصدر مدیریت شهری قرار می‌داد. بدین لحاظ با توجه به نزدیکی نسبت به بنیه مدنی جامعه و توانمندی مدیران شهری، بندرانزلی در آن مقطع زمانی نسبت به دیگر شهرهای خطه شمال زیبا و آبادتر گردید و «دروازه اروپا» نام گرفت.
در واقع انزلی در چند دهه قبل چیزی از یک شهر اروپایی کم نداشت. اما موج دوم مهاجرت و جابجایی جمعیّتی به ویژه در سه دهه گذشته حامل این بار مثبت نبوده است. اکثر مهاجرین موج دوم مهاجرت از روستاها، بخش ها و شهرهایی به انزلی کوچیدند که سابقه مدنی و توسعه یافتگی این مناطق به مراتب پایین‌تر از انزلی بوده و لذا نمی‌توانسته‌اند سطح مطالبات و بنیه مدنی شهر را ارتقاء بخشند. تصور کنید کسی که از یک روستا به شهر آمده و از مواهب گاز، آب لوله کشی، مدرسه، پارک، درمانگاه و سینما برخوردار می‌گردد، این شهر برایش کمال مطلوب است. اما برای شهروندی که انزلی را در گذشته آن دیده و یا اکنون با توسعه‌یافتگی شهرهای دیگر مقایسه‌می کند، این شهر دارای کاستی های فراوان است. یکی مطلوبیت را در وضع موجود می‌بیند و یا نسبت به تغییر و تحول آن بی-تفاوت است و اصلاً سرنوشت شهر دغدغه وی نیست. اما دیگری از این نابسامانی و عقب‌ماندگی در رنج است و لذا مطالبه‌محور است. متأسّفانه بر اثر مهاجرت روز افزون و تغییر اساسی در لایه‌بندی جمعیتی، اکثریت با کسانی است که مطالبه‌محور نیستند و به وضع موجود تمکین می‌کنند. در سطح مدیریت نیز به ویژه در این ایام مدیرانی در مسند امور قرار گرفتند که یا تجربه لازم مدیریتی نداشته و یا اینکه تجربه مدیریت در شهرهای بسیار کوچک و کم‌اهمیّت را دارا بوده‌اند. لذا ما هیچوقت مدیرانی نداشته‌ایم که با تجربه مدیریت کلان شهری به انزلی آمده باشند و لاجرم موقعیّت و اهمیّت این شهر را درک کرده و برنامه‌هایی جهت توسعه و پیشرفت این شهر داشته باشند. بنابراین از نگاه واقع‌بینانه، شهر ما هم در سطح بنیه مدنی جامعه و هم در سطح مدیریتی مشکل دارد.
ما شهروندانی داریم که نسبت به سرنوشت شهر خود بی‌توجّه‌اند و اگر مدیر اداره‌ای بخشی از بودجه عمومی این شهر را بدون مطالعه و بدون نظرخواهی از ارباب‌نظر صرف میدانی کند که خالی از هر ذوق فنّی، هنری و جامعه‌شناختی است و مردم خود آن را «میدان اعدام» می‌نامند! و یا شهروندانی که سالهاست از کنار ابنیه‌های مخروبه و متروکه میدان اصلی شهر [بی‌تفاوت] می‌گذرند و یا سالهاست که معابر اصلی و مرکزی آن توسط متجاوزین به حقوق عمومی به نام کاسبان ارابه‌دار اشغال شده است و یا 52 روز از سال یکی از شاهرهای اصلی عبور و مرور شهری به روال نیم‌قرن پیش به بازار مکاره روستایی تبدیل می‌شود و فضولات این بازارچه به رودخانه مشرف به تالاب می‌ریزد و بازار ماهی فروشان آن، منبع آلودگی زیست‌محیطی است، و همه این مصائب را آن اکثریت بی‌خیال می‌بیند و به راحتی از آن می‌گذرد! و یا آنکه می‌بیند و از آن رنج می‌کشد امّا از پایگاه دفاع از حقوق شهروندی خود متعرض نمی‌شود و مسئولانِ این عقب‌ماندگی را به چالش نمی‌کشد، بنابراین باید قبول کرد ما شهروندانی مطالبه‌محور نداریم. لذا وقتی دو سوی ضروری تحول و توسعه یعنی «خواست مردم» و «کارآمدی مدیریتی» فاقد مطلوبیت لازم است، می بایست به خود آییم و جدا از شعارهای خودفریبنده که «ما انزلی‌چی‌ها در همه حوزه‌ها سرآمدیم»، چون طاووس مست زیبایی خویش نگردیم. باید درباره خود مبالغه نکنیم. پای زشت خود را نیز بنگریم و آن را از انظار پوشیده نداریم. ما می‌بایست جامعه خود را بشناسیم، عیوب آن را بجوییم و سپس با نقد سازنده در پی تغییر آن برآییم.
Author: Hasan Layeghkar
آذرماه 88

