خاطره انزلی قديم

خاطراتی از سالهای دور

هرگز دلم نخواسته است که بدانم چند میلیارد یا چند میلیون بچّه در این جهان سرشار و غنی با معادن زیر زمینی و روی زمینی شب ها با شکم گرسنه روی زمین شکنجه می شوند. بعضی از همین ها را که شبیه کودکی های خودم هستند در پیاده روهای شهر کنونی ِخودم تهران دیده ام و از سر کنجکاوی جویای چند و چون آمدن شان به این دنیای رها در رنج و شکوه شده ام. جواب همه یا یکسان است که از طرف باند های استخدام و تولید و توزیع گدایان شهر به شان دیکته شده است ویا تقدیر و پیشینه ای همانند دارند: "...پدرم توی تصادف مرد. من، برادرم و مادرم توی راه آهن یه اتاق اجاره کردیم که ماهی هفتاد هزار تومان اجاره می دهیم. یه جوری باید اجاره رو سر ماه بدیم دیگه" می پرسم برادرت چه کار می کند؟ آب دماغ را بالا می کشد و مف آویخته از سوراخ بینی را روی سنگ های پیاده رو پمپاژ می کند. می گوید: "...کارتن و پلاستیک از آشغالدونی ها جمع می کنه و می فروشه ... زمستون از سرما عاجز هستیم تابستون هم از گرما خفه می شیم...". بعد از این مکالمه های دردناک توی پیاده روهای شهر بالای 10 میلیونی که به میدان تاخت و تاز موتور سوارها و "زانتیا "ران های جوان و دلیر از قرص های اکستازی(!) و نمی دانم چه و چه به خانه می‌آیم و می نشینم و به فکر فرو می شوم...

کردمحله در غازیان بندر انزلی با دریا پانصد-ششصد متر فاصله داشت. شب‌های بی‌خوابی و شکم دردهای گرسنگی من با هیاهوها و همهمه‌ها و تپش‌های موج‌های دریای توفنده عجین شده بود. تابستان‌ها که جماعت برای شنا در آب دریا به این شهر می‌آمدند مادر‌بزرگ‌ها را هم می‌آوردند که کلّه سحر پیش از رفتنشان به دریا برای آب تنی‌، در تدارک سوروسات ناهار باشند و بعد از خرید از بازار محله هم بچه‌های یکی دو ساله را در خانه ترو خشک کنند و هم برای ناهارشان غذا بپزند. یادم هست که صبح زود می رفتم بازار محله و جلوی قصابی "باقر" و سبزی فروشی "‌عسگر فلستین‌" نوبت می‌گرفتم تا زنبیل‌های پرو پیمان خرید مادر بزرگ های روس و ارمنی و آشوری و فارس را کول کنم و هن و هن کنان یک جوری به هر جان کندنی که شده برسانم در منزل شان و یکی دو قران کاسبی کنم. تابستان را این گونه سپری می کردم و با شروع پاییز پدرم یک دفتر ده برگ و مداد یک ریالی می خرید و دستم را می گرفت و می برد مدرسه ی سر کوچه که "سنایی" نام داشت و بعد روزگار مشق شب و چوب فلک فرا می رسید تا بدانیم که نور خورشید در هشت دقیقه و چند ثانیه به زمین می رسد و عریانی فقر ما را گرم می کند.
اما وای و هزار وای از زمستان‌. کار ما کول کردن و آوردن زغال از زغال فروشی مشهدی "‌شوکور‌" که حتما اسمش "‌شکرالله‌" بوده به خانه بود و راه انداختن منقل‌. هنوز اوضاع اقتصادی خانواده رخصت مالی برای راه انداختن کرسی را نمی‌داد. باران های سیل آسای ساحلی و برف های گاهگیر کشنده را به عشق لباس عیدی تاب می‌آوردیم. درست انگار همین دیروز بود. حتّی پیش از آن که از روی آتش چهارشنبه‌سوری بپریم و شهد این سنت کهن ایرانی را که ریشه در کیش پرستش آتش و مهر پرستی ما ایرانی ها دارد ، شادمانه سر بکشیم. توی ایوان خانه که یک فضای باز محدود دو – سه متری بود و به تنها اتاق کاهگلی ساخته شده از چپرونی‌های اطراف رودخانه‌ها و مرداب انزلی منتهی می‌شد می‌نشستم و یک ضرب ور می زدم که لباس تازه می خواهم. بیچاره پدرم که کارگر آتش نشانی شرکت شیلات انزلی بود و نمی دانم آتش چند خانه ی فروشده در کام حریق را فرو نشانده بود‌، اما می‌دانم که زندگی‌ام را چنان سخاوتمندانه در کام آتش خموشی‌ناپذیر حیات خاکی اش غرقه کرد که من هنوز هم شعله های غوغا‌گر بر‌شونده بر آسمانش را با چشم دیروزم به روشنی می‌بینم. حتماً او در این کار مقصر نبود. تأمین معیشتی یک خانواده‌ی پر عده از عهده‌ی هر کسی ساخته نیست.
وقتی چسناله‌های بچه گانه ی من امانش را می‌برید و طفلک عاصی می‌شد سر سفره‌ی فقر سرخوش، با وقار و خوشدلی سخی‌ترین و غنی‌ترین مرد دنیا لبخنده ای بر لب می نشاند که شادی جان کودکانه‌ی مرا مژده می‌داد و در اثیر به جولانم می کشاند، می گفت "‌بسه دیگه گریه نکن. می گم فردا شربت اوغلی یه دست کت وشلوار برات بیاره... مادرت هم می‌ره از عزت شوهر سکینه برات یه پیرهن می‌خره. دیگه گریه نکن..." نه تنها دیگر گریه نمی‌کردم و چسناله‌های بی‌خیالی و کودکی را چون زهر هلاهل در کام پدرم که انسان شریف و زحمتکشی بود و در اوج فقر و نداری هیچگاه به حرمت انسانی‌اش پشت پا نزد نمی‌پاشاندم. بلکه چون او سرخوش در رؤیاهای کودکانه پرواز می‌کردم. شربت اوغلی به نظر من تنها کسی بود که اسم و کارش به هم می‌آمد. پیرمرد را مدام در کوچه پس کوچه‌های غازیان می‌دیدی که چندین دست کت و شلوار روی شانه‌های فقرش نهاده و پرسه می‌زند تا بچّه‌ای مثل من عاشق کت و شلوار چهارخانه یا راه راه افتاده بر شانه های او بشود وبا ور‌ور‌زدن‌های بچّه‌گانه‌اش پدر و مادرش را عاجز کند تا یک دست از آن ها را برایش بخرند. عزت و سکینه هم کارشان این بود که می آمدند تهران و لباس های مستعمل را که امروز به آنها میان عامه مردم واژه‌هایی مثل "‌تاناکورا‌" و "‌استوکی‌" اطلاق می‌شود، بار کیسه‌ها و چمدان‌های زهوار در رفته‌شان می‌کردند و می‌آوردند انزلی و خیلی ارزان می‌فروختند. عزت و سکینه و لباس‌های "‌تاناکورایی‌" وقتی به محله می‌رسیدند همه‌ي زن هایی که مثل من زاده فقر بودند و با شرف می زیستند خبر‌دار می‌شدند و آن روزها در غیاب تلفن و موبایل و فاکس از بالای دیوارها و چپرها خبر را به یکدیگر مخابره می‌کردند و به یکباره جلوی در خانه‌ی عزت و سکینه غلغله بر پا می‌شد...
بعد از کیفوری‌های چند روزه کت و شلوار را بالای سرم به میخی که در دیوار گلی فرو می‌کردم می‌آویختم و مادرم روی یک میز چوبی مربعی سفره پهن می‌کرد و شیرینی‌خوری‌ها را که به آنها "‌واز‌" می‌گفت می چید. بعد‌ها دانستم که واژه‌ی "‌واز‌" در زبان انگلیسی به گلدان اطلاق می‌شود و معلوم شد که مثل بسیاری دیگر از واژه های انگلیسی و روسی به دلیل مراوده و دوستی با اقوام مجاور و توریستها وارد زبان محاوره‌ای آذری ما شده است. مادرم در کودکی با خانواده‌اش به باکو مهاجرت کرده بود و خواهرش هم که خاله‌ی من بود و نزاکت نام داشت و من هرگز ندیدمش در باکو در گذشت. حتماً این واژه ها از همان طریق وارد زبان آذری مادرم شده بود. خلاصه شب قبل از عید در اتاق کاهگلی زیر کت و شلوار آویخته از میخ با رویای اثیری عید و کت و شلوار تازه زیر لحاف مندرس دراز می‌کشیدم و در رؤیاها فرو می‌شدم و گهگاه ناخنکی هم به شیرینی‌های توی "واز"ها که از قنادی "فرد" یعنی از "اصغر بدری" خریده بودیم می زدم و با کام شیرین در اوج رویاها غوطه می‌خوردم. حتّی به این که چند روز دیگر آش همان است و کاسه همان و باز من خواهم ماند و درد نداری و دشواری زندگی، هیچ فکر نمی‌کردم.
روز اول عید وقتی با شادمانی و تبختر بچّه گانه لباس های تازه خریده از شربت اوغلی را می پوشیدم و به کوچه می زدم تا هم بازی و شیطنت کنم و هم به قول معروف با لباس های تازه پز بدهم‌، یک باره می دیدم پسر لندهور جعفر جنی پیدایش می شد و با گفتن تمسخر آمیز "...کت و شلوار تازه ات همینه؟ مثل انچوچک شدی.." حالم را می گرفت و توی ذوق می زد. من کاری نمی توانستم بکنم جز این که در جوابش بگویم "حقش بود نصیبه خله پدرتو زیر چرخ های کامیون نفله می کرد تا تو شب عید لباس عزا تنت می کردی..." این تنها حربه ی من برای انتقام از پسر جعفر جنی بود. نصیبه‌خله یک زن یل بود که با آن قد و قواره‌ی مردانه‌اش که کت وشلوار مردانه هم می‌پوشید توی محله جولان می‌داد و باج می‌گرفت. یک روز وقت باج‌خواهی نصیبه خله توی حیاط گاراژ که کامیون ها و تریلرهای حامل سنگ سرب و عدل‌های پنبه در آن توقف می‌کردند، جعفر جنی با نصیبه‌خله که رفته بود گاراژ تا راننده‌ها را تلکه کند درگیر می‌شود و نصیبه با زور و بازوی پهلوانی اش جعفر جنی را بر زمین می‌افکند و زیر چرخ های کامیون ها و تریلرها بادبروتش را می‌خواباند...
پنج دهه از آن روزگار گذشته است و من اینک در پایانه‌های زندگی در انتظار حادثه‌ی آخرین هستم‌، امّا هرگز آن روزها و آن سالها و آن زندگی را که در جان جهان من خلیده و تنیده از یاد نخواهم برد. چرا که در سال‌های جوانی و اوج با همان محله و کوچه‌ها و آدم‌ها زندگی کرده‌ام و با بوی اقاقی‌ها که در بهار کوچه‌های محله را عطرناک می کردند، زیسته‌ام.
من به اقتضای کارم امکان داشته‌ام که برای سخنرانی به خیلی از کشورهای جهان مانند فرانسه، آلمان، اتریش، کانادا، سوریه، لبنان، روسیه، ارمنستان، و ... سفر کنم و خاطره‌های بسیاری از انسان در جهان داشته باشم و فقر و نداری و ستم اجتماعی را در بسیاری از کشورهای جهان ببینم و شاهد باشم اما چیزی که در جان و خیال من لانه کرده است عید و بهار کودکی‌های من در کوچه‌های کرد محله‌ی غازیان است و چهره‌های آدم هایی که در کودکی با آن ها زیسته ام و در کنارشان لحظه های اثیری را سپری کرده ام.
آی آدم‌های کودکی و گذشته‌ی من و آی همه‌ی آدم‌ها به هر چهره هر کجای جهان هستید، زندگی در کامتان خوش باد...