به بهانه‌ی اجرای نمایش خانه‌ عروسک در انزلی

این خانه، خالی ست


عجیب است و مقداری آزار‌دهنده که در ایران، هنریک یوهان ایبسن نروژی (۱۸۲۸-۱۹۰۶) را با آن عظمتش در حوزه ی ادبیات نمایشی، بیشتر به خاطر مهرجویی و سارایی که با نگاهی آزاد از خانه‌ی عروسکش ساخته است می شناسند. به هر حال در وصف سترگی و جاودانگی آثار ایبسن همین بس که هر هفته ۱۳۰ سالن تئاتر در سرتاسر دنیا، یکی از نمایشنامه‌هایش را برروی صحنه می‌برند و دوستداران هنر نمایش هر بار از دریچه‌ای نو، جهان غریب و پر دغدغه‌ی خالق آثار بی‌مانندی همچون کاتلینا (۱۸۵۰)، وایکینگها در هلگلاند (۱۸۵۷)، اتحادیه جوانان (۱۸۶۹)، دفتر شعرِ خرس شکنجه شده (۱۸۷۰)، امپراتور و گالیله (۱۸۷۳)، ارواح (۱۸۸۱)، دشمن مردم (۱۸۸۲)، مرغابی وحشی (۱۸۸۴)، ایولوف کوچک (۱۸۹۴)، وقتی ما مردگان از خواب برمی خیزیم (۱۸۹۹) را مشتاقانه به نظاره می‌نشینند؛ و البته که شاعر، نمایشنامه‌نویس و منتقد مؤلفی همچون او حتماً این شایستگی را داشته که سال ۲۰۰۶ را هم بخاطر یکصدمین سال درگذشتش، «سال ایبسن» نامیده‌اند.

اما خانه‌ی عروسک (۱۸۷۹) نمایشنامه ای که از ۵ تا ۱۵ آذرماه ۸۸ توسط گروه نمایش «فرهنگ» و به کارگردانی محمدرضا حسین‌زاده، در سالن آمفی تئاتر ارشاد انزلی به روی صحنه رفت، به یقین مطرح‌ترین و جنجالی‌ترین اثر ایبسن است. این اثر آنقدر تلخ و بدبینانه به زندگی، نهاد خانواده و موجودی به نام زن اروپایی نگاه می‌کند که در زمان خود (اروپای قرن ۱۹) به مذاق کمتر کسی خوش آمد و آنقدر سنت ستیز است که بسیاری را بر علیه خودش ‌شوراند. این البته درست از جنس همان دغدغه‌ها‌یی ست که داریوش مهرجویی را به ساختن فیلمی با نگاهی جدی به همین شاهکار ادبی فرامی‌خواند. مهرجویی همان زمان درباره فیلمی که ساخت گفت: «چون حال و هوای این نمایشنامه که در قرن ۱۹ نوشته شده‌است، شبیه حال و هوای حال حاضر ایران است، این نمایشنامه را انتخاب کردم!». با این اوصاف اجرای نمایش خانه‌ی عروسک، از آن رو که از معدود شاهکارهای ادبیات نمایشی جهان است که در همه‌ی این سالهای حیات هنر مدرن در جزیره، بر روی صحنه رفته است، قابل تأمل و نیازمند مداقه و نقد و نظر می‌نماید:

یکم: اساساً هنرمند( فرقی نمی‌کند اهل کدام نحله و فرقه‌ی فکری و عقیدتی یا شاخه و گونه‌ی هنری باشد) برای آن‌که اثرش مؤثر باشد و تلاشی که برای خلق موجودات هنری می‌کند به بیراهه نرود، باید که در تلاشی مضاعف دامنه‌ی معلومات و ذخایر دانایی‌اش را بگستراند تا که قدرت تمیز و تواناییِ انطباق و انتخابش بالا رود. در نبود دانایی و آگاهی مکفی، کشف و پرورش و آنگاه به تصویر کشیدن معارف انسانی و اخلاقی‌ ِ مد نظر هنرمند، امری بعید و دور از ذهن می‌نماید. این امر البته که برای یک کارگردان تئاتر، در جهت سامان بخشیدن به اثر هنری‌ش، اولین قدم از مسیر به رخ کشیدن همان معارف اکتسابی است.
متأسفانه ازانتخاب نمایشنامه‌ی«خانه‌ی عروسک» برای اجرای عموم، این گونه برمی‌آید که این‌بار نیز همان «معرفت» حلقه‌ی ‌مفقوده‌ی ماجراست! گمان می‌رود در پروسه‌ی خوانش و گزینش متن برای کشانیدنش به روی صحنه، تنها چیزی که به چشم نیامده و دیده نشده است، چیستی و چرایی اثر و هم مقتضیات و امکانات و چگونگی به سامان کردنش است، طوری که اقلکن، حقِ حداقلی ِ مطلب ادا شود!
دوم:«خانه‌ی عروسک» یک نمایشنامه‌ی کلاسیک است. يکي از وجوه نمايشنامه‌هاي کلاسيک، فراگير بودن آنهاست. نمايشنامه‌های این‌چنینی اين قابليت را دارند تا که در هر ‏زماني و هر کشوري فارغ از محل تولد خودِ نمايشنامه، به‌روي صحنه بروند و هربار حرفي تازه براي گفتن داشته باشند. نمونه‌ی خوب‌تر و ملموس‌ترش هم آثار نمایشی شکسپیر است که بسیار و به انحای مختلف اجرایش مکرر می‌شود. اما اجرای کارهایی از این دست، مقتضیاتی و رعایتِ موازین و قواعدی را هم می‌طلبد. عموماً متونی این‌چنینی را می‌بایست یا متعهدانه و با لحاظ همه‌ی مؤلفه‌های آورده شده و تثبیت شده در بطن و سطحِ اثر توسط نگارنده (از اتمسفر قصّه، صحنه و دکور و نور و صدا و لباس و ...گرفته تا گروه عوامل کارگردانی وبازیگری) به مرحله‌ی اجرا گذارد یا در غیر این صورت، برای اجرایی مدرن و امروزی‌تر باید که با حفظ جان مایه‌ی اثر فرم و لحن و تصویری بدیع و متفاوت از نسخه‌ی اصل به مخاطبین ارائه کرد. که البته خانه‌ی عروسک ِگروه «فرهنگ»، در اجرایی که دیده شد، در برزخ این دو سرگردان است وهیچکدامش را نخواسته یا نتوانسته که به صحنه بکشاند.
سوم: بازیگری، رکن رکین هر اثر نمایشی‌ست. اصولاً از بَر کردن و ادا کردن صدها دیالوگ و مونولوگ کوتاه و بلند رو به روی تماشاگر را نمی‌شود گفت بازی! بازی فرایندی‌ست که از فهم جان ِ اثر آغاز و با انتقال مفاهیم اکتسابی به سمت نظاره‌گر پایان می‌پذیرد. بازیگر در سطحی‌ترین و ساده‌ترین حالت، یک مِدیوم است برای بیننده. واسطه‌ای که روح و جانش را پرورده تا با صداقت و بی‌پیرایه به تماشاگر بنمایاند آن چه را که بیننده خود به تنهایی در درک بصری‌اش عاجز یا کم توان بوده یا که از تیررس نگاهش خارج است. بازیگری اما در خانه‌ی عروسکِ محمدرضا حسین‌زاده بیشتر به یک شوخی می ماند! سپردن نقش اول و به عبارتی موثرترین و پررنگ‌ترین پرسوناژ داستان (نورا) به بازیگری که علی‌رغم همّت متعالیش در امر محفوظات ۱۵۰ دقیقه‌ای! هرگز نتوانسته به درک فرق عظمای [نمایش] «خروسک پریشان» ِ داوود کیانیان (1) و «خانه‌ی عروسک» هنریک ایبسن نائل آید، حتمِ به یقین یکی از عوامل کسالت‌بار بودن و ملال آور جلوه نمودن اثر است. بازی‌های دفرمه‌ی تکراری، لحن لایتغیر و یکنواخت، عدم تناسب احساسات نهفته در متن با احساساتی که از حالات چهره‌ی(میمیک) بازیگر متصاعد می‌شود، بدن غیرمنعطف و به‌خصوص خلاء جدی درک مفاهیم ناظر به متن، نه فقط ضعف و کم‌توانی نقش‌آفرینی «ماریا عباس‌نیا» را در نقش نورای خانه‌ی عروسک به تماشا می کشاند بلکه به غیر از معدود لحظاتی ازایفای نقش هلمرِ مست توسط «فرهاد رحمانزاده» در فصل پایانی نمایش، فصل مشترک بازی اکثر نقش آفرینان این ماراتن دو ساعت و نیمه را نیز رقم می‌زند.
چهارم: کارگردان به تعبیری خداوندگار صحنه است. و خداوند، حضورش در همه جای صحنه ملموس است. با این اوصاف باید پرسید که به واقع دراین خانه‌ی عروسک، کارگردان در کجای کار ایستاده است؟! میزان‌های باسمه‌ای صحنه، قرینه‌سازی‌های وحشتناک به بهانه‌ی حفظ تعادل صحنه ( آن هم در زمانه‌ای که حفظ وزن کلیت نمایش ارجحتر و اصلحتر از توزین بازی‌ها در لحظه روی صحنه است) ساخت قاب‌های تک نفره و جفتی ِتابلو! در تمامی طول نمایش که فقط و تنها فقط برای ثبت‌شدن در آلبوم‌های شخصی خانوادگی به کار می‌آیند، نورپردازی‌های کم خلّاقه، تا جایی که از زمان و مکان معنا زدایی می‌شود! موسیقی نچسب و ناهمگن با کلیت نمایش( البته به غیر از فصل ابتدایی) طراحی خام دستانه‌ی صحنه و لباس ( تا آنجا که پوشیدن لباس مامورین شرکت گاز در قرن ۱۹ و به تن کردن کراوات زیر لباس‌خواب موجه‌ جلوه‌ می‌کند!) و بسیار بیشتر از این، از شاهکارر ایبسن معجونی عجیب می سازد که تماشاگر نگون‌بخت را از روی صندلی اش در سالهای پایانی دهه ۸۰ می‌کند و یکسره پرتش می‌کند به سالهای میانی دهه 60، درمیان همهمه‌ وهیاهوی تئاترهای متعهد، سربه‌زیر، بی‌ادعا و دِلی ِمدرسه‌ای!
پنجم: دنیای مدرن بی‌رحم است. هرکس که نو نشود و حرف نو نزد مجالیش به همراهی نیست. هنر هم البته که قاعده‌اش همین است. زبان ِ هنر هر روز نو می شود و این نو شدن عجیب کار را برای اهالیش سخت تر می‌کند. عمده مشکل خانه‌ی عروسک ِ گروه فرهنگ هم البته همین است؛ کهنگی! که این خود مسأله‌ی فراگیر تئاتر جزیره هم هست. شاهدش هم تمام کارهایی که طی چند ماهه‌ی اخیر به روی صحنه رفته است و هیچ قرابتی با جهان مدرن و هنر پیشرو نداشته اند. «لیلا» و «چیستا»ی بهزاد دوگوهرانی، «میراث» تعاونی و «خانه‌ی عروسک» حسین‌زاده، همه از یک تبارند؛ محصول ِکم‌خواندن و کم‌دیدن! گرد دیروز بر تنشان نشسته و زبان امروز را نمی‌فهمند. لباس کهنه به تن کرده‌اند و به جشنواره ها راهشان نمی دهند!