Author: Ahmad Nourizadeh

گوش شهرداری



گوش شهرداری



اگر هنوز در میان شما كسی هست كه معتقد باشد انزلی جزو شهرهای متفاوت ایران است و مردمانش چیزهایی به چشم می بینند كه نزد دیگران غریبه است، با او موافقم! اینجا انزلی ست؛ شهری كه یاد نمی‌گیرد چگونه از نهادهای مدنی‌اش استفاده كند و دو شهردار پیدا می‌كند!! شهری كه اعضای شورایش برای مخالفت با دیگری، جلسه‌ها را از رسمیت می‌اندازند تا برای مدّتها نه جلسه‌ای باشد و نه مصوّبه‌ای! شهری كه نمی‌تواند حتّی چندمتر زمین خالی معرّفی كند تا حكومت برایش استادیوم جدید بسازد!... بگذارید با طولانی كردن این لیست، خاطرات تلخ و جفنگ زندگی در این شهر را برایتان زنده نكنم. برای خندیدن به وضعیت ِجفنگ ِ این بندر ِ«خفته در خواب» فقط كافی ست در میدان انزلی بایستید و تصویری را كه شهرداری از آینده بشارت داده است تماشا كنید. بله اینجا تنها نقطه‌ی ایران است كه طراحی و مشاوره‌ی مهمترین پروژه‌ی «طراحی شهری» یعنی طراحی میدان اصلی شهر را به یك شركت تبلیغاتی محوّل می‌كنند. شاید وقتی برایتان بگویم آن شركت تبلیغاتی چه سابقه‌ای دارد و پیشتر چه زخمی بر تن شهرتان زده است، حتّی نتوانید بخندید.

***
مثالی برای گوش: دو سال پیش، شهردار محبوب ِدومین شورای شهر انزلی (حكیمی‌نژاد) مجوّز ساخت یك اتاقك استوانه‌ای ِآجری را در لبه‌ی ساحلی بلوار انزلی صادر كرد. این بنای بی‌هویّت ظاهراً برای استفاده‌ی پرسنل یكی از از تعاونی‌های قایق‌سواری مستقر در بلوار ساخته شد امّا اندازه و حجمش طوری ست كه نمی‌توان برایش هیچ مصرفی جز خلق آلودگی بصری در برابر چشم‌انداز خلیج انزلی برشمرد. حالا دیگر از نمای رهاشده و درب ِهمیشه بسته‌اش پیداست كه خود اعضای تعاونی هم توجیهی برای استفاده از این زگیل بزرگ نمی‌بینند؛ امّا مدّتها پیش كه تازه از ساختش گذشته بود، تصمیم گرفتم در یك عصر شلوغ، چند ساعت روی نیمكت روبرویی بنشینم و به حرفهای مردمی كه برای اوّلین بار با آن روبرو می‌شدند، گوش دهم. سعی كردم از هیچكدام از شهروندان مستقیم سؤال نكنم و فقط گوش تیز كنم تا واكنشهای رهگذران را بشنوم. نتیجه جالب بود: هیچكس از دیدن آن بنا حس رضایتمندی نداشت. بعضی‌ها چهره درهم كشیدند یا با تعجّب نگاه كردند و خیلی‌ها با غرولند یا فحش و ناسزا به بانیان ِقضیه، واكنش نشان دادند.
می شود گفت آدمها تا حدّی درك مشترك از زیبایی و زشتی دارند و دستكم برآیندشان از تصاویر و پدیده‌های زشت گریزان است. امّا سؤال اینجاست كه اگر شهرداری هیچ مكانیزمی برای نظرخواهی و علاقه سنجی ِمردم نسبت به طرح‌های خود ندارد، حتّی نمی‌تواند یكی از كارمندانش را چند ساعت گوشه‌ای بگمارد تا حرفهای مردم را بشنوند؟ چرا شهرداری اغلب اوقات «گوش» ندارد یا شنوایی‌اش تا حدّ ناامیدكننده‌ای دچار مشكل است؟ چرا مرتّب از مردم و منتقدان و تشكلهای غیردولتی می‌شنویم كه شهرداری و شورای شهر گوش نمی‌دهد؟ چه اتفاقی می‌افتد كه ما مدام آدم‌هایی را برای شورای شهر برمی‌گزینیم كه می‌دانیم صدایمان را خوب نمی‌شنوند؟

***
وقتی شهرداری انزلی – عجولانه و بی‌تحقیق- قسمت مركزی میدان را با رؤیای «ساختن» تخریب كرد و برایمان كابوس جدیدی ساخت، به همراهی همفكران، نامه‌ای تنظیم كردیم و نوشتیم و هشدار دادیم كه بازسازی ِ«قلب شهر» بدونِ نظرخواهی و اطلاع‌رسانی، آنهم توسط افرادی غیر از معماران و هنرمندان شهیر، راهی جز شكست نخواهد داشت. هشدار ما با اعتراض تشكلهایی مثل انجمن توسعه همراه شد تا شهرداری برخلاف معمول، گیرنده‌های شنوایی‌اش اندكی كار كند. درنتیجه پس از مدّتی موقتاً عملیات متوقف شد و چند هفته بعدتر بنـر ِبسیار بزرگی در پیشانی میدان نصب گردید كه نشان می‌داد هدف از تخریب سازه‌های نازیبای قبلی چه بوده و چه خواهد شد. متن شهرداری این است:
«پروژه ميدان امام خميني (ره) بندرانزلي – طرح آبشار كلمات و فواره موزيكال – كارفرما: شوراي اسلامي شهر و شهرداري انزلي – مشاور و مجري طرح: كانون تبليغاتي تنديس»