و البته که تئاتر جزیره درد دیگری هم دارد. نمایش در انزلی مستقل نیست. متولی مردمی تئاتر (انجمن نمایش) در اغماست! و دیگر مردم تئاتر را دوست ندارند! از میان چهار نمایشی که ذکرش رفت و به صجنه آمد، دو تای اولیش محصول یک حرکت سنتی خصوصی خانوادگی سه نفره است که سالهاست (با حفظ کادر مرکزی) خروجی‌اش همینی است که هست، و دو تای دیگر انگار مخلوقاتی حکیم فرموده‌اند که به یمن حضور مستقیم ِ عینی و عملی متولیان فرهنگی و هنری در کار (که همین حضور این گونه‌شان هم خود غنیمتی‌ست) قوام و دوام یافته‌اند. سیاست‌های اعمال شده به خصوص توسط مدیریت پیشین فرهنگ، بدجوری دنگ هنر را زده و اهالی تئاتر را ناجوانمردانه از خانه‌هاشان رانده! شاید جناب ایبسن خوشش نیاید از این که دیالوگ پایانی خانه‌ی عروسکش، که برای هلمرِ تنها و نگون‌بخت نوشته این جا مصادره به مطلوب شود، اما با احترام فائقه به روح بلندش باید گفت: «این خونه خیلی وقته خالیه...»
پی نوشت:
1: خروسک پریشان، آخرین کاری ست که در آن «ماریا عباس نیا» را در قامت یک بازیگر بر روی صحنه دیده ام.

Author: Amin Haghrah
آذرماه ۸۸