اگرچه اعلان جدید با مصاحبه شهردار جوانش (بدرالدین بدری) در تضاد است امّا چنان حیرت‌انگیز است كه نیازی به صحبت از تناقض‌های آن نباشد. حیرت اینجاست كه اگر بخواهیم هركدام از بندهای این پروژه را با تساهل و بی‌خیالی بپذیریم، به خطای بدتری می‌رسیم. فرض می‌كنیم انزلی یك شهر جدیدالاحداث باشد و هیچ تاریخ و گذشته و هویتی ندارد كه در میدان اصلی‌اش، نمادی برگرفته از آنها بگذارند! آنوقت باید فرض كنیم در شهرمان هوّیت‌سازی هم لازم نیست تا بتوانیم در نمادی‌ترین نقطه‌ی شهر «فوّاره» بگذاریم! حال فرض كنیم مدیران شهر از هوّیت مستقل هم گریزان باشند و به فوّاره بسنده كنند، آن وقت بدیهی‌ترین اقدام این است كه از معماران و هنرمندان طراز اوّل كمك بگیرند. تازه با همه‌ی اینها اگر علاقه ای هم به برگزاری «مناقصه و انتخاب مشاور» یا برگزاری «مسابقه رسمی طراحی شهری»، نداشته باشند، به مغز هیچكدامشان نمی‌رسد به جای استخدام یك شركت معتبر، به سراغ یك «كانون تبلیغاتی» بروند!!! یقین دارم هیچكدام از كارشناسان معماری و شهرسازی نخواهند فهمید چرا بدرالدین بدری و شورای شهر انزلی، یك «كانون تبلیغاتی» را برای طراحی و مشاوره در حیثیتی‌ترین پروژه‌ی طراحی شهری انزلی انتخاب كرده‌اند! امّا ایكاش موضوع در همین حد بود. قضیه وقتی از كمدی می‌گذرد و به تراژدی می‌رسد كه بدانیم آن «كانون تبلیغاتی» كذایی (ظاهراً شیوه‌ی انتخابش نیز به هیچكس مربوط نیست!!) همان شركتی ست كه تابلوی سه‌گوش عظیم‌الجثه‌ی حاشیه میدان را طراحی و نصب كرده!! و چون خاری در چشم‌انداز مناره و میدان، سالهاست خودآگاه و ناخود‌آگاه ِشهروندان را رنجانده است؛ بیلبورد بزرگی كه به «ننگ» ِمدیریت شهردار سابق (جوادپور) معروف است و هیچكس نفهمید با آن اندازه چرا در میدان نصب شد و چرا با وجود اعتراض همه، هرسال قراردادش تمدید می‌شود! حالا طراح و سازنده‌ی آن «ننگ» می‌خواهد مركز میدان را نیز به دست بگیرد و قلب شهر را برایمان طراحی كند و بسازد!!
وضعیت ما و شهرداری انزلی در این پروژه مثل آن است كه شما دوستی داشته باشید كه برهنه در انظار ظاهر می‌شود و آنگاه كه هزاربار آگاهی‌اش دادید و به لباس دعوتش كردید، بپذیرد اشتباه كرده است و برود جامه‌ای بر خود بدوزد. امّا وقتی برگشت ببینید فقط یك جفت جوراب لنگه به لنگه پوشیده و جز آن هیچ ندارد! آیا آنچنان دوستی واقعاً گوش دارد و حرفتان را شنیده است؟

Author: Arvin Ilbeygi

درباره احمد نوری زاده



" او در قلب ملت ارمنی به جاودانگی تاریخ خواهد پیوست."
(سرکیس گراگوسیان - شاعر و نویسنده ی ارمنی تبار لبنانی )

"او با آثار خود برای ارمنی ها غرور ملی کسب می کند و ما وظیفه داریم که ارزش های این انسان بزرگ و شاعر و مترجم ارزنده را بستاییم و آرزو کنیم که قلم پرتوان او همیشه پربار و پایدار باشد"
(توروس تورانیان - نویستده و منتقد ارمنی تبار سوری)

"ایشان بزرگترین مترجم ادبیات ارمنی در جهان است که با آثار خود ملت ارمنی را با شگفتی مواجه کرده است. من به جرات می توانم بگویم در تاریخ ادبیات ارمنی هرگز چنین پدیده ای رخ ننموده است..."
(هراچیا ماتئوسیان - نویسنده ی نامدار ارمنستانی)




پروفسور احمد نوری زاده - ادیب، مترجم، پژوهشگر، بنیانگذار ارمنی شناسی فارسی و تنها شاعر غیرارمنی جهان که به همین زبان نیز شعر می گوید- به سال 1330 در خانواده ای پر جمعیت، درغازیان بندرانزلی به دنیا آمد. پدرش کارگر ساده ی شرکت آتش نشانی ِ انزلی بود و کردمحله - زادگاه او- به گفته خودش، در آن زمان محله ای کثیرالمله و انترناسیونالیستی با قومیت ها، فرهنگ ها و خرده فرهنگ های مختلف از ارمنی ها، روس ها، آشوری ها، گیلک ه ، آذری ها، فارس ها بود که همین امر بعلاوه مصاحبت و مراودت ِ مداوم او به خصوص با ارامنه - از دوران کودکی- هم چنین به دلیل سکونت خانوارهای ارمنی در همسایه گی خانه ی محقر ِ پدری ، سبب ساز آشنایی و قرابت او با زبان شفاهی ارمنی گردید.
با گذر زمان، علی رغم ِ دغدغه ی فراوان تأمین معاش وغم بی حساب نان، ذوق هنری و طبع لطیفش او را به حوزه ی ادبیات - به خصوص مطبوعات ادبی - کشاند. این گونه شد که علاوه بر فعالیت در عرصه ی روزنامه نگاری، سرودن شعر به زبان پارسی را نیز به طور جدی آغاز کرد. آشنایی او به زبان شفاهی ارمنی وعلاقه شدیدش به ترجمه ی متون ادبی خارجی، او را به فراگیری زبان نوشتاری ارمنی ترغیب نمود. از این رو به مدت 4- 5 ماه نزد مرحوم "آرشی بابایان" شاعره ی معروف ارمنی، الفبای این زبان را آموخت. سپس با جدیت و ممارست، از طریق کتب خودآموز، زبان نوشتاری ارمنی را نیز فرا گرفت.از آن پس به طور جدی به ترجمه و معرفی ادبیات معاصر و متون کهن ارمنی در مطبوعات فارسی زبان ایران همت گماشت.
با گسترش دامنه ی فعالیت ها در حوزه ی ادبیات ارمنی، فراگیری مبنایی و ریشه ای زبان کهن ارمنی -گرابار- دغدغه ی اصلی ش شد و به همین دلیل با عزیمت به اصفهان، نزد مرحوم خاژاک درگریگوریان- رییس دانشکده ی ارمنی شناسی دانشگاه اصفهان- مدّتی را به آموختن این زبان گذراند. احمد نوری زاده در سال های 1349-1348 کار ترجمه و معرفی آثار شاعران ارمنی را آغاز نمود که البته در گام اول، از همکاری دوستان ارمنی ش برای انتخاب اثر و ترجمه ی تحت الفظی اشعار بهره می گرفت. اما با فراگیری کامل زبان مورد علاقه اش، از سال 1350 به طور کاملا مستقل، کار ترجمه ی ادبیات ارمنی و چاپ و نشر آثار شاعران و نویسندگان ارمنی زبان را آغاز نمود.
اولین کتابی که از وی به طور مستقل انتشار یافت، مجموعه ی شعری از "گالوست خانتس" شاعر نامدار ارمنی تبار ایرانی بود که با نام " قدرت معجزه گر" از سوی انتشارات گوتنبرگ به بازار عرضه شد. سال بعد مجموعه ی دیگری از این شاعر، با نام " سلام بر تو ای انسان" را آماده ی چاپ کرده که توسط انتشارات دنیا به بازار کتاب عرضه شد. بعدها به مرور آثاری از "هومانس تومانیان" ، شاعر و نویسنده ی نامدار ارمنی ، " یقیشه چارنتس"، "آکسل باگونتس"، "هراچیا کوچار" و دیگران را ترجمه نمود که با نامهای "آی وطن! آی وطن!" ، " سروده های سرخ" ، " 26 کمیسر" و " تسولاک" به خوانندگان پارسی زبان عرضه شدند.
در حال حاضر احمد نوری زاده تنها شاعر غیر ارمنی جهان است که به زبان ارمنی شعر می سراید و برای خوانندگان ارمنی زبان در جمهوری ارمنستان و دیگر کشورهای دارای جوامع ارمنی یک چهره ی شناخته شده و محبوب است به حدی که برنامه ریزان آموزشی جمهوری ارمنستان، بخش هایی از منظومه ی " ماسیس کوه نیست" اثر ماندگار وی را به همراه زندگینامه ی این شاعر ایرانی به عنوان یک درس در کتاب درسی دانش آموزان مقطع دوم راهنمایی مدارس ارمنی زبان گنجانده اند که دانش آموزان ارمنی تبار آن را در کتاب ادبیات خود می آموزند و امتحان خواهند داد. نوری زاده تا کنون با انتشار بیش از ده ها جلد کتاب و صدها مصاحبه ی مطبوعاتی و رادیویی و تلویزیونی کوشش های ارزنده ی بسیاری را در راستای شناساندن تاریخ و فرهنگ ارمنی به جهانیان به عمل آورده است و به همین جهت در ارمنستان به او "فرزند پارسی گوی ملت ارمنی" لقب داده اند.




به یقین مهمترین و ماندگار ترین اثر ادبی نوری زاده تاکنون، کتاب منحصر به فرد "صد سال شعر ارمنی" ست که در سال 1369 توسط انتشارات چشمه به دوست داران آثارش عرضه گردید. چاپ اول این کتاب پس از چندسال نایاب شد و در بازار سیاه کتاب به 10 برابر قیمت روی جلد به فروش رسید. صد سال شعر ارمنی در برگیرنده ی ترجمه ی 500 شعر و منظومه از 72 شاعر نامدار ارمنی جهان است و خواننده با مطالعه ی پیشگفتار 150 صفحه ای کتاب با برخی جنبه های تاریخ و فرهنگ هزاران ساله ی ارمنستان آشنا خواهد شد.
احمد نوری زاده به پاس 40 سال تلاش بی وقفه در زمینه ی شناساندن فرهنگ و ادب ارمنی جوایز و عناوین جهانی بسیاری را نیز کسب نموده است که از جمله مهمترین آنها می توان به:
- جایزه ی جهانی ِ فرهنگی ِ " گارپیس پاپازیان" به جهت یک عمر فعالیت ادبی از کشور اتریش. سال 2000میلادی.
- جایزه ی عالی ترین نشان فرهنگی جمهوری ارمنستان به نام " موسس خورناتسی " از روبرت کوچاریان، رییس جمهوری ارمنستان. سال 2001 میلادی.
- جایزه ی بزرگ انجمن نویسندگان ارمنستان با نام " گانتق ". سال 2005 میلادی.
- و دريافت مدرک پروفسوری از دانشگاه شمالی ایروان، سال 2001 میلادی اشاره نمود.
همان طور که پیشتر گفته شد، نوری زاده علاوه بر ترجمه و چاپ آثار نویسندگان و شاعران ارمنی در روزنامه ها و مجلات ادبی، تا کنون بیش از 30 جلد کتاب منتشر نموده که این خود موید تاثیر گذاری و جریان سازی او در حوزه ی ادبیات ارمنی و حتی فارسی ست.
وی در حال حاضر مشغول نگارش رمان بلند 3 جلدی " گذرگاه رنج " است. رمانی که خودش درباره ی انگیزه ی خلق آن می گوید "آن چه من را به نوشتن این رمان مجبور کرد، تجربه های مستقیمی بود که از کودکی با کار شروع شد و در جوانی با نوشتن و روزنامه نگاری گره خورد و سر از وقایع تاریخی دهه های اخیر درآورد ... اگر زندگی فرصت بدهد و من بتوانم هر سه جلد رمان را که دارای دوره بندی های ویژه ی خود هستند به پایان ببرم، دست کم دخترم و همسرم خواهند توانست شناختی از زندگی گذشته ی من کسب کنند و در عین حال داستان جالبی را بخوانند!".

پی نوشت :
تعدادی از آثار منتشر شده ی احمد نوری زاده:
" 26 کمیسر" یا " کمون باکو" از " هراچیا کوچار"
" سرودهای سرخ " مجموعه ی شعر اثر" یقیشه چارنتس"
" آی وطن! آی وطن!" مجموعه ی شعر و قصه از "هوهانس تومانیان"
" تسولاک" یک داستان بلند از " آکسل باگونتس"
" صد سال شعر ارمنی" نمونه های شعر بیش از هفتاد شاعر ارمنی با پیشگفتار 148 صفحه ای درباره ی تاریخ و فرهنگ ارمنی
کتاب پژوهشی " تاریخ و فرهنگ ارمنستان"
"باغ سیب ، باغ ِ باران و چند داستان دیگر": بیست داستان کوتاه و بلند از 15 نویسنده ی نامدار ارمنی
"سلام بر شما ارمنی ها": مجموعه شعرهای ارمنی نوری زاده
"در شب تنهایی و رویاها ": مجموعه شعر های ارمنی نوری زاده
" رازقی ها بگذار عطر بفشانند": مجموعه شعر های فارسی نوری زاده
" در شب تنهایی و زمستان جهان": مجموعه شعر های فارسی نوری زاده
" پتر اول " اثر "آلکسی تولستوی".

Author: Amin Haghrah

گروه فرهنگی «کاسپینو» تصمیم دارد در آینده ی نزدیک، بزرگداشت پروفسور احمد نوری زاده را در زادگاهشان بندرانزلی برگزار نماید. از دوستان و علاقه مندانی که مایلند در این راه کمک رسان ما باشند، خواهشمندیم برای گفتگوی بیشتر با ما تماس بگیرند. ایمیل های ما:
Caspino.org@gmail.com
Mojeno.anzali@gmail.com

هنر قايق رانی

سالكان ِپارو به دست

در روزگاری كه تالاب انزلی آرام آرام به مرگ نزدیك می شود و گاه به گاه از پشت تریبونهای خاموش ِعدّه ای می شنویم: «بگذار بمیرد»! و حتّی انزلیچی ها (كه این تالاب قلبشان بود) به سهل انگاری و بی تفاوتی مبتلایند،‌ آدم هایی عجیب –دور از هیاهوی جهان- در خلوت ِغریبانه و دالانهای «نی پوشیده»اش می زیند. آدمهایی ساكت و عمیق كه سخن ِآب را خوب می فهمند و انگار برای هیچ آبزی و مرغ ِهوایی غریبه نیستند. اگر صبح ِیك روز سرد زمستانی بر بلندی پلهای غازیان بایستی، می بینی روی آب شناورند تا از دروازه های تالاب به خانه ی محبوبشان وارد شوند. آن وقت مثل تماشای پرنده های مهاجری كه سبكبال رو به ابدیت می روند، به لحظه های دست نیافتنی ِآنها حسادت می كنی امّا نمی توانی درست بفهمی دردهای تن در آن سرمای سخت چگونه از یادشان رفته است.




اگر صبح یك روز گرم تابستان همانجا باشی و هُرّ گرما صورتت را بسوزاند؛ اگر هم پلكهایت از نمك بسوزد و نتوانی درست دورها را ببینی، باز آنها همانجا روی آب شناورند. در حالی كه آفتاب با انعكاس آب، بر آنان بیشتر می تابد و پوست صورت و دستهایشان هرلحظه گرم تر می شود. محال است بتوانی از دوردست بفهمی چه عشقی این دختران و پسران را از جهان كنده و به سوی تالاب می برد. این چه طریقت ِعجیبی ست كه پاروزدن فقط برای پاروزدن را به آنها آموخته؟ پسران، شبیه سربازان آفتاب سوخته ای هستند كه جنگیدن برای نجنگیدن را فراگرفته باشند. تمام ِابزار رزمشان در یك قایق و یك پارو خلاصه می شود. دختران، مثل كمانگیران ِسفیدپوش، از پارو، هنر طلب می كنند. برایشان انگار «پاروزدن»، فراموش كردن ِ «پارو» و «پاروزدن» می شود. مثل نوازنده ای آرام و تودار كه ویولنسل بزرگی به بر دارد و با جلو رفتن ِآهنگ، ساز را از یاد می برد. این قوم ِقایقران كه ما انزلیچی ها فقط ردّ مدالهایشان را روی پرده های رنگی شهر دنبال كرده ایم (چه حقیر است این شناخت)، طریقتی مخصوص به خود دارند كه ما درست نشناخته ایم. این دختران و پسران ِپاروكش كه اغلب ِروزهای سال، ساعتها روی آب زندگی كرده اند، نگاهی دیگرگون به جهان، زندگی روزمره و عادات اجتماعی ما دارند... گاهی كه در تالاب صدای آزاردهنده ی موتور ِقایقی عجول، آسمان و آب را پریشان می كند، به خودم می گویم این تالاب دوست دارد فقط فرزندان پاروزنش به سراغ بیایند. می دانم مام تالاب وقتی زورق باریك یك دختر قایقران را از خود عبور می دهد، شادمان به یاد می آورد سالهای گم شده در تاریخ را كه پدران تنومند و بلندآوازه ی او تمام ِ عرصه ی تجارت و سفر را به مدد بازوان و قایقهایشان می چرخاندند. مردان ِخارق العاده ای كه بارها در سفرنامه ی مستشرقان ِ سفركرده به انزلی، با شگفتی و حیرت یاد شده اند و خیلی ها معتقدند پیشگامی ِ سالها بعد ِ انزلیچی ها در ورزش، از سلامت تن و بازوی ستبر آنها ریشه گرفته است. حالا میراث داران ِآن قوم ِقایق بان، دختران و پسران قایق رانند. زمانی مایحتاج و نیاز مردم شهر به دست آنها بود و امروز به غفلت فكر می كنیم به فرزندان ِ «بی چشمداشت»شان بی نیازیم. با شتاب و پرصدا، سوار بر قایقهای زشت موتوری از كنارشان می گذریم تا فقط آیین ِپاروكشی را برهم زده باشیم. مجرای بزرگ لوله های فاضلاب شهر را كنار تمرینگاهشان ول می كنیم تا از خودخواهی ما تنشان به امراض پوستی مبتلا شود. اگر آنها مثل راهبه های پاكدامن، جهان را رها كرده اند تا جوانی شان در تنهایی و سردی و گرمی ِسخت، از یاد رود؛ اگر بی هیچ مزد و منّت برای مابقی ِمردم شهر افتخار و سربلندی می خرند (با مدالهایشان)، اگر هیچ نیندوخته اند و آینده ای ندارند، عین خیالمان نیست! برای ما مهم نیست چون بلد نیستیم دوستشان داشته باشیم. چون نمی توانیم بفهمیم طریقت آنها چیست. ما مثل ِ آوارگان ِجزیره ی سرگردانی، از تالاب و رهروان ِقایق رانش جدا افتاده ایم. فقط از دور تماشایشان می كنیم تا یكروز در افق ناپدید شوند.

عكس: سايت قايقران كوچك

Author: Arvin Ilbeygi